وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


   قابلمه را برداشتم و بردم روی بخاری. سیب‌زمینیِ درشت را با چنگال انداختم توی بشقاب. آنقدر خسته بودم که دست‌ودلم نرفت چیز دیگری بگذارم. کوه کندم که همین دو تا را هم آب‌پز کردم. چیزی هم نداشتم کنار سیب‌زمینی بگذارم؛ فقط نمک پاشیدم و لای نان کردم و فرو دادم. 

بخاری تا ته زیاد بود. نفهمیدم کِی خوابم برد. نیمه‌های شب بود که دستم سوزن‌سوزن شد از بی‌حسی. بیدار شدم و دیدم که دستم زیرم مانده و نیمه‌سفره‌ام کنارم پهن است. دستِ بی‌حس چقدر لَش است به قرار یک گونی سیب‌زمینی زور زدم تا بلندش کردم. بوی بدی در خانه پیچیده بود. بلند شدم و دیدم آن یک سیب‌زمینی که در قابلمه مانده بود روی بخاری ته گرفته.

قابلمه را برداشتم که ببرم آشپزخانه زیر آب، که از دستم در رفت و سیب‌زمینی هم پخش زمین شد. نمی‌دانم از داغی قابلمه بود یا بی‌حسی دستم. تکه‌های درشت سیب‌زمینیِ ترکیده را از زمین جمع کردم و بقیه را گذاشتم فردا سر حوصله جارو بزنم. قابلمه را گذاشتم روی کابینت. زبانم به سق چسبیده بود. فکر کردم به خاطر سِری دستم بیدار شدم، ولی مثل اینکه تشنگی امان نداده بود، شاید هم بوی بد... لیوانی پرِ آب کردم و خوردم. سیب‌زمینی آب‌پز خیلی آب می‌بَرد، شورَش هم کنی که دریاچه را خشک می‌کند.

صدایی می‌آمد. سری چرخاندم و گاز را دیدم که باز است! خشکم زد. چشم که به گاز افتاد، انگار شامه‌ام هم تازه کار کرد. بوی غلیظ گاز می‌آمد؛ هر چه به گاز نزدیک‌تر، بیشتر. قابلمه را که برداشته بودم گاز را خاموش کردم پس چرا گاز باز است؟! به فکر رفتم. گاز مدتی بود که بازی در‌می‌آورد. دسته‌گلی بودم که خودم به آب داده بودم. گاز را از شیر بستم.

باورم نمی‌شد همه‌چیز، دست‌به‌دست هم داده باشد تا زنده بمانم. اگر دستم سِر نمی‌شد اگر برای آب پا نمی‌شدم یا حتی اگر سیب‌زمینی ته نگرفته بود، به آشپزخانه نمی‌آمدم و خونم پای دوتا سیب‌زمینی ریخته شده بود. احساس مردی را داشتم که از یک جنگ مغلوبه زنده مانده. تا نزدیک صبح خوابم نبرد. هی از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و پیش خودم ذوقِ یک فرماندة خوش‌شانس را می‌کردم...

درازکش بودم که دیدم مگس‌ها روی باقی‌ماندة سیب‌زمینیِ روی زمین جشن گرفته‌اند؛ یکی‌دوتایشان هم سراغ من آمدند. همیشه این‌طور وقت‌ها میفتم به جانشان، ولی این‌بار یک نجات‌یافته بودم. گفتم بگذار بخورند. راستی اگر گاز باز بود شاید این‌ها هم می‌مردند، ولی حالا نشسته‌اند و سیب‌زمینی و خون می‌خورند. بهتر از من که خالی خوردم. نوش‌جانشان...



