وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۴ مطلب با موضوع «یادداشت داستانی :: خاطره» ثبت شده است

یادداشت داستانی 


روی بعضی‌ها عکس‌ شُش سالم‌ و‌ ‌شُش ‌خراب را کشیده که عاقبتِ دودگرفتن است. روی بعضی، عکس کتانیِ چینی ارزانی است که مُشتی سیگار را له کرده. روی بعضی دیگر هم‌ مرد مغمومی را از پشت تصویر‌ کرده که پشیمان به نظر می‌رسد ولی پایش به سیگا‌ر‌ زنجیر شده. هیچ‌کدام‌شان‌ شبیه این‌هایی که از من سیگار‌ می‌خرند نیستند. مردانی و ‌بعضی وقت زنانی که خیلی بی‌حس نخی و پاکتی، سیگار‌ می‌گیرند و‌ بعضی با همین فندک که بارها عوض شده سیگار می‌گیرانند.

از دستم در رفته که این چندمین فندکی است که به کار‌ گرفته‌ام. یکی‌دوتای اول را که نخ نداشت دودر کردند؛ اگر یادشان رفته بود، بر‌می‌گرداندند. سه چهارتایی هم‌ یا از‌ وسط شکست یا از شستی؛ یا شعله‌پوششان وا رفت. یکی دو تا هم که گاز تمام‌کردند و‌ دیگر نشد پُرشان کنم. بعضی از چخماقی‌ها بعد از خرابی چخماق یدکی هم قبول نکردند. بعضی که اصلاً معلوم نشد چه سرطانی گرفته‌اند که شعله نمی‌گیرند! چقدر‌ وقت گذاشتم تا بفهمم دردشان چیست ولی نشد.

قیافه‌اش ساده است؛ اما دنیای پر جزئیاتی است. بعضی وقت‌ها که فندک خاموشی را راه می‌اندازم حسِ بلندکردن فضاپیما زیر‌پوستم می‌دَود. تا الان در این دخمه بزرگ‌ترین‌ لذتم نگاهِ زیرچشمی به صورتِ ذوق‌زده‌ی آن‌هایی است که فندک محبوبشان را برپا می‌کنم.

این یکی فندک‌ها قرص‌تر است. به دوستانم‌ پیشنهاد می‌کنم همین را ببرند. زمخت و ‌بدقواره است؛ ولی مثل سگ جان دارد. چندتا سیگاریِ خراب دیدم که از همین داشتند. مطمئن شدم که فندکِ کهنه‌کارهاست. طوری با نخ زنجیرش کرده‌ام که دزد هفت‌خط قافله هم نمی‌تواند دودرش کند. مگر اینکه با نخ ببرد!

از اول نیت داشتم به زیر ۱۸ سال نفروشم؛ می‌گفتم نداریم! بعضی تخص بودند و پاپی می‌شدند «پس این همه چیدی چیه!؟» و من بُراق می‌شدم که «فروشی نیست.» معمولا این یکی جواب می‌داد و‌ سرش را می‌کشید و ‌می‌رفت. مشخص بود می‌رفت از جای دیگری بگیرد. بعضی هم مثلاً زرنگ بودند و خودشان را به موش‌مردگی می‌زدند که «برای بابام می‌خوام» و‌ منم می‌گفتم «برو بگو‌‌ خودش بیاد بخره.»

دیگر حوصله‌ام نمی‌گیرد. بدون‌اینکه خیره بشوم که بفهمم به ۱۸ رسیده یا نه سیگار را می‌دهم که برود رد کارش و بیشتر عذابم ندهد. با اینکه تشخیص سنم واویلا بود نشسته بودم و ‌حساب کرده بودم یک‌ زیر ۱۸ سال، چه شکلی باید باشد. سنّ کم بعضی که واضح بود ولی بعضی غلط‌انداز بودند. یک‌بار پسری که به خیالم بیش از ۲۰ سال داشت آمد و سیگاری گرفت؛ وقتِ خرید شرم کودکانه‌ای به صورتش بود. رد که شد نگاهش کردم و دیدم کوله‌ی مدرسه‌اش را از دوستش که دبیرستانی می‌زد گرفت؛ یک‌نخ را به او داد و ذوق‌زده به کوچه‌ای دویدند.

