وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۱ مطلب با موضوع «یادداشت داستانی» ثبت شده است

یادداشت داستانی


هیچ‌وقت پیش‌دبستانی را تمام نکردم؛ به عبارتی مدرک پیش‌دبستانی ندارم. اصلاً بگذارید رک بگویم: من از پیش‌دبستانی اخراج شدم!!!

این ماجرای شخصی، شخصیتی بود و از آنجا شروع شد که من پسر شر و شوری نبودم اما به شدت مغرور بودم و لجوج. به همین سادگی به حرف کسی نمی‌رفتم. مخصوصاً زنِ همسایه جماعت!

شوق آگاهی

حال اینکه چرا اخراج شدم و چه ماجراهایی را قبل و بعد آن از سر گذراندم باشد برای بعد. اما هیچ‌گاه این اخراج، شوق رفتن به مدرسه را از من نگرفت. شوقی که باعث شد تمام روزهای تابستانِ منتهی به اول دبستان را برای رسیدن مهر لحظه‌شماری کنم. نمی‌دانم این شوق از کجا می‌آمد؛ شاید از دیدن برادر و خواهر محصلم. شاید هم از پدر معلمم؛ اما آن‌قدر بود که تا همین چند وقت پیش نفهمیده بودم پدرم برای ثبت‌نام من در دبستان، بدون داشتن مدرک پیش‌دبستانیِ چه بدبختی‌هایی کشیده... 

لذت یادگیری

واقعاً لذت‌بخش بود؛ اینکه می‌توانستم سر کلاس بنشینم و هم‌زمان که حرف‌های معلمان درباره خوبی سوادآموزی را می شنوم، سواد هم بیاموزم. این هم‌زمانی، در بعضی مواقع زندگی رخ می‌دهد و خیلی شیرین و لذت‌بخش است. اینکه در جایی باشی که از آن، تعریف شود.

لذت و غرور دانستن

اینکه می‌توانستم مشترک مجله‌ای باشم، روزنامه‌ها و بعضی کتاب‌های پدر را بخوانم، داستان راستان را دور کنم، خیلی خوشحالی داشت. از همان ابتدا هم دوست داشتم مثل پدرم تندخوان باشم کنارش می‌نشستم که مثلاً همراهش بخوانم و او هم ناگهان ورق می‌زد و من بین زمین و آسمان موج می‌خوردم...

کمی که از یاد گرفتن گذشت و احساس کردم مراحلی را گذارندم و بعضی چیزها دستم آمده حس دیگری سراغم آمد که به شیرینی احساسات قبلی‌ام نبود اما حال و هوای عجیبی داشت. وقتی با کسی که این مراحل را نگذرانده بود دم‌خور می‌شدم و احساس برتری و غرور می‌کردم؛ یا اینکه به خاطر گذران این مراحل امتیازی برایم قائل می‌شدند خیلی صفا و افتخار داشت. شرکت در بعضی مراسم‌ها و اجازه حضور در بعضی مکان‌ها خیلی غرورآور بود...

درد آگاهی

کمی که گذشت مثل بقیه کسانی که پای در مسیر دانش می‌گذارند فهمیدم که پا در چه دریایی بی انتهایی گذاشته‌ام؛ آن سرش ناپیدا... کمی روشن شدم که آنچه تا کنون آموخته‌ام در برابر آنچه نیاموخته‌ام پشیزی نیست! مثل بقیه می‌خواستم مثل بقیه نباشم. اینکه بیشتر بفهمم و بیشتر تلاش کنم و کاری کرده باشم! نمی‌دانستم این کار چیست.

آن احساسات شیرین گذشته رفت و جای خود را به یک درد داد. درد آگاهی! درد از اینکه چیزی نمی‌دانی و آنچه می‌دانی به درد نقطه چینت هم نمی‌خورد. دردی حاصل از فهمیدن یک شکاف؛ شکافی بین حقیقت و واقعیت. تفاوت چشم‌گیر بایدها و هست‌ها...

دیدم آموخته‌هایم با وقایع تناقض دارد. خطوط روی کاغذ در برابر واقعیت‌ها سیاهه‌ای بیش نیستند و من در برابر این درد و رنج کاری از دستم بر نمی‌آمد جز همین اندک را با دیگران شریک شدن و از ایشان کمک خواستن... با یاد گرفتن همین مختصرها فقط کوله‌بار مسئولیتم را سنگین کردم بدون اینکه چیزی از کاستی خود و اطرافم کم کنم.