۰ دیدگاه ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مرد آرام در جاده می‌راند. برف سبکی روی دشتِ کنار جاده نشسته بود. جاده تازه‌ساخت بود و هنوز یک طرف آن آسفالت ریخته نشده بود. همین‌طور که داشت جاده و اطراف آن را نگاه می‌کرد دود نازک و غلیظی که از پنجره خانه‌ای بر می‌خواست نظرش را جلب کرد. خانه‌ای کوچک و تنها. به خانه خیره شد. سرعت گرفت و به سمت خانه رفت. از ماشین پیاده شد و با عجله به در خانه رسید. در را کوبید؛ ولی جوابی نشنید. باز کوبید؛ خبری نشد.

عقب رفت و با صدای بلند فریاد زد: «آهای... کسی اینجا نیست؟ کسی تو خونه هست؟» بوی تندی شبیه دود لاستیکِ سوخته، در هوا پخش شده بود. مرد به اطراف نگاه کرد تا مگر تنابنده‌ای ببیند. صدایی او را به خودش آورد. پیرمردی از پنجره دیگرِ همان خانه سرش را بیرون آورده بود. عینک درشتی روی صورتش بود. به مرد نگاه کرد و گفت: «با شمام؟ با کی داری؟» مرد جا خورد. «خونه آتیش گرفته نمی‌بینید؟» پیرمرد به پنجره کناری نگاه کرد «نه آقااا! جایی آتش نگرفته! بخاری داره کار می‌کنه. غریبه‌ای؟ بفرما بالا گرم شو...» مرد هاج و واج به دود غلیظی که از پنجره بیرون می‌زد نگاه کرد. ردِ دود از پنجره تا پشت‌بام، روی دیوار جا انداخته بود. «بخاری‌تون با چی می‌سوزه مگه؟» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «بفرما بالا یه چایی مهمون ما باش. معلومه غریبه‌ای...» سرش را داخل کرد.

یک دقیقه‌ای گذشت تا در خانه باز شد. پیرمرد از لای در گفت: «بفرمایید...» مرد که هنوز محوِ دود بود برگشت: «مزاحم نمی‌شم. کاری دارم که باید انجام بدم. به خیالم خونه‌تون آتیش گرفته بود گفتم بیام بلکه کمکی کنم. نگفتید بخاری‌تون با چی می‌سوزه؟» پیرمرد به ماشین مرد نگاه کرد. وانت دو کابینی که رویش نوشته بود «راهداری؛ خودرو خدمت» لبخندی که از خیرخواهیِ مرد غریبه روی صورت پیرمرد نشسته بود خشک شد؛ کمی عقب رفت و گفت: «آقا به خدا ما تو این بَرِ بیابون چیز دیگه نداریم بسوزونیم! همه اهالی دهِ پایین هم امیدشون شده همینا... تو این زمستون سگ‌کش با چی خودمونو گرم کنیم ما بیشتر از جاده، گرما لازم داریم آقا» مرد با تعجب به سمت پیرمرد رفت: «نمی‌فهمم! جاده چیه این وسط؟ منظورتون چیه؟» پیرمرد با نگاهش به ماشین مرد اشاره کرد و گفت: «شما مگه واسه جاده نیومدید آقا؟» مرد گفت: «چرا اومدم! ولی نمی‌فهمم چی می‌گی؟ اومدم ببینم چرا کار جاده خوابیده» پیرمرد جرأتی به صدایش داد: «آقا مردم گاز ندارن، نفت ندارن، مجبور قیر بسوزونن... آقا شما باشی تو این سرما چی‌کار می‌کنی؟» چشمان مرد گرد شد. «قیر می‌سوزونید؟ قیرِ آسفالت؟» پیرمرد سرش را تکان داد مرد صدایش را بلند کرد: «به کار ما و جاده رحم نمی‌کنید به خودتون رحم کنید! قیر که واس گرم کردن نیست که مرد حسابی!؟»

پیرمرد جوابی نداد. مرد هم منتظر پاسخ نشد. دوباره به دود غلیظ و سیاه خیره شد؛ به جاده هم نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید. بوی قیر لای سینه‌اش نشست. سوار ماشین شد و رفت.



