وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

یادداشت


درباره «عالم» و جایگاه او آنقدر حرف زده شده و عمل دیده شده که در پس ذهن هر فردی به اندازه کافی گزاره‌های محترمانه درباره این قشر مفید جامعه وجود دارد. اما شاید کمتر کسی درباره‌ی «عالِم‌زاده‌ها» فکری کرده باشد و حرفی به زبان آورده باشد. برخلاف آن درباره‌ی «آقازاده‌ها» بیشتر از بعضی «آقایان» ایشان حرف برای گفتن بوده، هست و خواهد بود؛ و بسیار شنیده‌ایم.

سعید حدادیان در قالب یک دوبیتی این‌گونه گفته است:

«گویند خیال دلبران تخت‌تر است     آن یار که دلرباست خوشبخت‌تر است

هیهات مباد از کسی دل ببری          معشوق‌شدن ز عاشقی سخت‌تر است»

همان‌طور که معلوم است، در این دوبیتیِ بدیع به مقام شامخ معشوق اشاره شده و به یاد می‌آورد که چقدر درباره معشوق‌ها و معشوقه‌ها کم اندیشیده‌ایم. معشوقی که به زعم حقیر، مهم‌تر از عاشق است!

این اشاره را بدین جهت گفتم که در ادامه بگویم همین‌قدر هم در ادبیات شفاهی و مکتوب نسبت به عالم‌زاده‌ها اجحاف شده است. مثلا در تاریخ چه حرفی درباره پسر لقمان -که اگر نبود حکمت‌های لقمان به ما نمی‌رسید- بیان شده است؟

این حرف‌ها بدین معنی نیست که اصلاَ درباره این قشر مظلوم، حرفی زده نشده، بلکه آنگونه که باید به ایشان پرداخته نشده است.

معروف است که می‌گویند ولد العالم نصف العالم؛ این تنها نکته در خور‌ توجهی است که در باب این قشر شهره شده. اما همین جمله است که کار را خراب و زندگی را به عالم‌زاده‌ها دشوار‌ کرده است. چرا دشوار؟ پس بیایید زندگی یک عالم‌زاده را گام به گام تصور کنیم!

در خانواده‌ای مذهبی با پدری معتقد و صاحب علم و فضل به دنیا می‌آیی. مادرت به رسم قدیم فقط خواندن و نوشتن می‌داند و به رسم محبت و مادرانگی به جای انجام هر کار دیگری خودش را وقف فرزندان کرده است. کم‌کم بزرگ می‌شوی و با پدر در جمع‌هایی ظاهر می‌گردی و متوجه می‌شوی چقدر پدرت مهم‌تر از آن‌چیزی که در خانه نشان می‌داده است؛ و تو چقدر با فرزند یک عالم بودن محترم هستی. این تناقضِ تفاوتِ شخصیت پدر در بیرون از خانه و درون خانه تو را مشوش می‌کند؛ که پدر چه کرده که اینقدر محترم است. مدت‌ها می‌گذرد تا بفهمی علم، معرفت و اعتقاد چیست و چه ارزشی دارد. کم‌کم به سنی می‌رسی که جدی گرفته می‌شوی و دوست داری خودت باشی، ولی در ابتدا نمی‌دانی که در آمدن از زیر سایه پدرِ مهم، یکی از تراژدی‌های بزرگ تاریخ است. یا باید زیر همان سایه‌ی بمانی و لذت ببری یا اینجاست که کارهایی می‌کنی که شاید خیلی هم بد نباشد ولی تو را سزاوار شنیدن چنین جمله‌ی می‌کند: «از تو بعید است!» و «شما دیگه چرا!؟»

دریغ اینکه مردم در‌ این اندیشه‌اند که عالم‌زاده،  تام و تمام ربیب پدر خود و نمایندگی مجاز او در زمان غیبت است. در‌حالی که تو آن‌چنان هم پدرش را ندیده‌ای و زانوی تلمذ نزد او بر زمین نزده‌ای. اتفاقا ویژگی مشترک عالم‌زاده‌ها و آقازاده‌ها همین است که پدران هر دو قشر، بیش از اینکه پدر ایشان باشند پدر دیگرانند! البته پسران خلف ادامه‌‌دهنده‌ی طریقتِ علمی پدر هم وجود دارند؛ ولی نه آن‌قدر که «ولد العالم نصف العالم» را توجیه کنند.

