وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

هم‌رنگ جماعت

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۰۱ ب.ظ

یادداشت داستانی


برای شروع ماجرا

بعد از ماجرای استعفایم، کار هر روزم آمدن به این پارک و نشستن بر روی نیمکت است. بعضی روزها تمام مدت تنهایم. بعضی وقت‌ها هم با اجازه و بی‌اجازه کنارم می‌نشینند. فقط روز اول درباره خودم به کنار دستی، راست گفتم؛ که مسخره‌ام کرد و به ماجرای استعفایم خندید و با بی‌رحمی تمام گفت: 

-  حاجی خیلی ماجرای خنده‌داری داشتی!

من آن ماجرا را گفتم تا درس عبرتی باشد، ولی... هر چند خودم هم از تعریف گذشته‌ام خوشم نمی‌آمد.

با آن اتفاق دیگر نمی‌خواستم به آن پارک و نیمکتم برگردم؛ ولی نشد. در خانه ماندن روانی‌ام می‌کرد. از خانه که بیرون زدم تا به خودم آمدم خودم را در پارک دیدم. دلم نمی‌خواست روی آن نیمکت بنشینم. زمان کارمندی عادت داشتم تا به هر جا می‌رسیدم اولین کارم نشستن و آخرین کارم بلند‌شدن بود. پارک بهتر و نزدیک‌تری هم به خانه‌ام نبود. و نیمکت بهتری هم نبود: منظره‌ای خوب و جایی دنج؛ با رنگ مورد علاقه‌ام: خاکستری.

آغاز ماجرا

همان روز پیرمردی کنارم نشست و با گرانی‌ها، سر صحبت را باز کرد. گفتم: به عنوان یک کارشناس بورس، دلایل این گرانی‌ها را عدم سرمایه‌گذاری روی کارهای زیربنایی اقتصادی می‌دانم. طرف جا خورد، از تخصص من درآوردی هم صحبتش. سری تکان داد و به بقیه حرف‌های بی سر و ته‌ام با دقت گوش کرد. و ماجرا شروع شد...

برای بهترشدن ماجرا

بستگی به حال و مقال داشت. بنا به آن چه مناسب شخصیت فرد و نوع گفت‌وگویش بود، تخصصی را به خودم نسبت می‌دادم. بالاخره بعد از چندین سال کار پشت میز و دیدن صدها ارباب رجوع در روز می‌توانستم از روی چهره، طرفم را تشخیص دهم. شخصیت‌هایم گاه تأثیرگذار، گاه ترحم­برانگیز و گاه دانشمند و کارشناس بودند. کلی خوش می‌گذشت. حتی یک‌بار آن‌قدر شخصیت و ماجرایم احساسی شد که شانه‌های طرف توان تحمل‌درد دل‌هایم را نداشت. بنده خدا زد زیر گریه!

هرکس می‌خواست چیزی را بشنود که دوست داشت؛ من هم دریغ نمی‌کردم. کاملا منطبق بر علایق طرف. تیپ ظاهری‌ام هم خیلی تغییر کرده بود. تیپی که به همه طور شخصیتی بخورد. اگر هم نمی‌خورد راه‌حل‌های ساده‌ای داشتم. مثلا:

-  نگاه به ظاهرم نکن؛ صورتمو با سیلی سرخ نگه می‌دارم و...

لو رفتن ماجرا

باغبان پارک آدم سخت‌کوشی بود. بلد نبود خسته شود. از این همه تذکر به کسانی که روی چمن می‌رفتند خسته نمی‌شد. بعد از آن روزی که به درخواست خودم کنارم نشست و گپی زدیم، هر وقت از کنارم رد می‌شد با احترام، سلامی می‌داد و می‌رفت. همان روز از خودم برایش گفتم او هم از خودش؛ اینکه: عاشق یک‌رنگی طبیعت است...

آن روز بدون اینکه تعارفی بزنم دوباره کنارم نشست و بی‌مقدمه گفت: 

- مهندس، خوب با پیر و جوون گرم می‌گیریا! ای کاش منم جای شما بودم؛ البته جای شما که محفوظه.

این جمله آخری را با لبخند و اشاره­ای به نیمکت گفت. به فکر فرو رفتم که چرا به من گفت: مهندس! خودم را به او، چگونه مهندسی معرفی کرده بودم!؟ تا به حال نشده بود با شخصی دو بار بر سر این نیمکت بنشینم. لحظاتی سکوت کردم تا ادامه دهد ولی منتظر جواب بود. من هم از زحماتی که برای پارک می‌کشید گفتم و تشکر کردم. کمی که گذشت درباره مدرکم در مهندسی کشاورزی و تزئینات گیاهی و ترکیب گل‌های رنگارنگ و تزئینی گفتم. گفتم که طراحی فضای سبز انجام می‌دادم و اندک اطلاعاتی که راجع به گیاه داشتم را رو کردم. با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد. کمی که گذشت مکثی کردم تا او هم حرفی بزند. سکوت معناداری کرد و گفت:

- چه کار رنگارنگی...