دردناک‌ترین قسمت مسئله دانستن و احساس مسئولیت بود. دانستن اینکه در قبال دانسته‌ها نسبت به همه چیز مسئولی؛ خودت، اطرافیانت، اطرافت و...

از همان گام اول تحصیل یاد گرفتم نداشتن مدرک زیاد هم مهم نیست. شاید به خاطرش بدبختی‌هایی بکشیم، اما امتیاز خاصی برای شخص آدم ندارد. یک برگه که دردی را دوا نمی‌کند. یعنی اگر بخوانیم و مدرکی داشته باشیم و کاری نکنیم همان بهتر که اخراج شویم.


 

پی‌نوشت: مدرکی هم دال بر اخراجم از پیش‌دبستانی ندارم!



مطلب مرتبط:

ساخت معکوس

۹ دیدگاه ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


با دوست متخصصم برای انجام پروژه‌ی پیمانکاری برای شرکتی انتخاب شدیم. از همان ابتدا چند نفر از نیروهای داخلی همان‌جا می‌خواستند زیر آبمان را بزنند؛ با این استدلال که چون ما از بیرون آمده‌ایم قابل اعتماد نیستیم! ولی کارفرما و رئیس آن‌جا، نمونه‌کارهای قبلی ما را دیده و پسندیده بودند؛ قیمت‌مان هم منصفانه بود. ولی یک همکار از شرکت خودشان وارد تیم ما کردند. برای راحتی خیال بقیه همکارانشان...

متخصص، طبق عادت در ابتدا مواضع را برایشان مشخص کرد و گفت:

- ما اینگونه‌ایم و روشمان نیز چنین است. اگر با ما اینگونه باشید کارها خیلی بهتر پیش می‌رود. خطوط قرمزمان این است و اگر خودمان هم از آن تخطی کنیم به خاطر ضعف ماست نه خطوط!

از حرف‌هایش خیلی تعجب‌انگیز شدند! مخصوصاً از نوع خط قرمزها...

گذشت و روزی در روند کار مشکلی پیش آمد. فوراً علم برداشتند که:

- مطمئن بودیم شما که از بیرونید، اینگونه‌اید. اصلا کسانی که از بیرون می‌آیند و چنین خط قرمزهایی دارند همین می‌شوند!

با اینکه مطمئن بودم مقصر نیستیم و ایراد از ما نیست متخصص، خیلی ناراحت شد و رفت توی لک؛ که چرا باید این اتفاق می‌افتاد. نشستیم به بررسی دلایل. تا اینکه به منشأ ایراد رسیدیم: شخصِ شخیص همکار پیشنهادی درونی! همانی که گفته بودند:

- در همکاری بهترین است...

و ما نیز به خاطر سفارش مدیر اعتماد کرده بودیم. که البته درسی شد آن که همکار خوبی برای دیگری بوده الزاماً همکار خوبی برای ما نخواهد بود. برای او خوب بوده، دلیل نمی‌شود با ما هم بله...

زمان توجیه و تحویل پروژه فرا رسید. با اینکه آن را تمام نکرده بودیم. در جلسه بلند شد و گفت:

- به علت عدم همکاریِ همکاری که شما به ما معرفی کردید این کار با مشکل مواجه شد. به قول خودتان همکار درون سازمانی! شاید اگر به اختیار ما بود و همکار از بیرون انتخاب می‌کردیم این اتفاق نمی‌افتاد.

حرفش تمام نشده بود که کارفرما حسابی از کوره در رفت و با صدای بلند گفت:

- چه می‌فرمائید آقا!؟ چه ربطی دارد به همکار ما؟ اصلا چه ربطی دارد به بیرونی و درونی‌بودن؟

متخصص لبخندی زد و گفت:

- حرفِ تمام مدت من را تکرار کردید. من هم خدمت همکاران درونی‌تان عرض کردم: اینکه ما مد نظر شما نبودیم به خاطر بیرون و درون نیست. این ضعف از خود ماست، نه از درون و بیرون. خط قرمزها خوبند، ما آن‌ها را بدرنگ می‌کنیم..

نمی دانم آن روز در جلسه حرفش را فهمیدند یا نه؛ ولی با دریافت فرصت دوباره برای انجام پروژه، جلسه را ترک کردیم. و فوراً کار را شروع کردیم. این بار با احترام به خط قرمزهای یکدیگر...