۰ دیدگاه ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه  کوتاه


از سینی پر از لیوانِ چای، یک خوش‌رنگش را برداشتم و روی دسته‌ی صندلیِ پایه‌بلندم گذاشتم. دو قند برداشتم و آن‌ها را طوری توی دستم گرفتم که مثل همیشه عرق نکند و دستم نوچ نشود. دوباره نگاهِ جدی‌ام را به بچه‌ها دوختم. از شکل برگه و نوشتن‌شان معلوم بود امتحان ریاضی دارند؛ همان درسی که بلد نبودم. دیدن قیافه‌ی برگه امتحان ریاضی یادآور روزهای سختی‌ام بود. خدا خدا می‌کردم کسی سؤالی نپرسد. در این مواقع باید می‌گفتم «سوال جواب نمی‌دهم و هر چه بلدی بنویس» اما من از آن دسته مراقب‌ها نبودم! 

پسرِ تهِ سالن از اول امتحان حواسم را به خودش گرفته بود و بی‌قرار و پریشان می‌زد. نشانه‌های خوبی از یک آماده به تقلب را از خود بروز می‌داد و منتظر بودم که حرکتی بزند و مچش را بگیرم و به لیست افتخارات جلبِ متقلبین خودم اضافه کنم. دست به چایی که بردم نگاهش به من خیلی عمیق‌تر شد. فهمیدم مثل همه متقلبینِ بیچاره می‌خواهد خوب مرا زیر نظر بگیرد تا در لحظه غفلتم تقلبش را که نمی‌دانم کجایش بود درآورد و... اما نگاهش حسرت یک متقلب درس‌نخوانده‌یِ سوال‌ِ سخت‌دیده نبود. حسرت ترحم‌برانگیزی در نگاهش بود. نگاهم را جدی کردم و با صدای بلند پرسیدم: «مشکلی هست؟» آن‌هایی که سخت مشغول حل مسئله بودند از برگه سر برداشتند و من و مسیر نگاهم را تماشا کردند و بقیه که سر روی برگه نداشتند به تهِ سالن خیره شدند. لیوان چای را سر جای قبلی گذاشتم و به سمتش رفتم.‌ به طرز واضحی استرس گرفته بود. این را از جابه‌جا شدن روی صندلی و جمع‌کردن دست و پایش فهمیدم.

بالای سرش که رسیدم سرم را برگرداندم و و با صدای بلند خطاب به همه گفتم: «سَرا رو برگه!» کاملاً موقعیت بالادستی را داشتم. «نگفتی؛ مشکلی هست؟» هول شده بود و با مکثی گفت: «بله!؟ نه مشکلی نیست»

پس چته؟

-  آقا راستش سرمون درد می‌کنه

توی دلم به دلیل مسخره‌اش برای فرار از بازرسی خندیدم! هر لحظه آماده بودم تا باصدای جدی‌تری از او بخواهم جیب‌هایش را خالی کند. ولی نمی‌دانم چرا این کار را نکردم و با پوزخندی گفتم:

- اینقد امتحانش سخته؟

- نه آقا از دیشب بیدار بودیم

برگه‌اش را برداشتم و مثل معلم ریاضی‌های کهنه‌کار سر تا ته‌ش را برانداز کردم. چیزی دستگیرم نشد و همین که خواستم برگه را سر جایش بگذارم، صدایش را آرام کرد و گفت: «کل شبو بیدار بودم و چای نخوردم!» برگه را جلویش گذاشتم و گفتم: «خب!؟» در حالی که به لیوان چای من خیره شده بود ادامه داد: «ما چند ساعت چایی نخوریم، سردرد می‌گیریم» دلم به حالش سوخت و عمق دردش را فهمیدم. مثل خودم خرابِ چای بود. چهره‌ی جدی‌ام جای خودش را به مهربانی و خوش‌برخوردی داد. به سمت لیوان رفتم. آن را برداشتم و به سمتش بردم. قندها را بد گرفته بودم و در دستم عرق کرده بود. چای را که به سمتش می‌بردم همه‌ی کسانی که در مسیرم نشسته بودند با تعجب به من خیره شده بودند. چای را جلویش گذاشتم و گفتم: «وایسا برم برات قند بیارم» ذوق‌زده شد و گفت: «آقا دستتون درد نکنه؛ راضی به زحمت نبودم.» خودم را بی احساس جلوه دادم و گفتم:

- بخور تا پس نیفتی...