آمارش از دستم در ‌رفته قبلا روزی صد و سی-چهل پاکت می‌فروختم. الان درگیرش نیستم. فکرش عذابم می‌دهد اما پولش بد نیست. اول تلخ نبود؛ ولی الان شیرین نیست.

روز اول که پای دکه ایستادم نمی‌دانستم روزنامه‌ها سفره‌ای برای سیگار‌فروختن هستند. روزنامه بهانه است که بایستند و نگاهی بگیرند و ‌بپرسد: «فیلترپلاسِ نخی داری؟» باورم نمی‌شد کاسبی اصلی‌ام‌ سیگار باشد؛ آن هم نه پاکتی، بلکه نخی!

روی روزنامه‌ای تیتر زده بود: «سیگار‌ کدام سرمایه‌ را دود می‌کند؟» دیگر حوصله‌ام نمی‌آمد روزنامه‌ها را ورق بزنم. پیش خودم گفتم سیگار‌ کارش‌دود کردن است حالا هر چیزی که باشد!

این عکس‌های روی پاکت‌ها حال سیگاری‌ها است ای کاش حال سیگارفروش‌ها هم بود. فکر کنم همان مرد مغموم و پشیمانی که پایش به سیگار‌ زنجیر شده من باشم. کسی که با سرمایه‌اش پای نخ به نخ سیگار‌ی که نمی‌کشد دود می‌شود.



مرتبط:

خاطره‌ها

۲ دیدگاه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از آن همه دوندگی و هماهنگی‌های عجیب و متفرقه، قدرت تصمیم‌گیری ذهنم تحلیل رفته بود و دچار قفل مغزی شده بودم. هیچ ایده‌ای برای بعد نداشتم و کسی هم کمک‌حالم نبود. در واقع کسی نبود که بخواهم خیلی راحت مسائل را به او بگویم و او هم با احاطه‌ی کامل به شرایطم، مشورتی بدهد. مصمم بودنم را از دست داده بودم و صورت مسئله‌ی دیگری نیز ایجاد شده بود.

تصمیم گرفتم نزد یکی از علمای مشهور شهر که استخاره‌های معروفی هم داشت بروم و طلب استخاره کنم. رسم آن عالم این بود که نام و درخواست استخاره را در لیستی می‌نوشتی و فردای آن روز جواب استخاره را در پاکتی که اسمت روی آن نوشته شده بود می‌گرفتی.

رفتم و اسم نوشتم. فردایش وقت زیادی نداشتم و نمی‌دانستم بروم یا نه. اما هر طور بود لابه‌لای کارهایم وقتی باز کردم و با عجله برای گرفتن جواب استخاره راهی بیت آن عالم شدم. از آنجا هم باید به جاهای دیگری می‌رفتم و کارهایی انجام می‌دادم. به بیت که رسیدم اسمم را گفتم و پاکت را تحویلم دادند.

با حس بازکردن نامه‌ای از سمت خدا، پاکت را گشودم و برگه را دیدم. یاد نسخه‌ی پزشکان افتادم. با خطی که معلوم بود نویسنده‌ی پیر و کم‌حوصله‌ای آن را نگاشته در برگه نوشته شده بود: «به یار بسپارید!»

کمی گیج شدم. در تطبیق جواب استخاره، و آن راهنمایی و طلب خیری که می‌خواستم عاجز بودم. من که بین ازدواج و ماندن در ایران و رفتن به خارج کشور و ادامه تحصیل در پزشکی، مردد بودم چه چیز را باید به یار می‌سپردم!؟ هر چند که میلم بیشتر به خارج بود...

یادم افتاد امروز کارهای نکرده زیادی دارم و فرصت فکر بیشتر در آن لحظه را نداشتم. به اداره پست رفتم تا نامه‌ای را به همراه تعدادی مدرک، به دانشگاهی که می‌خواستم بروم پست کنم. فورا به اداره پست رفتم و در صف مرسولات خارجی ایستادم. صف طولانی را که دیدم نشستم. چقدر آدم که می‌خواستند چیزی به خارج بفرستند! مانده بودم که این همه چه چیز می‌توانند برای خارج بفرستند! آیا همه مثل من مدرک تحصیلی می‌فرستادند!؟ یعنی این‌ها با خیال راحت به خارج می‌روند و مثل من درگیر و مردد نیستند. شاید خانواده‌شان در خارج‌اند، شاید بی‌خانواده‌اند! شاید هم می‌خواهند بروند آنجا خانواده تشکیل بدهند. شاید فقط در خارج فرصت ادامه تحصیل دارند. اصلا متأهلند یا مجرد!؟ دلشان را به ازدواج و دوتاشدن خوش می‌کنند یا تحصیل و یکی‌شدن؟ شاید هم هردو و شاید هیچ‌کدام! خدایا من چه باید بکنم؟؟؟  