۸ دیدگاه ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۷
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از همان روز اولی که ماشینم را خریده بودم پروانه‌اش (فن) مشکل داشت. تعمیرگاه که بردم نگاهی انداخت گفت:

- شاید از شمع باشد! 

ولی دقت که کرد، گفت:

- ماشین از اساس، مشکل برقی دارد و نیاز به تعمیر اساسی.

هزینه را که گفت سرم سوت کشید و تعجبم را که دید گفت:

- اگر بخواهی با هزینه‌ی کم‌تری راهش می‌اندازم که تا وقتی دستِ توست کارت راه بیفتد. نیازی به تعمیر اساسی هم نداشته باشی...

من هم خوشحال و شادان قبول کردم.

ماشین را راه انداخت و با یک فاکتور آب‌دار فیوزم را پراند. چه می‌شد کرد؟ پرداخت کردم و درآمدم. مدتی نگذشت که دوباره برای تعمیر برگشتم. تعمیرکار خوش‌مشرب و زبان‌بازی بود. همان یک بار نرفتم؛ چند بار دیگر برای همان شمع و پروانه مزاحمش شدم. هر بار که می‌رفتم کلی تحویلم می‌گرفت و برایم چای تازه‌دم می‌ریخت.

تا اینکه جایی خواندم، ضرب‌المثلی بین ماشین‌بازان وجود دارد که می‌گوید:

تعمیرکار خوب آن است که یک‌بار بیشتر ماشینت را پیشش نبری! فقط یک‌بار...

تازه دو زاری‌‌ام جا افتاد که ای دادِ بی‌داد! این تعمیرکار عزیز که ماهی یک‌بار  چشممان به دیدن جمالش منور می‌شود اگر تعمیرکار بود، جوری تعمیر می‌کرد که دیگر جمالش را نبینیم. اصلاً خوب که حساب می‌کنم می‌بینم مصداق ضرب‌المثل دیگری شده‌ام؛ همانی که می‌گوید: آن‌قدر پول‌دار نیستم که جنس ارزان بخرم!

 اگر پولِ هر بار تعمیر را یک‌جا می‌دادم، از پولی که برای تعمیر کلی خواسته بود، کم‌تر می‌شد و مشکل نیز از اساس حل می‌شد.

خلاصه حساب دستم آمد که اگر پول زیادی بدهم که این جور تعمیرکارها را زیاد نبینیم باز هم ارزش دارد.

قطره‌قطره‌ی شمع، پروانه را می‌سوزاند. بدون اینکه بفهمد...


سرویس فنی

۷ دیدگاه ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۹
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از عمری درس خواندن شدم کارشناس عمران عمران.

بعد از فارغ‌التحصیلی افتادم دنبال کار. تقّی به توقی خورد و کاری دستم را گرفت؛ مشغولش شدم. کارِ سنگین و وقت‌گیری بود. در مدت انجامش -که کم هم نبود- پیشنهاد چند کار دیگر هم شد. ولی از آنجایی که تمام وقت و انرژی‌ام را روی همان کار گذاشته بودم عملاً کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. 

بالاخره از آن کار فارغ شدم؛ با رضایت. ولی خبری از پیشنهاد کاری بعدی نشد! با اینکه نتیجه کارم قابل قبول بود. سراغ آن‌هایی رفتم که قبلا پیشنهاد داده بودند. ولی یا کار را سپرده بودند به دیگران یا می‌گفتند:

-         در کار سرعت نداری و به کارمان نمی‌آیی!

مانده بودم چه کنم. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبر شده...

 تا اینکه یکی را که کار به کسی نسپرده بود و عجله‌ای هم نداشت پیدا کردم. گفت:

-        چه تضمینی هست که کارم را خوب انجام دهی؟

من هم حواله‌اش کردم به صاحب‌کار قبلی و نمونه‌کارم؛ که برو ببین. صاحب کار هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود گفته بود:

-        خیلی لفتش می‌دهد! ساخت و ساز را معطل می‌کند...

مانده بودم بگریم یا بخندم؛ از این لطف صاحب‌کارِ سابق!

گیرش آوردم و گفتم:

-         مرد مؤمن، بد کردم روی ساختمانت وقت گذاشتم!؟

که گفت:

-        به من چه؟ مگر من گفتم!؟ چنان چسبیدی به کار که انگار همین یکی در دنیاست! پیشنهادهای خودت که هیچ مشتریان من هم پراندی. من به کنار، هر که باشد فکر می‌کند بلد نیستی که اینقدر لفت می‌دهی... در ضمن اگر کار را بی‌نقص و با کیفیت انجام بدهی که دیگر کاری نخواهی داشت!

مانده بودم چه باید بگویم. مخصوصا برابر جمله آخری...

سال‌ها از آن روزگار گذشت و من در این بازار کار خیلی خوب فهمیدم که:

 

اگر قرار است یک عمر کار کنیم، نباید کارِ عمری بکنیم!


۹ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۲۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی

بچه‌های مؤسسه با در نظر گرفتن فرهنگ دینی و ملی چند لباس هیأتی مذهبی طراحی کرده بودند و قرار بر این بود تا در جایی به نمایش بگذارند. برای این نمایش سوای مکان و مخاطب، به کسانی نیاز بود که لباس‌ها را بپوشند که مخاطب ببیند و بپسندد.

انتخاب آن افراد را به من سپردند. گفته بودند مثل تمام مدل‌ها باید خوش برو رو باشند و خوش‌هیکل. اما با لحاظ این نکته که باید دنبال کسانی می‌گشتم که نه تنها لباس برازنده‌شان باشد بلکه ایشان برازنده لباس باشند و شأنشان در حد لباسی باشد که می‌پوشند. و الا می‌رفتم توی خیابان یک گله از این بچه‌های خوش‌تیپ که نمونه‌اش به جز ایران در هیچ جای عالم پیدا نمی‌شود را جمع می‌کردم و علی مدد...

هر چقدر بیشتر می‌گشتم کمتر پیدا می‌کردم. این وسط هر کس که فکر می‌کرد خیلی خوش‌تیپ است چترم می‌شد که بیا و ما را مدل کن! ولی چه فایده آنان کسانی نبودند که می‌خواستیم نمادِ لباس هیأتی باشند. شخص مناسبی هم که می‌یافتم تا در جریان قرار می‌گرفت زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت که ما لیاقت پوشیدن این لباس‌ها را نداریم! می‌دانستم که اولویت برای مدل پیدا کردن بچه‌های هیأتی بود نه هر بچه‌ای ولی بچه هیأتی دارای همه شرایط پیدا نمی‌شد. خلاصه نشد که نشد!

گفتم بروم پیش دوست متخصص تجربه‌ام، شاید او بتواند کمکی کند و راه‌حلی جلوی پایم بگذارد. ماجرا را که شنید حسابی خندید. اولش نفهمیدم. گفت:

-     پاسخ ساده است! تو دنبال کسانی هستی که هیأتی‌بودن و ظاهرالصلاح بودنشان را به رخ بکشند و آنهایی که دنبالشانی دنبال اینند که ریاکار نشوند و متظاهر نباشند. کار تو جنگ بین تظاهر و ستر است. تو می‌خواهی متظاهرانه تیپ هیأتی را نشان دهی ولی بچه هیأتی تلاشش این است که از ظاهر بگذرد. این تضاد تو را به جایی نخواهد رساند. 

دیدم بی‌راه نمی‌گوید. وظیفه من نشان دادن است و وظیفه ایشان پنهان کردن! جنگی بین ظاهر و باطن...

عطای لباس هیأت را به لقایش بخشیدیم. شاید بشود روزی به جای لباس، بچه هیأتی طراحی کنیم!!!


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (2)


۱۴ دیدگاه ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۰۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودم تاکسی سوارشدن برای بچه‌ها خلاف سنگینی به حساب می‌آمد! چرا که هم پولش نبود و هم مثل این روزها  از در و دیوار تاکسی نارنجی سبز نمی‌شد و از  همه مهم‌تر اعتمادی نبود. ولی از همان کودکی از راننده تاکسی‌ها یاد گرفتم که تا پولی به دستم رسید حسابی وارسی، بازرسی و بررسی‌اش کنم تا مبادا گوشه‌ای، کناری و حاشیه‌ای از آن کم باشد. یا با چسب برق عیوبش را پوشانده باشند. چون یادم هست راننده‌ای یک صدتومنی خال‌خالی را خیلی شیک قالبم کرد که مدت‌ها در رد کردنش مشکل داشتم... 

و چقدر بدم می‌آمد از پول کهنه یا کهنه‌شده!

