وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

یادداشت داستانی


حضار زیادی نشسته­اند و عالمی حرفی می‌زند. همه هم گوش می‌دهند. اما در آخر از میان آن همه حاضر، یک نفر نزد عالم می‌رود و با شور و شعف می‌گوید: خیلی استفاده کردم، حرف­هایتان خیلی به دردم خورد.

برایم زیاد پیش آمده است که با دوستان بعد از کلاس درسی، درباره آن چه استاد گفت حرف زده­ایم. می‌بینم دوستان حرفی از استاد نقل می­کند که من حتی در کلاس نشنیدم و من بر حرفی از استاد تاکید دارم که دوستانم حتی شنیدنش را تایید نمی‌کنند.

بارها شده که آن قدر حرفی برایم با ارزش بوده که فورا از محضر گوینده­اش خارج شدم تا بروم و با آب طلا بنویسمش که فراموشش نکنم (البته دوست داشتم اینگونه باشد).

حرفی طلااندود که مدت‌ها به دنبالش بودم و هزینه زیادی برای دانستنش صرف کرده بودم، حال توسط استادی به سادگی مطرح شد. طلایی که گویی برای دیگران نامرئی بوده است و اصلا ندیده­اند.

ساعت‌ها برای مطالعه و تفکر برای موضوعی وقت گذاشته­ام اما وقتی در جمعی طرحشان می‌کنم، انگار نه انگار. گویی، گوشی نیست. آنقدر اینگونه صحبت‌ها را برای آنان که مخاطبش نبوده­اند مطرح کردم و عکس­العملی ندیدم که دیگر به وقتی که هزینه کردم شک می‌کنم و خیال می‌کنم صورت مساله­ام بی­ارزش است. تا اینکه به مخاطبی می‌رسم و همان موضوع را مطرح می­کنم؛ با انرژی و شوق کمتری. اما همان لحظه آثار شعف را در چهره­ی مخاطبم می ببینم. مخاطبی که همان لحظه از شنیدن آن موضوع تشکر می‌کند. حتی بعدا یادآوری می‌کند که فلانی، فلان حرفت به دلم نشست و فلان جمله­ات در یادم مانده است.

پی­نوشت:

بعضی وقت‌ها غذاهای مادرم خیلی خوشمزه می‌شود؛ خیلی. آن وقت‌ها فورا کنار همان سفره، کلی از غذایش تعریف می‌کنم و تشکر. مادرم مثل همیشه یک جمله می‌گوید:

خیلی گرسنه بودی، بهت چسبید!!!

سوای اینکه در چنین لحظاتی می‌خواهم هزار بار فدای مهربانی، مادرانگی ­و تواضعش بشوم، می‌بینم حرفش خیلی بی­راه نیست. روزهای دیگر هم غذا همین قدر خوشمزه است؛ من خیلی گرسنه نیستم.
۳ دیدگاه ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۳۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی

 

کی باورش می­شه: 

goahqo0hufbpzf2vsy9s.jpg

این پیرمرد عصبانی و بر افروخته جوونیاش هندونه بوده؟؟!!

خداییش سر هر کسی رو اینجوری بتراشن، حق داره از عصیانیت لبو شه. اونم فقط به خاطر چند دقیقه تاریکی بیشتر. (رک: شب یلدا)

.

.

پی­نوشت: می­گن یه روز یه سنگ­تراش افتاده بود به جون یک تخته سنگ بزرگ و داشت با قلم و چکش می­تراشیدش. یه پسربچه از کنارش رد شد و با تعجب نگاهی به تقلای سنگ­تراش انداخت و رفت.

چند روز بعد کار سنگ­تراشی تموم شد؛ یک اسب جنگی سنگی حاصل کار سنگ تراش بود. همون پسربچه از اونجا رد شد که مجسمه رو دید. یه لحظه خشکش زد ایستاد و با تعجب رو کرد به سنگ تراش پرسید اِ اِ اِ اِ. از کجا می­دونستی این اسبه تو سنگه؟!

