وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


مرد آرام در جاده می‌راند. برف سبکی روی دشتِ کنار جاده نشسته بود. جاده تازه‌ساخت بود و هنوز یک طرف آن آسفالت ریخته نشده بود. همین‌طور که داشت جاده و اطراف آن را نگاه می‌کرد دود نازک و غلیظی که از پنجره خانه‌ای بر می‌خواست نظرش را جلب کرد. خانه‌ای کوچک و تنها. به خانه خیره شد. سرعت گرفت و به سمت خانه رفت. از ماشین پیاده شد و با عجله به در خانه رسید. در را کوبید؛ ولی جوابی نشنید. باز کوبید؛ خبری نشد.

عقب رفت و با صدای بلند فریاد زد: «آهای... کسی اینجا نیست؟ کسی تو خونه هست؟» بوی تندی شبیه دود لاستیکِ سوخته، در هوا پخش شده بود. مرد به اطراف نگاه کرد تا مگر تنابنده‌ای ببیند. صدایی او را به خودش آورد. پیرمردی از پنجره دیگرِ همان خانه سرش را بیرون آورده بود. عینک درشتی روی صورتش بود. به مرد نگاه کرد و گفت: «با شمام؟ با کی داری؟» مرد جا خورد. «خونه آتیش گرفته نمی‌بینید؟» پیرمرد به پنجره کناری نگاه کرد «نه آقااا! جایی آتش نگرفته! بخاری داره کار می‌کنه. غریبه‌ای؟ بفرما بالا گرم شو...» مرد هاج و واج به دود غلیظی که از پنجره بیرون می‌زد نگاه کرد. ردِ دود از پنجره تا پشت‌بام، روی دیوار جا انداخته بود. «بخاری‌تون با چی می‌سوزه مگه؟» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «بفرما بالا یه چایی مهمون ما باش. معلومه غریبه‌ای...» سرش را داخل کرد.

یک دقیقه‌ای گذشت تا در خانه باز شد. پیرمرد از لای در گفت: «بفرمایید...» مرد که هنوز محوِ دود بود برگشت: «مزاحم نمی‌شم. کاری دارم که باید انجام بدم. به خیالم خونه‌تون آتیش گرفته بود گفتم بیام بلکه کمکی کنم. نگفتید بخاری‌تون با چی می‌سوزه؟» پیرمرد به ماشین مرد نگاه کرد. وانت دو کابینی که رویش نوشته بود «راهداری؛ خودرو خدمت» لبخندی که از خیرخواهیِ مرد غریبه روی صورت پیرمرد نشسته بود خشک شد؛ کمی عقب رفت و گفت: «آقا به خدا ما تو این بَرِ بیابون چیز دیگه نداریم بسوزونیم! همه اهالی دهِ پایین هم امیدشون شده همینا... تو این زمستون سگ‌کش با چی خودمونو گرم کنیم ما بیشتر از جاده، گرما لازم داریم آقا» مرد با تعجب به سمت پیرمرد رفت: «نمی‌فهمم! جاده چیه این وسط؟ منظورتون چیه؟» پیرمرد با نگاهش به ماشین مرد اشاره کرد و گفت: «شما مگه واسه جاده نیومدید آقا؟» مرد گفت: «چرا اومدم! ولی نمی‌فهمم چی می‌گی؟ اومدم ببینم چرا کار جاده خوابیده» پیرمرد جرأتی به صدایش داد: «آقا مردم گاز ندارن، نفت ندارن، مجبور قیر بسوزونن... آقا شما باشی تو این سرما چی‌کار می‌کنی؟» چشمان مرد گرد شد. «قیر می‌سوزونید؟ قیرِ آسفالت؟» پیرمرد سرش را تکان داد مرد صدایش را بلند کرد: «به کار ما و جاده رحم نمی‌کنید به خودتون رحم کنید! قیر که واس گرم کردن نیست که مرد حسابی!؟»

پیرمرد جوابی نداد. مرد هم منتظر پاسخ نشد. دوباره به دود غلیظ و سیاه خیره شد؛ به جاده هم نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید. بوی قیر لای سینه‌اش نشست. سوار ماشین شد و رفت.



۰ دیدگاه ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۳
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


ایستگاه اول؛

پنج‌سال آزگار طول می‌کشد تا جوانه درخت بامبوی وحشی (خیزران)، سر از خاک بیرون آورد؛ ولی فقط یک‌ماه وقت می‌برد که به ارتفاع صد متر برسد! یک‌شبه ره‌صدساله می‌رود! شبی که پنج سال زمان برده...

 

ایستگاه دوم؛

مترو به ایستگاه که می‌رسد همه چیز روشن می‌شود؛ این ایستادن کوتاه است. در کمتر از یک‌دقیقه، ایستادن در روشنایی تمام می‌شود! برای رسیدن به ایستگاه بعدی باید از دل تاریکی بگذرد؛ تاریکی محض! تاریکی که خیلی طولانی‌تر از روشنایی است...

 

مقصد؛

موفقیت و رسیدن به هدف صبر می‌خواهد و مداومت... شاید پنج‌سال تاریکی باشد و چیزی نبینیم؛ اما زمانی می‌رسد که همه‌چیز روشن می‌شود و سرعت می‌گیرد. بعضی‌ها فقط روشنایی و رسیدن‌ها را می‌بینند؛ می‌گویند: «یک‌شبه ره صد ساله رفته»! نمی‌دانند که یک فرد از دل چه تاریکی‌هایی برای رسیدن به این روشنایی گذر کرده و حالا این‌قدر سرعت دارد.