- بدون قند می‌خورم. دستتون درد نکنه آقا

«خواهش می‌کنم»ی می‌گفتم و سرجایم برگشتم و دوباره تمام بچه‌ها را از زیر نظرم گذراندم. دیدم که چای را خورده و لیوان را کنار پایش گذاشته است. بعضی از بچه‌ها بدجور نگاهم می‌کردند؛ تا آن موقع چنین نگاهی از ممتحین به خودم ندیده بودم؛ انگار آنها مراقب بودم و من ممتحنی که خبطی کرده و دارد خودش را جمع و جور می‌کند. آبدارچی با سینیِ چای که نصفه شده بود از مقابلم رد شد. نگهش داشتم و بلند رو به بچه‌ها گفتم: «کسی چایی نمی‌خوره؟» از کسی صدا درنیامد. آبدارچیِ از همه‌جا بی‌خبر، با تعجب و استیصال به من خیره شده بود. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: «چایِ اضافه‌ها را بدیم به این بنده خداها ثواب داره؛ بعضیاشون دلشون می‌خواد.» چیزی نگفت سری تکان داد و به دسته‌ی صندلی‌ام نگاه کرد و لیوان را ندید. گفتم: «خودم میارم برات...» چایِ دیگری برداشتم. بدون اینکه صبر کند قند بردارم، رفت. دوباره به بچه‌ها نگاهی انداختم. معلوم بود امتحانِ سختی است؛ همه سرشان روی برگه بود.

 

داستان کوتاه کوتاه

۲ دیدگاه ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد از گرما کلافه شده بود. کلاهِ نمدی را از سر برداشت و دستمال کهنه‌ای از جیبِ کت رنگ و رفته‌اش در آورد و عرق سرش را خشک کرد. رنگ سفیدِ پوست سرش که از سیاهی آفتاب مصون مانده بود، نگاه پسرک را گرفت. پسرک به سمت مادرش برگشت. «مامان اون چیه پیرمرد گذاشته سرش!؟» چهارشنبه بازار بود و راهروهای لابه‌لای بساطی‌ها پر رفت و آمده بود. زن سرش چرخاند و پیرمردی که کلاه روی سرش را جابه‌جا می‌کرد دید. با تعجب گفت: «کلاههِ دیگه!» پسرک با دقت بیشتری نگاه کرد. «کلاه!؟» مادرش سری تکان داد و لبخندی زد «آره... یه جور کلاهه، بهش می‌گن کلاه نمدی... پیرمردا می‌ذارن که سرشون سرما نخوره» پسرک ایستاد و همان‌طور که با کنجکاوی به پیرمرد نگاه می‌کرد گفت: «مگه سَر، سرما می‌خوره!؟» مادرش با لحنی مطمئن گفت: «آره؛ همه‌جا سرما می‌خوره! چرا وایسادی؟ بیا بریم...» پسرک دیگر به انتهای تعجبش رسید، گفت:

مامان الان که هوا سرد نیست! تازه سرش یه جوری شده بود!

- چه جوری شده بود؟ پیرمردا زودی سردشون میشه...