می‌خواهی راه خودت را بروی ولی از همان پدر گرفته تا بستگان سببی و نسبی به دیده توقع می‌خواهند که در مسیر علم گام برداری و عالم دین شوی! و تو می‌مانی و تفسیر ناقص این جمله که «همه که نباید عالم شود!»، شاید بخواهند تاجر، مهندس، پزشک، نویسنده و حتی عتیقه‌فروش بشوند. تا کمی هم طعم لذت از شغل و درآمد را بچشند؛ نه لذت کتاب‌خواندن و فهمیدن. شاید چون دوست نداری بچه‌هایت برای باسوادشدن و معتبرتر شدنِ تو گرسنگی بکشند و مستأجری!

بعد پیش خودت فکر می‌کنی مردم فقط ظاهر‌ کار را می‌بینند. نمی‌بینند که تو در این مستأجری‌ها چقدر جعبه‌های کتاب پدرت را جا به جا کرده‌ای. نمی‌دانند که برای خرید بعضی از این کتاب‌ها پدر چقدر پول پس‌انداز کرد و چقدر از آسایش شما زد، شاید داوری سختی باشد ولی رفاه نداشتی و حسرت رفاه چشمت را برای داوری منصفانه کور‌ کرده است. سعی می‌کنی نداشته‌های پدرت را به دست بیاوری و شاید به هیمن علت است که عالم‌زاده‌ها تاجران خوبی می‌شوند و حتی علم‌فروشان خوب!

به هر حال تو عالمی هم‌سنگ پدرت نمی‌شوی و این ننگ بر تو می‌ماند و حتی خودت را آزار می‌دهد و دیگران را... تو نیز می‌شوی عامل ابتر شدن علم و معرفت و هر‌چه پدرت بوده و تو نیستی...



۰ دیدگاه ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد از گرما کلافه شده بود. کلاهِ نمدی را از سر برداشت و دستمال کهنه‌ای از جیبِ کت رنگ و رفته‌اش در آورد و عرق سرش را خشک کرد. رنگ سفیدِ پوست سرش که از سیاهی آفتاب مصون مانده بود، نگاه پسرک را گرفت. پسرک به سمت مادرش برگشت. «مامان اون چیه پیرمرد گذاشته سرش!؟» چهارشنبه بازار بود و راهروهای لابه‌لای بساطی‌ها پر رفت و آمده بود. زن سرش چرخاند و پیرمردی که کلاه روی سرش را جابه‌جا می‌کرد دید. با تعجب گفت: «کلاههِ دیگه!» پسرک با دقت بیشتری نگاه کرد. «کلاه!؟» مادرش سری تکان داد و لبخندی زد «آره... یه جور کلاهه، بهش می‌گن کلاه نمدی... پیرمردا می‌ذارن که سرشون سرما نخوره» پسرک ایستاد و همان‌طور که با کنجکاوی به پیرمرد نگاه می‌کرد گفت: «مگه سَر، سرما می‌خوره!؟» مادرش با لحنی مطمئن گفت: «آره؛ همه‌جا سرما می‌خوره! چرا وایسادی؟ بیا بریم...» پسرک دیگر به انتهای تعجبش رسید، گفت:

مامان الان که هوا سرد نیست! تازه سرش یه جوری شده بود!

- چه جوری شده بود؟ پیرمردا زودی سردشون میشه...

- مامان سرش خیلی سفید بود؟ چون سردشه؟

- آهان... خب چون کلاه گذاشته و سرش آفتاب نخورده، سفید مونده

- مگه آفتاب گرم نیست؟

- چطور؟

- خب تو آفتاب کلاه گذاشته! یعنی سردشه؟

زن نفهمید پسرش چه چیزی را می‌خواهد بفهمد؛ ولی فهمید که هر چه جواب داده، به درد پسرش نمی‌خورد. لحنش را جدی کرد و رو به پسرش گفت: «ببین بزرگترا یه لباسایی می‌پوشن که یه استفاده‌هایی خاصی داره، بعدنا خودت همه‌شو می‌فهمی...»

پسرک دیگر چیزی نپرسید. به پیرمرد نزدیک شدند. پیرمرد بساطِ جوراب‌فروشی داشت. زن بساط را که دید چشمانش باز شد و رو به پسرش با خوشحالی گفت: «اِ! راستی قرار بود برای بابات جوراب بخریم!» و با اشتیاق به جوراب‌ها نگاه انداخت. پسرک به کلاه پیرمرد خیره شده بود. پیرمرد غرق عرق از گرما کلافه بود. 