1vqoym3fq2w4rlv8dg9.jpg

.

.

پی­نوشتِ پی­نوشت: درون ما چیا هست که اگه صیقل بخوره میزنه بیرون؟

۴ دیدگاه ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت

 

چرا ما در زندگی همیشه به دنبال روش­ها هستیم؟ آن هم ساده­ترین روش‌ها؟

و بعد هم که روشی را یافتیم نامش را می‌گذاریم علم و دانش یا علوم تجربی

مثل اینکه اصلا یک مبحث علمی وجود دارد به نام روش­شناسی. در آن بحث از چیست­الله اعلم.

عجیب است برای کارهایی که روش­هایشان برایمان کمی سخت باشد، ساده ترین روش را به کار می‌بریم: به دیگران محول کردن. البته ای کاش همیشه کارهای سخت را به دیگران محول می‌کردیم؛ کارهایی مهمی که بلد نیستیم.

می‌گویند که اکثر مخترعین آدم‌های تنبلی بوده­اند که به دنبال راحت­ترین روش‌ها بوده­اند. (ماجرای شاه عباس و تنبل‌ها را هم که شنیده­اید) دست تنبلشان درد نکند؛ که آن­قدر تنبل نبودند که اختراعاتشان در مرحله ایده بماند. (خدا می­ماند چقدر اختراع در مرحله ایده مانده است!)

و عجیب­تر اینکه درباره کارهایی که روش‌های ساده­ای دارند آموزش­ها و توضیحات بیشتری وجود دارد. مثلا قسمت‌های سخت کتاب‌های درسی کوتاه­ترند. شاید حتی خود نویسندگان حوصله توضیح دادن را نداشتند. شاید هم بلد نبودند. اما قسمت‌های ساده را آن قدر توضیح داده­اند که آدم شک می‌کند و می‌ترسد، خدایا نکند مطلب پیجیده­تر از این حرفاست و من فکر می‌کنم فهمیدم؛ ترسی که خیلی وقت­ها از ندانستن داریم.

بگذریم...

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم می‌شود به روش اسم دیگری هم داد: راه؛ راه و روش.

اصلا معنی روش چگونگی راه رفتن است. شاید بشود گفت روش برای کسانی است که در مسیر هستند بهتر است نه آنان که به دنبال مسیرند. شاید به خاطر این است که کتاب‌های آموزشی به درد هر کسی نمی‌خورد. هرچند این آموزش روش­ها می‌تواند برای تشخیص راه بهتر هم مفید باشند.

به قول یه بنده خدایی هم نباید راهِ عوضی برویم و هم نباید عوضی راه برویم. پس به دنبال روش رفتن هم زیادی بد نیست. پس مشکل چیست؟!

مشکل آنجاست که تعریف ما از بهترین راه و روش، راحت­ترین و ساده­ترین روش است.

مشکل آنجاست که همه برای خود یک پا مخترعیم. تا کاری سخت و راهی دشوار می‌شود میانبر می‌زنیم. به بلد راه رجوع نمی‌کنیم. شاید از تجربه­ای بهره ببریم و به روشی رجوع می‌کنیم اما چه؟! تجربه­ی یکی تنبل­تر از خودمان (تنبل­تر=مخترع­تر)

به آنکه باید، رجوع نمی‌کنیم به آنکه باید، محول نمی‌کنیم. لوله­کشی که می‌کنیم، یادمان می‌رود سرچشمه همین نزدیکی است. ما روشِ روش­شناسی را نمی‌دانیم. آن را در کجا آموزش می‌دهند؟؟

نمی‌دانیم که روش بافتنی نیست، یافتنی است. روشِ راه را آن می‌داند که از مقصد می‌آید نه آنکه در ابتدای مسیر است.

.

.

«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»

۲ دیدگاه ۲۷ آذر ۹۱ ، ۱۹:۰۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


داشتم مثل همیشه بی­اعتنا از کنارش رد می‌شدم که چشمم به رد زخمی که روی صورتش بود افتاد؛ رد یک زخم عمیق و تازه.

دل خوشی از او نداشتم. مخصوصا با اتفاقی که این اواخر بینمان افتاد. حرفی که در جلسه زدم و بد فهمید و جواب بدی که داد و بعد از آن حواله­های که برای هم فرستادیم باعث شد که دیگر همدیگر را حتی نگاه هم نکنیم.  بچه‌ها می­گفتند: همه چیز سوءتفاهم بوده و ما حرف همدیگر را نفهمیده­ایم.

اما آن روز با دیدن زخمش احساس کردم واقعا می‌فهمم چه حالی دارد. فهمیدم برای آن رد چه دردی کشیده و می­کشد. من هم زیاد زخم خورده بود.

شاید برای اولین بار بود که دوست داشتم به جای هم­زبانی، هم­دردی کنم.

عجیب است، زبان درد ترجمه نمی­خواهد؛ هرکسی بچشد، می‌فهمد.

۱ دیدگاه ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مرد غرق در فکر روی مبل نشسته بود. زنش با لبخندی آمد و کنارش نشست:

- راستی ظهر خانم ربیعی گفت: «قبول باشه بچه­تون مشهد قبول شده»

و بعد ریز خندید. مرد چیزی نگفت. زن نگاهی به مرد انداخت و منتظر عکس­العمل مرد ماند. مرد ناگهان متوجه سنگینی نگاه منتظر همسرش شد. جمله زن را با تعجب تکرار کرد:

- گفتی بچه اونم مشهد قبول شده!؟ 

زن تعجب کرد و چیزی نگفت. حرفش را که ادامه داشت، خورد.

 مرد که دید همسرش پاسخی نمی‌دهد دوباره غرق شد. زن هم لحظه­ای غرق در فکر شد. لحظات به سنگینی گذشت. مرد از زیر، نگاهی به همسرش انداخت.

پسر از اتاق بیرون آمد:

- خب مامان، بابا حلال کنید. کاری دیگه نموند. انشالله تا یه ماه دیگه بر می­گردم. بازم میگم: خدایی دعای شما بود که دانشگاه به این خوبی قبول شدم...

۲ دیدگاه ۲۵ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
حاتم ابتسام

یادداشت

 

می دونید؟

خیلی دوست داشتم یه زبون دیگه تو معدم داشتم تا طعم‌ها برای چند ساعت زیر زبونم بمونن...

دوست داشتم بعد از زبونم یه زبون دیگه داشتم که خیلی از حرفا رو مزه می‌کرد بعد ادا می‌کرد...

دوست داشتم یه مغز بالای مغزم داشتم که بهش می‌گفت: چی رو ثبت کن چیو ثبت نکن! اصلا چی درسته چی درست نیست!

دوست داشتم پشت چشمم یه چشم دیگه داشتم که بعضی از تصاویر رو می­زد عقب دوباره می­دید بعضی‌ها رو هم زود رد می‌کرد...

دوست داشتم گوشم یه دروازه بود به کلی گوش دیگه؛ بعد هر کدوم وصل بودن به مغزای تحلیلگر دیگه؛ تا تمام چیزهای دنیا رو خوب بشنوم و خوب تحلیل کنم...

دوست داشتم گنجایش دلم خیلی بیشتر از این حرفا بود. مجبور نمی‌شدم واسه دوست داشتن چیزی یه چیز دیگه رو از دلم بیرون کنم...

دوست داشتم انقدر دستم بزرگ بود که می­تونستم با هرکدوم از دستام چند تا هندونه بردارم...

 

ولی می دونید؟

نمی دونم چرا دوست داشتنی­هام شدنی نیست. نه که خدا نتونه؛ می­تونه. اما نشدنیه. لابد یه خیرایی هست دیگه.

پیش خودم که فکر می‌کنم قرار نیست همه چی اونجوری که من دوست دارم باشه، آروم می­شم.

باید همینی باشم که هستم. با همین محدودیت‌ها، با همین توان، با همین اندازه. شاید قرار نیست اصلا بهم خوش بگذره که اگه قرار بود تا الان می‌گذشت. نیومدیم تفریح که؟!

ولی از اون طرف هم دقیقا نمی دونم چه قرارهایی هست. نمی­دونم.

اما خودمونیم اگه این دوست داشتنی‌های من می­شد چی می­شد؟

شما چی دوست دارید؟

۱ دیدگاه ۲۵ آذر ۹۱ ، ۱۵:۰۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


زیاد اهل خواب دیدن نیستم. اهلیتی که فکر نمی‌کنم دست خودم باشد. فکر کنم از هر ده بار خوابیدن یک بارش خواب می­ببینم. از همان یک بار هم هر صد دفعه خوابی می‌بینم که هم یادم بماند، هم ارزش تعریف کردن داشته باشد و هم گنجایش تعبیر کردن؛ چیزی که بشود اسمش را گذاشت رویا.

تا امروز پیش هیچ معبری نرفته بودم. شنیده بودم که افرادی مانند حضرت یوسف که حرکتی نزده­اند از سوی خدا صاحب علم تعبیر خوابند. که البته معبرین محدود به این حرکت نزده‌ها نیستند و به نظر افراد دیگری هم با حرکاتی تعبیرخواب را بلدند. اما خواب عجیبی دیده بودم و کنجکاو دانستن تعبیرش.

...

۲ دیدگاه ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سه­پایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژه­ای برای تصویر کردن فکر می­کرد.

«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچه­ی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و می‌خواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر می‌خواست رفت. از نوشابه‌های شیشه­ای که دکه­دار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه می‌کرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که می­خواست پدرش قلپ سبک­تری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».

نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمی‌آمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمی‌شد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.

آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست. 

۴ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


نمی‌دانم چگونه به او بگویم که: از ما بکش بیرون. برو برای خودت. من بیشتر از این کش نمی‌آیم. دچار کشیدگی تاندون شدم به خدا. حرف که خوب است حتی اگر طرف را بکشی کناری و یک کشیده هم بزنی زیر گوشش راهش را نمی‌کشد برود. یکی نیست بگوید ما بتوانیم گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون، علی است. می‌گویم: خودت را بکش بالا؛ برای خوت قطبی شو؛ تا من به سمتت کشیده شوم. مکثی می‌کند و زل می‌زند در چشمانم و خیلی کش­دار می‌گوید:

 تا نباشد در معشوق کششی                                کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

ولی چه فایده که نمی‌داند که هر کس کششی دارد.

حتی این متن...

۲ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۸
حاتم ابتسام
داستان کوتاه کوتاه  

 

تازه خریده بودمش. فروشندش گفت: فنیش سالمه. منم که سر از این جور فن­نا در نمیاوردم، قبول کردم. هر چند وقتی روشنش کرد، فنش صدا داد. گفت: چون تازه تعویضه، صدا می­ده. یکی از رفیقام که فنی­کار بود گفت: دوای صدای فنش، صابونه. ولی هر فنی زد ساکت نشد.

گذشت...

دیدم دیگه زیادی داره اذیت می­کنه. اونقدرا هم ندارم که بزنم تو کار تعویض. همون رفیق فنیم گفت ببرمش سرویس فنی.

بردم. تازه­کار بودم و از قیمت‌ها بی اطلاع؛ سرویسیه هم بلدِ کار. کارش که تموم شد، فاکتورو گذاشت جلوم.

رفته بودم ماشینمو سرویس فنی کنم ولی خیلی فنی سرویس شدم.

۱ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۲۱
حاتم ابتسام