ناگهان یاد استخاره افتادم! به کل فراموشش کرده بودم. یعنی زندگی‌ام را به یارم بسپارم و خارج نروم؟ اصلا به کدام یار باید سپرد؟ من که کار و بارم به دست تحصیلم سپرده شده بود! خارج رفتن برایم بهتر بود اما این همه مشکل را چه کنم؟ معلوم هم نبود آنجا چه خواهد شد... یعنی امر خیر کدام بود؟

پاکت را از جیبم بیرون کشیدم تا دوباره نگاهی به نوشته بیندازم. نسخه را باز کردم و دوباره نگاهی به آن انداختم. چیزی که می‌دیدم باورکردنی نبود! نمی‌توانستم این همه تفاوت را درک کنم! چگونه قبلا نفهمیدم. یعنی این‌قدر گیج و حواس‌پرت!؟ روی برگه دقیقا همان‌گونه نوشته بود، ولی همان را معنی نمی‌داد! باز هم خواندم. از هر طرف نگاه می‌کردی چیزی که قبلا خوانده بودم نبود! انگار در جواب استخاره، چیز دیگری نوشته باشد: «بسیار بسیار بد!»

من چطور آن را «به یار بسپارید» خواندم!؟ چقدر بی‌دقتی!؟ یعنی رفتن به خارج بسیار بسیار بد است!؟ یعنی با یار بمانم؟ یک لحظه خودم هم ماندم؛ با اینکه دوگانه خوانده بودم، باز همان معنی را می‌داد! معنای نرفتن و ماندن...

خیلی از صف ارسال نامه پیش رفته بود و نزدیک نوبت من شده بود. نوبتم را به کس دیگری سپردم و کارم را به خدا. و با خیال راحت از اداره پست بیرون زدم...

 


بر اساس خاطره‌ای از «مسلم برتری»



دیگر خاطرات:

خاطره از سیدمحسن

خاطره از سعید


۳ دیدگاه ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودم تاکسی سوارشدن برای بچه‌ها خلاف سنگینی به حساب می‌آمد! چرا که هم پولش نبود و هم مثل این روزها  از در و دیوار تاکسی نارنجی سبز نمی‌شد و از  همه مهم‌تر اعتمادی نبود. ولی از همان کودکی از راننده تاکسی‌ها یاد گرفتم که تا پولی به دستم رسید حسابی وارسی، بازرسی و بررسی‌اش کنم تا مبادا گوشه‌ای، کناری و حاشیه‌ای از آن کم باشد. یا با چسب برق عیوبش را پوشانده باشند. چون یادم هست راننده‌ای یک صدتومنی خال‌خالی را خیلی شیک قالبم کرد که مدت‌ها در رد کردنش مشکل داشتم... 

و چقدر بدم می‌آمد از پول کهنه یا کهنه‌شده!

چندی بود ورق روزگار برگشته بود و خورده بودم به پیسی. حتی ماشین زیر پایم را فروخته بودم و اگر اجباری بود با تاکسی می‌رفتم و می‌آمدم. دنبال وامی برای پاس‌کردن چک‌های برگشتی‌ام بودم؛ که فکر کنم تا همین الان یک میلیون تومنی برای رفت و آمدهایش کرایه داده‌ام. که باز هم نشده...

تا اینکه از بانک زنگ زدند که بیا امضایی مانده؛ بده که وام بدهیم. با ذوق و عجله تاکسی گرفتم و راهی شدم. موقع پیاده‌شدن از ذوق نگاهی به بقیه پول‌هایی که از راننده گرفتم نکردم. امضا را زدم و وام را گرفتم. ذوق و شوق‌کنان از بانک بیرون زدم و دست در جیب با خودم فکر می‌کردم که چه شد که ورق برگشت و خوردم به پیسی و چه خوب شد که درآمدم؛ که ناگهان کهنگی پولی در جیبم را احساس کردم. پول را که بیرون آوردم چیز عجیب‌تری از وصول وامم دیدم: همان صدتومنی خال‌خالیه چند سال پیش! همانی که به زور شوهرش داده بودم، حالا بعد از چند سال در جیبم بود. 