داستان درباره کودکان


۰ دیدگاه ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


وقت آن رسیده بود که یک کار را به تنهایی شروع کنم. حتی سفارش را خودم بگیرم و مثل سابق در تمام مراحل زیر‌پرچم او نباشم. حالا که موقعیت پیش آمده بود معطل نکردم! سراغش رفتم و گفتم کاری را شروع کرده ام و نظر و مشورتت را می‌خواهم بدون توضیح اضافی گفت: «برایت زود است.» من هم همین حرف کوتاهش را نشنیده گرفتم و کار را به دست گرفتم.

توجهی نکردم و با ذوق تمام مشغول شدم. استقلال کاری عالمی داشت و موفقیت مستقل نه فقط اثبات توانایی‌هایم به او می‌شد بلکه اعتماد به نفسم را بالا می‌برد. از تمام توان و تجربه‌ای که این مدت به دست آورده بودم مایه گذاشتم و وقف کار شدم.

اما هر چه جلوتر می‌رفتم حفره‌های زیادی در کارم حس می‌کردم مثلا جای خالی دوست متخصصم. وقتی وارد کار نشده بودم اصلا چنین به نظر نمی‌آمد و خیلی راحت تر از این تصورش می‌کردم اما دیگر کمرم تاب مشکلاتی که معلوم نبود از کجا می‌آیند را نداشتم. هر روز یک مشکل خیلی مسخره از یک ناکجا روی سرم خراب می‌شد و اوضاع کار را بدتر می‌کرد. نمی‌توانستم برای مشورت نزد او بروم که یک وقت فکر نکند ضعیفم! ولی دیگر کار مثل آوار روی سرم خراب شده بود.

وقتی نزدش رفتم گفتم به رایم مشکلی پیش آمده و مشورت می‌خواهم. گفت: «من که به تو گفته بودم برایت زود است! دیگر مشورتی بیش از این ندارم که بدهم»

از ترس شنیدن چنین جملاتی بود که اینقدر دیر سراغش رفتم. آن‌قدر توی ذوقم خورد که دوست داشتم بمیرم و چنین حرفی نشنوم. خواستم بروم که ادامه داد: «وقتی درباره موضوعی مشورت می‌دهم یعنی می‌دانم که اگر این کار را بکنی چه می‌شود و درباره آنچه خواهد شد هم مسئول،کمک‌کننده و آگاهم و می‌توانم نظرات تکمیلی هم بدهم! اما وقتی مشورت من را گوش نکردی و رفتی و سرخود کاری را کردی و آمدی و گفتی حالا چه کنم، دیگر حرفی ندارم و دیگر مشورت نمی‌دهم نه چون ناراحت شدم، بلکه چون نمی‌توانم نظری بدهم و راجع به شرایط پیش آمده هیچ آگاهی متناسبی ندارم و برای فرار از این چنین ندانستنی، دانسته‌هایم را در اختیارت گذاشتم! یعنی من صلاحیت مشورت قبل از مشکل را دارم نه بعد از آن را!»

تجربه‌ی تلخی بود که در یکی از بزرگترین مشکلات دوران کاری از مشورت او محروم شدم. نمی‌دانستم یک عملکرد ناآگاهانه دیگران را هم  در موضع ضعف قرار می‌دهد. حالا فهمیدم چرا وقتی دیوانه‌ای سنگ در چاه می‌اندازد، عاقلان هم انگشت به دهان می‌شوند.



متخصص تجربه


۱ دیدگاه ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


صفت‌های انسانی یک موضوع کیفی‌اند و بنا به شرایط زمان و مکان تغییرپذیرند. سعه صدر وقتی معنا پیدا می‌کند که در وضعیت و جمعیتی قرار بگیریم که نیاز به تحمل دارد. شجاعت وقتی رخ نشان می‌دهد که با مسائلی در زندگی رو به رو باشیم که نیاز به شجاعت دارند. به عبارتی در برخورد با مسائل است که صفات اخلاقی به چالش کشیده و بارور می‌شوند و رشد می‌کنند.

قطعا زندگی در دنیای مدرن آن جنس از شجاعتی که را یک انسان نخستین برای مقابله با طبیعت وحشی نیاز داشت، طلب نمی‌کند؛ و یا شجاعتی که یک جنگجوی قبیله را سرپا نگه می‌داشت. خطر کردن در این بسترها در دنیای مدرن نزدیک به صفر است و کمتر کسی است که به کمترین میزان این جنس شجاعت نیاز داشته باشد و بخواهد آن را به میدان عمل بیاورد و رشد دهد.

شجاعت، جرأت و جسارت در دنیای مدرن از بین نرفته‌اند، بلکه تغییر بستر اجرا داده‌اند. انسان مدرن از شجاعت در انتخاب‌هایی مهم زندگی دهد بهره می‌برد؛ و از جسارت در طرح ایده‌ها و نظرات جدید و انتقاد در عرصه‌های مختلف کمک می‌گیرد و  از جرئت برای اجرایی‌کردن ایده‌هایش سود می‌جوید.

همه صفات پسندیده‌ی انسانی در وجود انسان به ودیعه نهاده شده و بسیار کارآمد و سودمند هستند؛ اما بستر عمل می‌خواهند و دانش استفاده صحیح؛ باید درست زندگی‌کردن را از استفاده درست از این صفات بیاموزیم. صفاتی مانند شجاعت، جسارت و جرئت را بشناسیم و جای استفاده صحیح آن در زندگی را تعیین کنیم.

باشد که به کمک بهره‌وری و تعالی این صفات رستگار شویم.

 

۰ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام
یادداشت داستانی

دوست متخصصم کار خوبی را تحت نظر خودش به من سپرده بود. وقت زیادی برای انجام آن داشتم؛ اما هر چه به پایانِ زمان‌بندیِ کار نزدیک می‌شدم خبری از کم‌شدن حجم کار نبود. فکر می‌کردم وقت زیادی دارم و تمام تلاشم را کردم که از این وقت بیشترین استفاده را کنم ولی به طرز عجیبی وقت کم آوردم و از آن وقتی که می‌گذاشتم نتیجه‌ی باید را نگرفتم. کم آوردم و خودش فهمید که از این سریع‌تر نمی‌توانم.

برای تمام کردن کار و به امید کمک و یا زمان بیشتر ماجرا را که برایش توضیح دادم؛ گفت: «یعنی در زمان‌بندی اشتباه کردی؟» مسئله‌ی زمان‌بندی نبود مسئله نشناختن نسبت زمان و کارم بود. توضیح دادم که انگار زمانم برکت نداشت. گفت: «برای هر کاری باید یا وقت بگذاری یا زحمت بکشی!» از قیافه‌ام فهمید حرفش را نفهمیدم. این حرف کمکی که دنبالش بودم نبود. فهمید که فرقشان را خیلی درک نمی‌کنم.

گفت: «وقتی نداری! اما اگر می‌خواهی در هر کاری، چه فردی و چه گروهی موفق باشی، باید از تجربه‌های که در واقع همان وقت‌های گذارنده‌ی تو در دیگر کارهاست استفاده کنی؛ یا اگر تجربه‌ای نداری باید در همان کاری که مشغول آن هستی زحمت بکشی و تجربه کسب کنی.

حتما وقت گران‌قیمت‌تر و مهم‌تر از زحمت است؛ چون وقت تو حاصل زحمت‌های توست و تجربه‌ها زمانی را از تو گرفته‌اند و کیفیت بیشتری به زمان کنونی تو داده‌اند. یک ساعت تو با یک ساعت یک متخصص واقعی فرق می‌کند. یک ساعت یک متخصص شاید عمقی به اندازه هزاران ساعت داشته باشد چون زحمتش را قبلا کشیده است؛ ولی یک ساعت تو شاید30 ثانیه هم ارزش کاری نداشته باش. پس زحمت بیشتری بکش و لحظاتت را با کیفیت‌تر کن. زحمت زیاد، وقت کم را ارزشمند می‌کند.»

در عمل حرف‌هایش کمکی به انجام کارم نکرد، ولی حداقل فهمیدم که برای زمان‌بندیِ بهتر، بیشتر از نگاه به ساعت مچی‌ام، باید شناختی از کیفیت ساعت‌های عملم داشته باشم.

باید برای ساعت‌های مفیدتر و پویاتر عرق ریخت...



۰ دیدگاه ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۸
حاتم ابتسام