همرنگ جماعت
یادداشت داستانی
برای شروع ماجرا
بعد از ماجرای استعفایم، کار هر روزم آمدن به این پارک و نشستن بر روی نیمکت است. بعضی روزها تمام مدت تنهایم. بعضی وقتها هم با اجازه و بیاجازه کنارم مینشینند. فقط روز اول درباره خودم به کنار دستی، راست گفتم؛ که مسخرهام کرد و به ماجرای استعفایم خندید و با بیرحمی تمام گفت:
- حاجی خیلی ماجرای خندهداری داشتی!
من آن ماجرا را گفتم تا درس عبرتی باشد، ولی... هر چند خودم هم از تعریف گذشتهام خوشم نمیآمد.
با آن اتفاق دیگر نمیخواستم به آن پارک و نیمکتم برگردم؛ ولی نشد. در خانه ماندن روانیام میکرد. از خانه که بیرون زدم تا به خودم آمدم خودم را در پارک دیدم. دلم نمیخواست روی آن نیمکت بنشینم. زمان کارمندی عادت داشتم تا به هر جا میرسیدم اولین کارم نشستن و آخرین کارم بلندشدن بود. پارک بهتر و نزدیکتری هم به خانهام نبود. و نیمکت بهتری هم نبود: منظرهای خوب و جایی دنج؛ با رنگ مورد علاقهام: خاکستری.
آغاز ماجرا
همان روز پیرمردی کنارم نشست و با گرانیها، سر صحبت را باز کرد. گفتم: به عنوان یک کارشناس بورس، دلایل این گرانیها را عدم سرمایهگذاری روی کارهای زیربنایی اقتصادی میدانم. طرف جا خورد، از تخصص من درآوردی هم صحبتش. سری تکان داد و به بقیه حرفهای بی سر و تهام با دقت گوش کرد. و ماجرا شروع شد...
برای بهترشدن ماجرا
بستگی به حال و مقال داشت. بنا به آن چه مناسب شخصیت فرد و نوع گفتوگویش بود، تخصصی را به خودم نسبت میدادم. بالاخره بعد از چندین سال کار پشت میز و دیدن صدها ارباب رجوع در روز میتوانستم از روی چهره، طرفم را تشخیص دهم. شخصیتهایم گاه تأثیرگذار، گاه ترحمبرانگیز و گاه دانشمند و کارشناس بودند. کلی خوش میگذشت. حتی یکبار آنقدر شخصیت و ماجرایم احساسی شد که شانههای طرف توان تحملدرد دلهایم را نداشت. بنده خدا زد زیر گریه!
هرکس میخواست چیزی را بشنود که دوست داشت؛ من هم دریغ نمیکردم. کاملا منطبق بر علایق طرف. تیپ ظاهریام هم خیلی تغییر کرده بود. تیپی که به همه طور شخصیتی بخورد. اگر هم نمیخورد راهحلهای سادهای داشتم. مثلا:
- نگاه به ظاهرم نکن؛ صورتمو با سیلی سرخ نگه میدارم و...
لو رفتن ماجرا
باغبان پارک آدم سختکوشی بود. بلد نبود خسته شود. از این همه تذکر به کسانی که روی چمن میرفتند خسته نمیشد. بعد از آن روزی که به درخواست خودم کنارم نشست و گپی زدیم، هر وقت از کنارم رد میشد با احترام، سلامی میداد و میرفت. همان روز از خودم برایش گفتم او هم از خودش؛ اینکه: عاشق یکرنگی طبیعت است...
آن روز بدون اینکه تعارفی بزنم دوباره کنارم نشست و بیمقدمه گفت:
- مهندس، خوب با پیر و جوون گرم میگیریا! ای کاش منم جای شما بودم؛ البته جای شما که محفوظه.
این جمله آخری را با لبخند و اشارهای به نیمکت گفت. به فکر فرو رفتم که چرا به من گفت: مهندس! خودم را به او، چگونه مهندسی معرفی کرده بودم!؟ تا به حال نشده بود با شخصی دو بار بر سر این نیمکت بنشینم. لحظاتی سکوت کردم تا ادامه دهد ولی منتظر جواب بود. من هم از زحماتی که برای پارک میکشید گفتم و تشکر کردم. کمی که گذشت درباره مدرکم در مهندسی کشاورزی و تزئینات گیاهی و ترکیب گلهای رنگارنگ و تزئینی گفتم. گفتم که طراحی فضای سبز انجام میدادم و اندک اطلاعاتی که راجع به گیاه داشتم را رو کردم. با تعجب به حرفهایم گوش میداد. کمی که گذشت مکثی کردم تا او هم حرفی بزند. سکوت معناداری کرد و گفت:
- چه کار رنگارنگی...
آهی کشید و از نیمکت بلند شد. گفت:
- باید بروم و به بقیه کارهایم برسم که قرار است پارک تغییرات زیادی بکند.
مثل اینکه دیگر حنایم برایش رنگی نداشت.
پایان ماجرا
فردای همان روز بود. نزدیک نیمکت که شدم صحنه عجیبی دیدم؛ رنگ نیمکت تغییر کرده بود! رنگی که از آن متنفرم؛ از بس که لوس است: صورتی!
همان دیروزش مطمئن شدم که ماجرایم را فهمیده، ولی فکر نمیکردم اینقدر پر رو باشد که روی نیمکت با احترام کاغذ تذکری بنویسد:
«رنگی نشوید!»
.
قصه های دنباله دار خیلی خوبند.