آهی کشید و از نیمکت بلند شد. گفت:

- باید بروم و به بقیه کارهایم برسم که قرار است پارک تغییرات زیادی بکند.

مثل اینکه دیگر حنایم برایش رنگی نداشت.

پایان ماجرا

فردای همان روز بود. نزدیک نیمکت که شدم صحنه عجیبی دیدم؛ رنگ نیمکت تغییر کرده بود! رنگی که از آن متنفرم؛ از بس که لوس است: صورتی!

همان دیروزش مطمئن شدم که ماجرایم را فهمیده، ولی فکر نمی‌کردم اینقدر پر رو باشد که روی نیمکت با احترام کاغذ تذکری بنویسد:

«رنگی نشوید!»  


باریک‌تر از مو


دیدگاه ها (۷)

میگن بازیگر خوب اونه که بتونه نقش منفی رو خوب در بیاره. خوب درآوردنشم به اینه که بیننده اون منفی بودن رو جوری باور کنه که حسابی از اون شخصیت بدش بیاد! یا حتی از بازیگر بیچارش هم! غرض اینکه الان دلم میخواد این شخصیت قصتون رو خفش کنم از بس که آدم بیخودیه. بنابراین: دستتون دردنکنه.عالی بود.
.
قصه های دنباله دار خیلی خوبند.
پاسخ:
زنده باشید
چه حسن تعلیلی...
والله نمی دونم الان خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه قراره خفه بشه :)
.
قصه خون های پیگیر خیلی خوبند.
قصه خوندن که دوست دارم ولی مدتیه به ساختن یه قصه دنباله دار فکر میکنم.هیییییچ طرحی هم براش ندارم.فقط فکر میکنم قالب خوبیه برای زدن اون حرفی که بهش فکر میکنم.کلن خیلی فکر میکنم:))))))
پاسخ:

:)

عالیه...

باسلام
این شخصیت داستانی شما یرای خودش یه پا هنرمند بوده ولی حیف که نمیدونه چطوری ازهنرش استفاده کنه
نگهبان پارک خوب حالشو گرفت خوشم اومد
بدرود
۲۵ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۲ مرتضی نظری
از شخصیت رنگارنگ شخص اول داستان اصلا خوشم نیومد... همون موقع که صاف و ساده بود خیلی بهتر بود...(اشاره به داستان قبلی)
ولی در کل نباید آدم بخاطر بعضی ها شخصیت خودشون رو ببازن... اصلا بهتره بگم آدم نباید بخاطر دیگران(هرکسی که میخواهد باشد) شخصیت خودشان را ببازند... آدم در صورتی بایستی شخصیت خود را بفروشد که قصد خرید شخصیت بهتری را داشته باشد... شخصیتی که ارتقاء پیدا کرده نه اینکه یک رذیلت اخلاقی هم به اون شخصیت قبلی اضافه بشه... اگر همینطور این شخص ادامه میدا خودشم فراموشش میشد که اصلا واقعا چه شخصیتی دارد...
اصلا این حرف هم معنی ندارد که به هرکس هرچه میخواست بشنود میگفت... این که دیگران چه چیزی را میخواهند بشنودند مشکل آن ها هست.. اگر میخواهند حرف A را بشنوند  بهتر هست به سراغ کسی بروند که شخصیت Aدارد و حرف هایش A هست.. نه اینکه به سراغ یک شخصیت B رفته و این شخصیت برایش حرف های A بزند...

خواهی نشوی رسوا | همرنگ حقیقت شو

جمعه های انتظار:
منتظر! این یک دو بامداد بی روزگار نیز میگذرند و پاسخ تشنگان مخلصی که تنها نیتشان از
انتظار،"پیروزی حق و جلوه ی حکومت اسلام در جهان"است،عطر آب و خنکای خدا خواهد بود .از قافله ی مخلصانی که گفتند پروردگار ما الله است و استقامت ورزیدند،جا نمانی
امان از نبود اعتماد بنفس. وقتی به کسی میرسیم که احساس کنیمطرف ازما بالاتره میزنیم زیر اصل و نسبمون اما گاهی هم خودمون آفتاب پرست میشیمو رنگ عوض می کنی
به این داستان جور دیگری هم میشد نگاه کرد که البته نگاه نکردیم!

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی