وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

نقد عکس



.

چند قایق تندرو در محیطی شبیه مجمع‌الجزایرها با سرعت می‌تازند و خط سفیدی از موج‌ها را پشت سر خود می‌کشند. عکاس از دریچه لنز واید تصویری شامل، از گردی زمین و این محیط ارائه داده است.

.

احتمالا شما هم فیلم مستند «خانه» یا همان «Home» را دیده باشید. فیلمی که با تکنیکِ تصویربرداری با بالگرد (هلی‌شات)، ساخته شده است. راوی متن این فیلم با صدای مادرانه‌ای از زبان زمین سخن می‌گوید. این فیلم با هدف نمایش تغییرات ناشی از فعالیت‌های انسان بر ظاهر زمین، ساخته شده است.

این عکس هم نشان‌دهنده اثری از فعالیت‌های انسانی روی این کره آبی و خاکی است. هرچند این اثر خیلی گذراست. موج و کفِ حرکتِ دیوانه‌وار این قایق‌های تندرو بعد از دقایقی از بین رفته است. این عکس استعاره‌ای از تاثیرات زودگذر انسانی است.

شنیده‌اید که در ادب فارسی هر جا که بخواهند مثال امریِ گذرا، بی‌ارزش و رفتنی را بزنند، اسم حباب و کف روی آب را می‌برند؛ مانند این بیت از صائب تبریزی:

قصری که چون حباب شود از هوا بلند                        هموار می‌شود به نظر بازکردنی

تاثیر بعضی از تغییرات ما در این دنیا مانند کف روی آب است و تاثیر بعضی دیگر مانند آنچه که در مستند «خانه» می‌بینم. خیلی دوست داشتم بدانم که پروردگار، از آن بالا (عرش‌شات) ما، تغییرات و تاثیراتمان را چگونه می‌بیند. پروردگار مهربان‌تر از مادری که کف انتظاراتش را هم برآورده نکردیم و هنوز در کفیم...

خدا می‌داند که این تغییرات چه تاثیری بر خود ما می‌گذارد. تفریح این قایق‌سواران این است که دور خود بچرخند و لذت ببرند و باز دور خود بچرخند و لذت ببرند! زمین دور خودش می‌چرخد اما دور خورشید نیز می‌چرخد. ولی ما باز دور خود می‌چرخیم و لذت می‌بریم؛ و این حاصل عمر ماست، حاصل تمام تغییرات و تاثیراتمان. عمری که گذراست و ما نیز از آن می‌گذریم.

به قول فروغی بسطامی:

پایه عمر گران‌مایه بر آب است، بر آب                 همه جا شاهد این نکته حباب است، حباب


۱۵ دیدگاه ۳۰ دی ۹۱ ، ۱۸:۵۳
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


ماجرای جالبی است...

.

.

با نویسنده جماعت که صحبت می‌کنی می‌گوید: برای انتشار دنبال یک ناشر خوبم!

با ناشر جماعت صحبت می‌کنی می‌گوید: برای نشر، منتظر یک نویسنده خوبم!

فیلم‌نامه‌نویس جماعت می‌گوید: برای تولید فیلم، دنبال یک تهیه‌کننده خوبم!

تهیه‌کننده می‌گوید: برای تولید فیلم، منتظر یک فیلم‌نامه‌نویس خوبم!

پسران می‌گویند: برای ازدواج، دنبال یک دختر خوبم!

دختران می‌گویند: منتظر یک پسر خوبم!

.

.

به راستی حلقه‌ی مفقوده این «انتظارهای دنباله‌دار» چیست!؟

اصلاً «خوبی» چیست؟


۱۲ دیدگاه ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه

 

پسربچه‌ها در کوچه، جلوی نانوایی مشغول بازی و شیطنت بودند. با حسرت به یاد بازی‌های کودکی خودش از درون نانوایی به آنها نگاه می‌کرد. کنار تنور ایستاده بود و نان در می‌آورد. نگاه به بچه‌ها حواسش را از کار گرفت. صاحب کارش که بی توجهی‌اش را دید فریاد برآورد:

- کجایی پسر!؟ 

پرید و دوباره دل به کارش داد اما صاحب‌کار ول‌کن ماجرا نبود:

- معلوم نیست حواسش کجاست. انگار اومده خاله بازی...

بی‌اعتنا به حرف‌های اوستا از تنور نان بیرون کشید. صدای زنگ موبایلی بلند شد. با تعجب گوشی ارزان قیمتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. اوستا موبایل را در دستش دید؛ صدایش را بلندتر کرد و با فحشی در ضمیمه:

- پسره نفهم بزار کنار او ماس‌ماسکو. مگه با تو نیستم؟

 

۱۴ دیدگاه ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۴:۲۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودیم هیچ‌کدام از اسباب‌بازی‌های خانه از دست برادرم جان سالم به در نمی‌برد. نه اینکه مثل بعضی از این بچه‌ها، وحشیانه خرابشان کند؛ نه. تخریبش تفاوتی با بقیه تخریب‌ها داشت. دل و روده اسباب‌بازی‌ها را می‌شکافت تا به سوال بچگانه‌ای پاسخ دهد: 

-       این چه جوری اینجوریه!؟

سوالی که من برای پاسخش بهای زیادی پرداختم.

یادم هست عروسکی استوانه‌ای شکل داشتم که از هر سطح شیب‌داری پشتک‌زنان پایین می‌آمد. روزی هر چه گشتم پیدایش نکردم. سراغش را که گرفتم گفتند: دست داداشی بود. چشمتان روز بد نبیند. با قیچی، عروسک زبان‌بسته را از وسط بریده بود تا بداند علت پشتکش چیست! پرسیدم:

-       اسباب بازیمو چی کار کردی؟

با مسرت زایدالوصفی تیله‌ی آهنی درشتی را نشانم داد و گفت:

-       این توش بود که کله ملق می‌زد! بیا ماله تو!!!

خلاصه خیال خودش را از این اسباب‌بازی راحت کرد و خیال ما را ناراحت.

گذشت...

برادرم رفت ریاضی و من انسانی. انتخاب رشته‌ای که کاملاً بر اساس شخصیتمان صورت گرفت. همین روش خاص رسیدن به پاسخ «چه جوری اینجوریه‌ی» برادرم، شد رمز موفقیت در رشته‌اش.

بعدها فهمیدم این روش به «مهندسی معکوس» معروف است. جسمی را می‌شکافند (تجزیه می‌کنند) تا بفهمند از چه اجزایی تشکیل شده است. روشی که ما ایرانی توسط آن در تولید خیلی از ابزارآلات خودکفا شده‌ایم!

دیدم روش بدی نیست. ما هم به کار بگیریم شاید در رشته خودمان جواب گرفتیم. در زمینه شخصیت‌شناسی به کار بستم. خواستم ببینم چگونه می‌توان اجزای شخصیت افراد را تشخیص داد و شناخت.

با قیچی به جان شخصیت‌ها افتادم تا ببرم و ببینم درونشان چیست که این‌گونه پشتک می‌زنند. هر چه تلاش کردم دیدم شخصیت‌ها پیچیده‌تر شدند و مسئله سخت‌تر! این شکافت برای شناخت، برای شخصیتهای جان‌دار خیلی درد داشت. انگار کسی نمی‌خواست تیله‌ی وجودش کشف شود. به هرحال از این روش پاسخی نگرفتم.

اما همین تجربیات و مطالعه بخشی از تاریخ به من فهماند که برای شناخت، روش تجزیه با رویکرد تخریب جواب نمی‌دهد. باید برای فهم مسائل انسانی گام به گام به عقب برگشت؛ آن هم با نگاه تأثیر هم‌زمان هر جز بر جز دیگر. این روش هم برای خودش هندسه‌ای دارد!

به تجربه دریافتم درست است که «مهندسی معکوس» در علوم ریاضی و مسائل فنی جواب می‌دهد ولی در دیگر علوم از جمله علوم انسانی، بازدهی مناسبی ندارد و فقط صورت‌مسئله را پیچیده‌تر می‌کند.

هر چند باید از همان بچگی می‌فهمیدم که روش برادرم بهایی دارد که هر کسی از عهده‌ی پرداخت آن بر نمی‌آید. مخصوصاً شخصیت‌ها که حاضر به تجزیه و مهندسی معکوس خویش نیستند. برای شناخت شخصیت افراد نمی‌شود آن را تخریب کرد. هرچند برای ساخت لازم است. آن هم طبق روشی به نام: «ساخت معکوس»

ای کاش شخصیت‌ها بدانند تا خراب نشوند ساخته نمی‌شوند؛ هرچند بهای شناخت و ساخت، سخت و سنگین است...

.

بهای ساخت معکوس..


مطلب کاملا مرتبط:

بازیگوشی

۲۰ دیدگاه ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۴:۵۲
حاتم ابتسام

نقد عکس



.

از نروژ به سوی قطب شمال، کشتی غول‌پیکر رنگی یخ‌های روی آب را می‌شکافد و زورگویانه پیش می‌رود. خرس قطبی دست بر کشتی گرفته: تو کیستی؟ کجا می‌آیی؟

.

رنگ‌بندی اتفاقی و جالبی دارد این عکس!

رنگ آبی؛ رنگ سردی است مثل هوای قطب. آرامش می‌دهد و درد را تسکین می‌دهد...

رنگ قرمز؛ بُرنده است، خطرناک و هیجان­آور...

رنگ زرد؛ چشم‌گیر و اخباری است. جذاب و پرنشاط...

رنگ سفید؛ رنگ سرماست، رنگ بی‌گناهی و معصومیت. رنگ تسلیم است...

این کشتی برای تسکین دردی نیامده؛ آمده است تا یخ‌ها را بشکافد و با عظمت چشم‌گیر خبر بدی بدهد. آمده طبیعت را تسلیم خودش کند. با یک دهم نادیدنیِ ارتفاعش در آب، یخ را می‌درد.

اما خرس سفید قطبی ماجراجو و کنجکاو، نگهبان طبیعت سرد است. تسلیم نشده. یخ زیر پایش شکسته اما دست برنداشته. سینه شکافنده کشتی را با دست گرفته...

و انسانی که از بالای کشتی خودساخته­اش، از زاویه دید قدرت، عکسِ ضعف او را گرفته...

امان از روزی که در غرور عظمت خودساخته‌هایمان غرق شویم. چه تایتانیک‌ها که با غرورشان به عمق رفتند. به خاطر ندیدن تواضع کوهِ یخی که ریاکاری بلد نیست و هیچ گاه نُه دهمش را به رخ نمی‌کشد.

.

.

ما انسان‌ها...

بعد از دیدن هر شی ناشناخته و تازه‌واردی کنجکاو می‌شویم. اگر از تازه‌وارد خوشمان نیاید و زورمان به زورش بچربد، عَلم مقابله برمی‌داریم. یکی از روش‌هایمان برای مقابله، استفاده از توان هر چیزی علیه خود اوست. برای مقابله از طبیعت از خودش کمک می‌گیریم. پوستین ساخته شده از پوست خرس نباشد سرمای قطب، پوست نازک آدم را می‌سوزاند.

ما انسان‌ها...

بزرگ که می‌شویم فکر می‌کنیم جایمان تنگ است. هر چند نه ما بزرگیم، نه جا تنگ است. ریاکارانه بزرگی خود را نشان می‌دهیم، غافل از اینکه خلقت طبیعت بر اساس تواضع است. دریا با آن همه عمقش آرام و آبی است. ما که عمقی نداریم. فقط چند روش برای مقابله بلدیم. 

طبیعت هم بلد است.

امان از روز مقابله طبیعت...

.

.

«وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ»

6؛ تکویر.

۱۸ دیدگاه ۲۱ دی ۹۱ ، ۲۰:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


در گیر و دار زندگی خودم بودم که سر و کله‌اش پیدا شد. آدم گیرایی بود. نمی‌شد گرفتارش نشد. هرچند آن زمان نمی‌دانستم کلی گیره به خودش زده که گیرا شده.

هر از چند گاهی می‌پرسید: فلانی گیر و گرفتی در زندگی‌ات نداری که؟ من هم با دنیایی شرم می‌گفتم: نه و نمی‌توانستم بگویم فلانی گرفتارت شده‌ام؛ گرفتاری‌ام تویی...

مدتی که گذشت، از چشمانم می‌توانست بفهمد که گرفتارش شده‌ام که ای کاش چشمانم راست نمی‌گفت. خوب که گرفتاری‌ام را فهمید دیگر سوالی نمی‌پرسید. عوضش من اگر از او سوالی می‌پرسیدم یا خواهشی می‌کردم می‌گفت: گیر نده دیگه...

.

آن وقت می‌گویند که سعی کنید خودتان را گرفتار نکنید. یکی نیست بگوید، گرفتاری که همیشه از سمت ما نیست. بعضی وقت‌ها، دیگران گرفتارمان می‌کنند.

در خودم گیر کرده بودم که باید چه کنم.

گرفتار شده بودم و می‌دانست و نمی‌خواست گره بخورد. سعی کردم برایش گیرا باشم، گیره‌ای پیدا نمی‌کردم! فکر کنم خودش هم گیر دیگری بود.

بگیر بگیری بود...

اگر او هم مثل من گیر می‌کرد به هم گره می‌خوردیم.

اما حیف...

اگر وارد زندگی‌ام نشده بود، اگر گیرا نبود، اگر گرفتار نمی‌شدم، اگر خودش گرفتار نمی‌شد و اگر اصلاً گیره‌ای در دنیا نبود، این گرفتاری‌ها به وجود نمی‌آمد.

.

چقدر بد است گرفتاری...

گرفتارت کنند و بروند پی گرفتاری‌های خودشان.

۱۲ دیدگاه ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۶:۴۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


تازه گام در مسیر گذاشته بودم. از آنچه که در قبل دیده و یاد گرفته بودم اطمینان داشتم که گام اولم درست است. سفرم دور و دراز بود و مسیرم نامشخص. ترس از مسیری که بلدش نبودم و شادی از مقصدی که می‌دانستم کجاست. مقصدی مشخص، مسیری نامشخص. همه مقصدم را روشن می‌دانستند.

نزد راه‌بلد پیری رفتم و مسیر پرسیدم؛ از آدرس مقصد و توشه‌ی مورد نیاز. 

آدرس نداد! گفت: بنشین و درس بگیر. نشستم و سه درس گرفتم.

درس را که داد، پرسیدم: آدرس چه می‌شود؟ گفت: آدرس را همه می‌دانند. پیدایش می‌کنی.

ترس در وجودم دوید. نمی­دانستم چه در انتظارم است. به هر کسی که می‌رسیدم می‌گفت: مسیرت مثل روز روشن است. اصلا همین روشنایی بیش از حد مرا می‌ترساند. دل­مشغولی ام فراز و نشیب­ها بود. خط عوض کردن‌ها؛ تعویض خط برای رسیدن سریع‌تر و امن­تر. نمی‌خواستم مثل خیلی از راه‌بلدها، در مسیر گیر بیفتم.

کمی که پیش رفتم. دیدم راه بلد پیر درست می‌گفت: همه آدرس را می‌دانستند. اما گام در هر مسیری می‌گذاشتم خطا می‌شد. مسیر، گیر بود. درس اول راه‌بلد را خوب فهمیده بودم: باید یادمان باشد از کجا می‌آییم. خوبی دانستن مبدا این است که هنگام گم کردن مقصد، بر می‌گردیم و دوباره شروع می‌کنیم. پل پشت سر را نباید خراب کرد. 

چند بار به گام اول برگشتم. ناراحت از آدرس‌های غلط  و خوشحال از گم نشدن در مسیر.

دیگر داشتن آدرس هم برایم قوت قلب نبود و دنبالش هم نبودم. از پرسیدن می‌ترسیدم؛ بس که خطا شنیدم. اما درس دوم راه‌بلد پیر یادم افتادم: یادت باشد زمانه ما، زمانه‌ی نپرسیدن، نشنیدن و ندیدن نیست. اصلا نمی‌شود با ممانعت از دیدن و خواندن، تربیت شد. اگر درس‌هایمان را بلد باشیم، می‌شنویم و می‌بینیم، اما آدرسِ درست را پیدا می‌کنیم.

یک قدم هم پیش نرفته بودم؛ اما تجربه داشتم. آدرس‌های خطا برایم درس شده بود.

دیگر مذمت و تعریفی در من اثر نداشت. درس سوم راه بلد در جانم نفوذ کرده بود: وقتی آدرس درست را یافتی، توکل کن و گوش به اغیار نده. از آنان که در مقصد هستند مدد بگیر. راه را بگیر و در همان مسیر برو. خودِ مقصد تو را می‌یابد.

.

رفتم و مقصد شدم...

.

.

«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»

۱۰ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت


مردم ایران کارشناس‌اند...

کارشناسان مادرزاد با بالاترین درجه از تخصص!

در تمامی حوزه‌ها: ورزش، سیاست، اقتصاد، تصادفات و حتی مسایل مهمی مانند مساله نهادینه‌سازی چالش‌های بنیادین در امور بین‌المللی و امنیت محلی!

کارشناسانی که اصرار بر نافذ بودن نظراتشان نیز دارند: همین است و لاغیر؛ و همیشه خیلی دقیق ریشه مشکلات را کشف می‌کنند... 

قبول دارید؟

.

.

اما می‌خواهم بگویم:

مردم ایران کارشناس‌اند...

اما در نه مسایل فوق. کارشناس‌اند در تشخیص باکلاسی از بی‌کلاسی.

مردم ایران می‌توانند از زیر خرورارها لایه‌ی شخصیتی به کنه وجودی دیگران پی ببرند.

مثالی می‌زنم:

شاید افرادی را دیده باشید که مقیدند بعد از غذا دهانشان را با دستمال پاک کنند. وقتی این رفتار را می‌بینیم دو گونه قضاوت می‌کنیم:

اول: چه آدم تمیز و با کلاسی؟!

دوم: اًه اًه، چه آدم لوسی، چه افاده‌ها، تازه به دوران رسیده!!

.

دقیقا همین‌جاست که می‌گویم مردم ایران کارشناس‌اند.

دقیقا چه چیزی در این دستمال و پاکیزگی می‌بینیم که برای یکی می‌گوییم اداست و دیگری، تمیزی؟؟!!

اصلا تعریف ما از کلاس چیست که اینقدر تشخیص‌مان درست است؟

چه نکته باریک‌تر از مویی در رفتارها هست که اینگونه قضاوت می‌کنیم؟!

خودمان خیلی با کلاسیم آیا؟ نوکیسگی را تجربه کردیم؟ یا چه؟

چگونه می‌شود که این کارشناسی تشخیص کلاس، اینقدر بی‌نقص و دقیق است؟

.

راستی شنیده‌اید می‌گویند: آن‌قدر مار خوردم که افعی شده‌ام!

مردم ما چه ماری خوردند؟!

۱۸ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۰۷:۲۳
حاتم ابتسام

یادداشت

 

در این دنیای خاکی که همه اتفاقات تکرار مکررات است، هر قاعده‌ای استثنایی دارد که خودش اتفاقا مساله‌ای استثنایی است. اصلا همین استثنائات است که زندگی در این دیار تکرار را زیبا و قابل تحمل می‌کند.

هرچند می‌دانیم استثنائات همیشه رخ می‌دهد اما باز هم نمی‌توانیم آن را پیش‌بینی کنیم.

همه می‌دانند که روزی قرار است در زندگی‌شان استثنایی رخ بدهد؛ اما هیچ‌کس دقیق نمی‌داند این استثنا چیست.

اصلا زندگی استثناییتر از این حرفاست...

اما این وسط عصر ما استثنا است. دیگر اتفاقی مردم را متعجب نمی‌کند. دیگر کسی شگفت‌زده نمی‌شود. آن‌قدر که عجایب دیده‌ایم و استثنائات، عجایب هم برایمان تکراری شده است. نمی‌دانم شاید برای فرار از همین تکرار، دست به ساخت قواعدی زده‌ایم که قواعد اصلی را استثنایی کردیم.

آنقدر درگیر اعتباریات و وضعیات خودمان شدیم که قاعده‌های اصلی استثنا شدند.

به هر حال زندگی استثناییتر از این حرفاست...

با این قواعد، استثنایی در راه است که موقعیتمان را در تمام ادوار بشر استثنایی می‌سازد.

مردی استثنایی در راه است...

.

کجایی ای استثنای عالم، که همه چیز بی تو تکراریست...

.

.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

 

(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۲۰ دیدگاه ۱۶ دی ۹۱ ، ۰۷:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


- بنده کاملا با این طرح موافقم.

وِزوِز

- بنده نیز همین طور...

وزوز

- بله همان‌طور که فرمودید این طرح می‌تواند دنیا را زیر و رو کند.

وزوز

- عجب مگسی است. یک نفر این زبان بسته را ساکت کند. روی اعصاب من است.

وزوز

- نه آقا کاغذ را لوله کنید، بزنید. اونجاست رفت اونجا نشست.

وزوز

- پرید رفت اون ور تر. نه! نشست روی شونه آقای...

وزوز

- در و پنجره را باز کنید، خودش می‌رود.

وزوز

- عجب مگس زبان‌نفهمی است. بیرون هم نمی‌رود.

وزوز

جلسه به هم ریخت. همه یک‌صدا شدند مگس را بکشند.

مشاور پیر که تا اینجای جلسه ساکت بود، نگاهش را از روی کاغذهای طرح برداشت و به جمعیت آشفته انداخت:

- شمایی که از پس یک مگس بر نمی‌آیید چطور می‌خواهید با این طرح‌ها، دنیا را تغییر دهید؟!

همه ساکت شدند...

دیگر صدای وزوز مگس هم نمی‌آمد.

مگس رفت.

۱۲ دیدگاه ۱۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۰
حاتم ابتسام