برای اولین‌بار از پول کهنه بدم نیامد؛ چرا که بهانه‌ای شد برای یادآوری روزهایی که همین صدتومنی برایم کلی سرمایه بود؛ که الان ارزشی ندارد جز یادآوری یک خاطره. خب معلوم است دیگر، وقتی چک برگشت می‌خورد و یا وقتی ورق روزگار بر می‌گردد چرا نباید یک پول کهنه برگردد و بشود یک تلنگر...

.

.

بر اساس خاطره‌ای از «سید محسن مهاجری»

۹ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از سرکار، خسته و خراب سوار اتوبوس به خانه بر می‌گشتم. چند ایستگاه رد شده بود که پیرمردی سوار شد و روی صندلی خالی کنار من نشست. یک ایستگاه رد نشده بودیم که شروع به صحبت کرد. مخاطبش را مشخص نکرد ولی از شواهد و قرائن می‌شد فهمید مخاطبش هستم.

از بدیهیات شروع کرد. رسم خطبا هم بر این است که با بدیهیات مقبول عامه خطبه آغاز می‌کنند. از فرق جوان‌های امروز با دیروز گفت: جوان‌های روغن نباتی و جوان‌های روغن حیوانی، از خودش و پدرش و خودش و فرزندانش...

خستگی حوصله‌ام را برده بود و حرف‌هایش هم چیز جدید وجالبی برای جذبم نداشت. اما چیزی که باعث می‌شد کمی دقت خرج حرف‌هایش کنم و در فکر خودم غرق نشوم، تلفظش بود. فکر کنم به خاطر نقص در زبانش بود که یکی در میان کلمات را به سبک خودش تلفظ و ادا می‌کرد. با زبان خاص خودش حرف می‌زد.

       - می‌دونی جوون؟ من خوتم بعد گذشت این همه عمر، یه چیزی روخوب فهمیتم. می‌گن علم بتتره یا ثروت خب معلومه علم! ولی کسی می‌گه ترجمه بتتره یا علم؟! من تو زندگیم  فهمیتم که ترجمه خیلی بتتره. با ترجمه میشه علم به دست آورد ولی با علم به این راحتیا نمیشه ترجمه به دست آورد.

یک لحظه نکشید. نمی‌دانستم از خستگی مغزم بود یا از سنگینی حرف پیرمرد. هرچه بود مغزم نکشید. خواستم خودم را به نفهمیدن متهم کنم ولی طرف دعوا هم کسی نبود که متهم من باشم. خیلی هم نمی‌خورد باسواد باشد. تمام مدت کوتاهی که این حرف‌ها را می‌زد ذهنم هزار سمت رفت. خدایا خودمانیم اصلا می‌داند که ترجمه و رابطه‌اش با علم چیست؟علم و ثروت شنیده بودیم ولی علم و ترجمه!!...  بحث درباره جایگاه ترجمه در علم را شنیده بودم ولی نه از زبان چنین آدمی.

داشت ادامه می‌داد:

      - من خوتم از ترجمه دیگلان استفاده کردم و به این درجه رسیدم. تا از ترجمه‌های خوب وبد دیگلان افستاده نکنی چیزی یاد نمی‌گیری. شما جوونا از ترجمه‌های ما پیرمردا افستاده نمی‌کنین ضرلم می‌کنید.

بعدش هم خیلی تند زیرلب گفت: «اگر نشنوی پنت بزلگی به شیلینی روزگال می چشت آن لا به تو با تلخی...»

جملات آخری را که گفت سکه‌ام جا افتاد. فهمیدم «تجربه» را می‌گوید.

تجربه شد بی ترجمه‌ی حرف‌ها، نمی‌توان تجربه‌ای کسب کرد و علمی آموخت.

راست هم می‌گفت. اگر نمی توانستم زبان خاصش رابه زبان خاص خودم ترجمه کنم به اینکه چه می‌گوید علم پیدا نمی‌کردم و این تجربه به دست نمی‌آمد. بی ترجمه، تجربه بدست نمی‌آید و بی تجربه، علم...


 

بر اساس تجربه‌ای از «سعید زرآبادی‌پور»
۰ دیدگاه ۱۹ تیر ۹۱ ، ۱۰:۱۳
حاتم ابتسام