چندی بود ورق روزگار برگشته بود و خورده بودم به پیسی. حتی ماشین زیر پایم را فروخته بودم و اگر اجباری بود با تاکسی می‌رفتم و می‌آمدم. دنبال وامی برای پاس‌کردن چک‌های برگشتی‌ام بودم؛ که فکر کنم تا همین الان یک میلیون تومنی برای رفت و آمدهایش کرایه داده‌ام. که باز هم نشده...

تا اینکه از بانک زنگ زدند که بیا امضایی مانده؛ بده که وام بدهیم. با ذوق و عجله تاکسی گرفتم و راهی شدم. موقع پیاده‌شدن از ذوق نگاهی به بقیه پول‌هایی که از راننده گرفتم نکردم. امضا را زدم و وام را گرفتم. ذوق و شوق‌کنان از بانک بیرون زدم و دست در جیب با خودم فکر می‌کردم که چه شد که ورق برگشت و خوردم به پیسی و چه خوب شد که درآمدم؛ که ناگهان کهنگی پولی در جیبم را احساس کردم. پول را که بیرون آوردم چیز عجیب‌تری از وصول وامم دیدم: همان صدتومنی خال‌خالیه چند سال پیش! همانی که به زور شوهرش داده بودم، حالا بعد از چند سال در جیبم بود. 

برای اولین‌بار از پول کهنه بدم نیامد؛ چرا که بهانه‌ای شد برای یادآوری روزهایی که همین صدتومنی برایم کلی سرمایه بود؛ که الان ارزشی ندارد جز یادآوری یک خاطره. خب معلوم است دیگر، وقتی چک برگشت می‌خورد و یا وقتی ورق روزگار بر می‌گردد چرا نباید یک پول کهنه برگردد و بشود یک تلنگر...

.

.

بر اساس خاطره‌ای از «سید محسن مهاجری»

۹ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


سال اولی که عیدی نگرفتم خیلی ناراحت شدم از اینکه چرا نباید به یک پسر 13 ساله عیدی داد. اگر نداشتند می‌گفتم: ندارند! اما ماشاالله تمام مردان فامیل ما مَردند از بس که پول‌دارند! ولی آن سال مُردند از بس که مردانگی نکردند و از یک پسر 13 ساله، عیدی دریغ کردند.

خوشبختانه ناراحتی‌ام به همان ایام عید و کمی بعد آن محدود شد. همان زمان که دیگران عیدی‌هایشان تصاعدی بالا می‌رفت و دم به دقیقه می‌پرسیدند: امسال چقدر عیدی گرفتی؟ و من پاسخی نداشتم. انگار آن سال همه دوستان و پسران فامیل با هم دست به یکی کرده بودند تا آمار عیدی‌های نگرفته من را در آورند. درست همان‌گونه که تمام مردان فامیل دست به یکی کرده بودند که عیدی ندهند. حتی زنان فامیل!

در ادامه‌ی آن سال خودم را با حرف‌هایی هم‌چون: لابد دیدن مرد شدم که عیدی ندادن؛ یا اصلاً پسرای دیگه فامیل که پول می‌گیرن بچه ننن و... راضی می‌کردم و در نهایت به خودم تلنگری می‌زدم که مرد، وقت عیدی‌گرفتن گذشت؛ وقت عیدی‌دادن رسید...

گذشت...

خیلی مزه داد؛ خیلی خیلی. بعد از چند سال وقفه، امسال یک عیدی تپل و حسابی گرفتم. آن هم درست در سالی که خودم دست به جیب شدم و عیدی می‌دهم! که این عیدی‌دادن هم خیلی خیلی خیلی مزه می‌دهد. باور کنید...

در کمال ناباوری عموجان دستی به جیب زد و با همان دستِ جیب‌زده دستی داد و گفت:

- سال نوت مبارک! 

و وقتی تعجب مرا که از شاخ درآمده بود دید، با لبخندی پیروزمندانه، گفت:

- ناقابله؛ عیدی امسالته! 

و من که نفسم بند آمده بود و اصلا یادم رفته بود که چگونه باید عیدی گرفت، گفتم:

- عمو این چه کاریه!؟ بی‌خیال؛ دیگه واسه خودمون مردی شدیم. بی ادبی نباشه ما باید دیگه عیدی بدیم...

که با بستن چشم به همراه لبخند، به من فهماند که باشه دیگه پرت و پلا نگو. دستتو بکن تو جیبت تا سنگینی این همه پول نشکندش... (100 هزار تومن بود خوب!)