۰ دیدگاه ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۳:۵۱
حاتم ابتسام

یادداشت


بازی برد و‌ باخت دارد. بازی که در آن کسی چیزی را نَبرد و یا چیزی نبازد، بازی نیست. ارزش یک بازی به تلاش برای پیروز‌شدن و فرار از باختن است. گاهی چنان این برد و باخت حساس و با تشخیص ریزه‌کاری همراه می‌شود که پای داور هم وسط کشیده می‌شود و آن‌قدر مهارت می‌طلبد که نیاز به هدایتگر هم حس می‌شود و مربی، پا به کناره‌ی میدان می‌گذارد.

حتی وقتی به تنهایی بازی می‌کنیم قانونی می‌گذاریم تا برد و باخت تعیین شود. به نام قانون همه کاره باز یخودمان می‌شویم از قانون‌گذار تا بازیکن و داور و مربی و چه خوب هم قضاوت می‌کنیم چون قانون را خوب شناخته‌ایم. مثل بازی با قوطی کبریت که آن‌قدر بیندازی تا روی قد بایستد! در بازی خیلی وقت‌ها به قوانین می‌بازیم. برنده هم چون قانون را شناخته و به کار گرفته، برده است.

وقتی مهم‌ترین چیز در بازی برد و باخت باشد در جامعه نیز این را باید دید. اگر سرگرمی را مهم‌ترین علت بازی بدانیم گویی زندگی در جامعه را هم بازی گرفته‌ایم! چه شد؟ به بازی گرفته‌ایم. گویا در زبان هم غایت بازی را جدی‌نبودن و سرگرم‌کننده‌ای آن بروز یافته است! چرا؟ چون برد و باخت در بازی جدی نیست که اگر بود کمتر کسی تن به بازی می‌داد! چون می‌دانستند جدال و چالشی برای تعیین برنده لازم می‌آید که جز با حضور داور حل و فصا نمی‌شود پس یک داور بازی را جدی می‌کند داوری که شاهد باشد و قاضی. همزمان ببیند و همان لحظه هدایت کند و در آخر رأی بدهد مثل خدا... از طرفی چون قوانین بازی را جدی نمی‌گیریم و نمی‌دانیم همین قانون‌گرایی در بازی است که ما را فردی قانونمند در جامعه بار می‌آورد.

افلاطون در مدینه فاضله خودش نقش مهمی برای بازی در تربیت کودکان قائل شده و آن بازی را خوب می‌داند که کودک را برای ایفای نقش در جامعه آماده کند.

بازی می‌کنیم که قوی شویم. می‌بازیم که قوی شویم. حتی اگر زبان‌شناسانه نگاه کنیم و بخواهیم بازی را در حالت مصدر و فعل بررسی کنیم بازی به بازیدن و ‌باختن نزدیک‌تر است تا بردن! ما باید بِ‌بازی‌م. بازی کنیم و ببازیم. چه اگر نبازیم و‌ فقط ببریم بازی نکرده‌ایم فقط سرخوشی کرده‌ایم؛ سرگرم بوده‌ایم! باختن را پلی برای پیروزی دانسته‌اند و تا رنج باختن را نبری گنج بردن را هم نمی‌بری و طعم واقعی آن را نمی‌چشی... چون همه چیز از ضعف شروع می‌شود نه قوت!

اما چه باختی!؟ باخت از سر ضعف و سرسپردن به سرنوشت؟ باخت از سر اینکه فرض بگیریم همه چیز جبری است و ما بازنده‌ایم مگر خدا بخواهد؟ باختی که از سر ضعف خودخواسته باشد پل برای پیروزی که هیچ سقوط آزاد و حذف از گردونه رقابت است.

باخت شیرین و باخت تلخ!

باختی که پس از تلاش بسیار باشد شیرین است یا تلخ؟ طعم باخت از سر خودباختگی چه؟

می‌دانم که باخت از سر خودباختگی بی‌مزه‌ترین اتفاق دنیاست! اما اینکه باخت بعد از تلاش چه مزه‌ای دارد پاسخ تک‌واژه‌ای ندارد! باختی که از سر تقصیر نباشد حتما تلخ است! اما باخت بعد تلاش می‌تواند شیرین باشد؛ می‌تواند تلخ باشد. شیرین از این جهت که ضعفی را در آن یافته‌ایم که «باز» تکرار نمی‌شود و ما را بازباختی مصون می‌دارد و در می‌یابیم که بار بعد چگونه ببریم و‌ یک قدم به پیروزی نزدیک‌تر می‌شویم. تلخ از آن جهت که در کوتاه‌مدت ثمره تلاش‌مان را ندیده‌ایم. از اینیشتین جایی خواندم: امید به پیروزی، اگر بیشتر از ترس از شکست باشد، موفقیت حاصل می‌شود.

در هر بازی‌کردنی امید به برد هست امکان شکست هم هست. اما آنچه بازی را برای ما جذاب می‌کند همان برد است و چیزی که شکست را تحمل‌پذیر می‌کند نزدیک‌بودن آن به برد. باخت روی دیگر سکه برد است.

پس دنیا را به بازی نگیریم؛ با آن، با قانونش بازی کنیم...

 


۱ دیدگاه ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۲
حاتم ابتسام