این‌ها را نگفتم که در نهایت بگویم: یه همچین عمویی داریم ما! نه؛ غرض عرض مسئله‌ی دیگری است.

عیدی‌دادن رسم قشنگی است که نمی‌دانم از کجای تاریخ باب شد-ولی مطمئنم عیدی گرفتن از همان زمان باب شد- اما لطف شیرینی است که از سمت صاحب کرامتی که به لطف کریم ازلی ابدی، به کرامت رسیده و به بهانه‌ای به آنکه دوستش دارد تقدیم می‌شود. لطفی که بعد از مدتی در گیرنده‌اش توقع ایجاد می‌کند و دریغش ناراحتی. امیدوارم حال که به عیدی دادن رسیدم تا جان در تن هست، برسد که برسانم. مگر نه چه 13 ساله‌ها که از من خواهند رنجید!

این ماجرای لطف و دریغ هم جزو روابط عجیب عالم و آدم است. در کلامی از حضرت امیر نقل شده: «آن قدر به کسی لطف نکن که اگر روزی نکردی فکر کند به او ظلم کرده‌ای!» و چقدر الطاف الهی که به بهانه‌های مختلف دریغ شدند و خیال کردیم که به ما ظلمی رفته و چقدر مزه می‌دهد لطفی را که از تو دریغ شده دوباره به تو برگردانند و تو به دیگران... که این همه لطف و دریغ مربوط به خود ماست.

 خدایا، چقدر عیدی‌ها که خواستی بدهی و نگرفتیم...


۱۱ دیدگاه ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۵۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


برای شروع ماجرا

بعد از ماجرای استعفایم، کار هر روزم آمدن به این پارک و نشستن بر روی نیمکت است. بعضی روزها تمام مدت تنهایم. بعضی وقت‌ها هم با اجازه و بی‌اجازه کنارم می‌نشینند. فقط روز اول درباره خودم به کنار دستی، راست گفتم؛ که مسخره‌ام کرد و به ماجرای استعفایم خندید و با بی‌رحمی تمام گفت: 

-  حاجی خیلی ماجرای خنده‌داری داشتی!

من آن ماجرا را گفتم تا درس عبرتی باشد، ولی... هر چند خودم هم از تعریف گذشته‌ام خوشم نمی‌آمد.

با آن اتفاق دیگر نمی‌خواستم به آن پارک و نیمکتم برگردم؛ ولی نشد. در خانه ماندن روانی‌ام می‌کرد. از خانه که بیرون زدم تا به خودم آمدم خودم را در پارک دیدم. دلم نمی‌خواست روی آن نیمکت بنشینم. زمان کارمندی عادت داشتم تا به هر جا می‌رسیدم اولین کارم نشستن و آخرین کارم بلند‌شدن بود. پارک بهتر و نزدیک‌تری هم به خانه‌ام نبود. و نیمکت بهتری هم نبود: منظره‌ای خوب و جایی دنج؛ با رنگ مورد علاقه‌ام: خاکستری.

آغاز ماجرا

همان روز پیرمردی کنارم نشست و با گرانی‌ها، سر صحبت را باز کرد. گفتم: به عنوان یک کارشناس بورس، دلایل این گرانی‌ها را عدم سرمایه‌گذاری روی کارهای زیربنایی اقتصادی می‌دانم. طرف جا خورد، از تخصص من درآوردی هم صحبتش. سری تکان داد و به بقیه حرف‌های بی سر و ته‌ام با دقت گوش کرد. و ماجرا شروع شد...

برای بهترشدن ماجرا

بستگی به حال و مقال داشت. بنا به آن چه مناسب شخصیت فرد و نوع گفت‌وگویش بود، تخصصی را به خودم نسبت می‌دادم. بالاخره بعد از چندین سال کار پشت میز و دیدن صدها ارباب رجوع در روز می‌توانستم از روی چهره، طرفم را تشخیص دهم. شخصیت‌هایم گاه تأثیرگذار، گاه ترحم­برانگیز و گاه دانشمند و کارشناس بودند. کلی خوش می‌گذشت. حتی یک‌بار آن‌قدر شخصیت و ماجرایم احساسی شد که شانه‌های طرف توان تحمل‌درد دل‌هایم را نداشت. بنده خدا زد زیر گریه!

هرکس می‌خواست چیزی را بشنود که دوست داشت؛ من هم دریغ نمی‌کردم. کاملا منطبق بر علایق طرف. تیپ ظاهری‌ام هم خیلی تغییر کرده بود. تیپی که به همه طور شخصیتی بخورد. اگر هم نمی‌خورد راه‌حل‌های ساده‌ای داشتم. مثلا:

-  نگاه به ظاهرم نکن؛ صورتمو با سیلی سرخ نگه می‌دارم و...

لو رفتن ماجرا

باغبان پارک آدم سخت‌کوشی بود. بلد نبود خسته شود. از این همه تذکر به کسانی که روی چمن می‌رفتند خسته نمی‌شد. بعد از آن روزی که به درخواست خودم کنارم نشست و گپی زدیم، هر وقت از کنارم رد می‌شد با احترام، سلامی می‌داد و می‌رفت. همان روز از خودم برایش گفتم او هم از خودش؛ اینکه: عاشق یک‌رنگی طبیعت است...

آن روز بدون اینکه تعارفی بزنم دوباره کنارم نشست و بی‌مقدمه گفت: 

- مهندس، خوب با پیر و جوون گرم می‌گیریا! ای کاش منم جای شما بودم؛ البته جای شما که محفوظه.

این جمله آخری را با لبخند و اشاره­ای به نیمکت گفت. به فکر فرو رفتم که چرا به من گفت: مهندس! خودم را به او، چگونه مهندسی معرفی کرده بودم!؟ تا به حال نشده بود با شخصی دو بار بر سر این نیمکت بنشینم. لحظاتی سکوت کردم تا ادامه دهد ولی منتظر جواب بود. من هم از زحماتی که برای پارک می‌کشید گفتم و تشکر کردم. کمی که گذشت درباره مدرکم در مهندسی کشاورزی و تزئینات گیاهی و ترکیب گل‌های رنگارنگ و تزئینی گفتم. گفتم که طراحی فضای سبز انجام می‌دادم و اندک اطلاعاتی که راجع به گیاه داشتم را رو کردم. با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد. کمی که گذشت مکثی کردم تا او هم حرفی بزند. سکوت معناداری کرد و گفت:

- چه کار رنگارنگی...

آهی کشید و از نیمکت بلند شد. گفت:

- باید بروم و به بقیه کارهایم برسم که قرار است پارک تغییرات زیادی بکند.

مثل اینکه دیگر حنایم برایش رنگی نداشت.

پایان ماجرا

فردای همان روز بود. نزدیک نیمکت که شدم صحنه عجیبی دیدم؛ رنگ نیمکت تغییر کرده بود! رنگی که از آن متنفرم؛ از بس که لوس است: صورتی!

همان دیروزش مطمئن شدم که ماجرایم را فهمیده، ولی فکر نمی‌کردم اینقدر پر رو باشد که روی نیمکت با احترام کاغذ تذکری بنویسد:

«رنگی نشوید!»  


باریک‌تر از مو


۷ دیدگاه ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


روزهای اولی که وارد کار نجاری شده بودم خیلی دلم می‌خواست مثل اوستایم با یک نگاه به چوب، میخِ درست را انتخاب کنم و با یک ضربه چکش تا عمق چوب بفرستمش. کاری که دیگر ملکه‌ام شده؛ نگاه به چوبی و ضربه به میخی و تمام. مدتی هم بود میخ‌کوب خریده بودم و وقتی حوصله‌ام نمی‌آمد با میخ‌کوب کار می‌کردم. برایش فرقی نمی‌کرد؛ هر میخی در هر چوبی.

از بیکاری روی چهارپایه وسط کارگاهم نشسته بودم. پیرمردی وارد شد. بدون هیچ حرفی ایستاد وسط کارگاه کنار میز کار و به اطراف نگاهی انداخت. حتی جواب بفرمائیدم را نداد.

نگاهش روی تخته‌چوبی ایستاد. به آن اشاره‌ای کرد و کیسه‌ای را که در دست داشت روی میز کار خالی کرد. پر بود از میخ‌های بلند و نوک‌تیز. گفت:

    - اینها را بکوب روی این تخته. با چکش، آن هم فقط با یک ضربه. این هم پولش.

جا خوردم و بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. گفتم:

    - حالا چه اصراری است با چکش؟ آن هم با یک ضربه!؟ با میخ‌کوب کار جلو می‌افتد... 

بدون اینکه جوابم را بدهد، نگاهی به چکش‌ها کرد و با اشاره گفت:

     - با همین چکش، فقط هم یک ضربه. قبول؟ 

خنده‌ام گرفته بود از اصراری که دلیلش را نمی‌دانستم. گفتم:

     - من از این کارها نمی‌کنم!

هر چند کنجکاو انجامش بودم و متعجب از همگونی چوب و چکش و میخ. گفت:

    - از خیلی پرسیده‌ام. گفته‌اند که بهترین کس برای انجام این کاری. دروغ گفته‌اند؟

ناگهان قانع شدم. پولش را دادم و گفتم:

    - هنگام تحویل کار...

رفت. چند روز بعد آمد. کارش را همانگونه که خواسته بود انجام داده بودم. عجیب اینکه میخی هم اضافه نیامد.

نگاهی به تخته انداخت و آن را که تکیه به دیوار داشت برداشت و کف کارگاه خوابانید. بی‌معطلی خورجینی که همراه داشت را کناری گذاشت و دراز کشید روی تخته، روی میخ‌ها! پاهایم چسبید به زمین! تمام مدت به اینکه این تخته‌میخی را برای چه می‌خواهد فکر کرده بودم؛ این یکی به ذهنم خطور نکرده بود، که مشتریمان مرتاض است. آب در دهانم خشکید. بلند که شد گفت:

   - آفرین! ضربه‌هایت کاری بوده. میخ‌های تیزی بودند ولی اسیر چوبشان کردی. اگر یکی کج بود و خوب چکش نخورده بود معلوم نبود چه بر سرم می‌آمد. همه روی یک تخته‌اند ولی از هم دورند و پابسته؛ یک اتحاد بی‌فایده. میخِ گیر، که میخ نیست. مثل ما که در این دنیا گیریم و کُند شدیم.

نمی‌دانم چرا این‌قدر حرف‌ها و کارهای مرتاض عجیب و خنده‌دار بود. خواستم بگویم:

    - آفرین به تو! مرتاض که باشی، نهایتش بتوانی میخ و چکش و چوب را درست انتخاب کنی؛ اما تا اوستا نباشی نمی‌توانی تک ضربه آخر را درست بزنی. بنده خدا، اوستا اگر نبود، معلوم نبود چه بر سرت می‌آمد...


۵ دیدگاه ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۴۹
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از زمانی که همکار شده بودیم مدتی می‌گذشت و این همکاری خیلی از سوالاتم را پاسخ داده بود؛ اما سوالات دیگری برایم پیش آورد.

برخلاف قبل از کار که درباره همه چیز حرف می‌زد و نظر می‌داد، حین کار مدام در هپروت بود (شما بخوانید فکر!). کار هم آن گونه که تصور می‌کردم، پیش نمی‌رفت. نمی‌توانستم هضم کنم او که این قدر سر پر شوری داشت و مرد خطر کردن و تجربه اندوختن بود، چرا کار را شل گرفته است. مطمئن شدم مشکلی برایش پیش آمده.

بالاخره کشیدمش کنار و پرسیدم:

- فلانی نیستی!؟ فکرت مشغول کجاست؟

گفت:

- ایده‌ای دارم. می‌ترسم زود مطرح کردنش، سوختش کند. فعلاً بگذار رقبا تمام برگ برنده‌هایشان را رو کنند و من خوب فکر کنم. تمام که شدند، شروع می‌کنیم. منتظر تجربه رقبایم!

«تجربه دیگران‌اندوزی» را هم به لیستش افزودم. ولی هنوز برایم عجیب بود او با این سر پرشور، چرا این قدر آرام کار می‌کند!؟

صدای مدیران ارشد هم در آمده بود. تمام رقبا نمونه‌کارهایشان را تحویل داده بودند و ما هنوز...

بالاخره رو کرد. راحت‌ترین و ارزان‌ترین حالت ممکن. همه رقبا به خیال اینکه او می‌خواهد پروژه‌ای بلندپروازانه رو کند تمام زورشان را زده بودند. به خاطر رقابت، هزینه‌ها را زیادی دست بالا گرفته بودند.

پروژه را که بردیم، گفت:

- قرار نیست همیشه برای موفقیت، زیادی هزینه کرد. بعضی وقت‌ها از هزینه دیگران هم می‌شود بهره برد!

.

خلاصه برایم روشن شد، آنان که سر به زیر دارند، چیزی زیر سر دارند...

.

متخصص تجربه (1)

۹ دیدگاه ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۵۷
حاتم ابتسام