- مامان سرش خیلی سفید بود؟ چون سردشه؟

- آهان... خب چون کلاه گذاشته و سرش آفتاب نخورده، سفید مونده

- مگه آفتاب گرم نیست؟

- چطور؟

- خب تو آفتاب کلاه گذاشته! یعنی سردشه؟

زن نفهمید پسرش چه چیزی را می‌خواهد بفهمد؛ ولی فهمید که هر چه جواب داده، به درد پسرش نمی‌خورد. لحنش را جدی کرد و رو به پسرش گفت: «ببین بزرگترا یه لباسایی می‌پوشن که یه استفاده‌هایی خاصی داره، بعدنا خودت همه‌شو می‌فهمی...»

پسرک دیگر چیزی نپرسید. به پیرمرد نزدیک شدند. پیرمرد بساطِ جوراب‌فروشی داشت. زن بساط را که دید چشمانش باز شد و رو به پسرش با خوشحالی گفت: «اِ! راستی قرار بود برای بابات جوراب بخریم!» و با اشتیاق به جوراب‌ها نگاه انداخت. پسرک به کلاه پیرمرد خیره شده بود. پیرمرد غرق عرق از گرما کلافه بود. 



داستان درباره کودکان


۰ دیدگاه ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد نفس‌نفس‌زنان دست نوه‌اش را گرفته بود و هم‌پای هم راه می‌رفتند. حرکات کُندِ پیرمرد این‌بار حوصله‌ی نوه‌اش را سر نمی‌برد؛ با پدر و مادرش که راه می‌رفت به پایشان نمی‌رسید؛ مخصوصا پدرش! اما پدربزرگ خیلی آرام می‌رفت و می‌شد دستش را گرفت.

به صف نانوایی رسیدند. پیرمرد از جوانی که با فاصله از صف ایستاده بود پرسید: «آخر صف کیه؟» جوان بدون اینکه حتی سرش را از گوشی بردارد بی‌حوصله جواب داد: «خودم!» پیرمرد هم گفت: «پس من بعد شما» و دست نوه‌اش را گرفت و همان‌جا زیر دیوار نشست تا نفسی تازه کند و حالش جا بیاید. کودک هم همان‌طور که کنجکاوانه صف را نگاه می‌کرد نشست.

صف طولانی بود و پیرمرد آمادگی این انتظار را داشت؛ ولی کودک همان چند دقیقه اول حوصله‌اش سر رفت. از کنار مرد برخاست و از کنار صف به سمت جلوی آن رفت. پیرمرد که هنوز نفس‌زدنش قطع نشده بود، زیرچشمی نوه‌اش را می‌پایید. چند نفری از داخل صف کودک را زیر نظر داشتند که کجا می‌رو‌د. در چشم چند نفر، کودک به سان دشمن غاصبی بود که می‌خواهد نوبتشان را حاصل ساعت‌ها اتلاف وقت بود غصب کند. کودک به ابتدای صف که رسید دوزاری‌اش جا افتاد که آمده‌اند سنگک بگیرند.

دوان نزد پدر بزرگش برگشت. «بابابزرگ می‌ذاری من سنگاشو جدا کنم با پول خرد؟ پول خرد بهم میدی؟» پیرمرد آمد حرفی بزند که سرفه‌اش گرفت، همان‌طور که سرفه می‌کرد در جیب‌هایش دنبال سکه گشت ولی پیدا نکرد. سرفه‌اش قطع نشد. رنگ صورتش برگشته بود. کودک پرسید: «بابابزرگ خوبی؟» -«آره خوبم» اسکناسی به کودک داد. «برو تو صف ببین کسی سکه داره، اینو بده به جاش!»

پسربچه گیج شد. نمی‌دانست کاری که پدربزرگش گفت، چگونه انجام دهد! چگونه می‌فهمید چه کسی سکه دارد! پیرمرد که اصلاً حالش خوب نبود، فهمید کودک برای این کار ناتوان است. خواست کمی بلند شود ولی نتوانست. رو به نفرات جلویی صف کرد و گفت «کسی پول خرد و سکه نداره...» به سرفه افتاد و جمله‌اش ناقص ماند. کودک جلوتر رفت تا حرف پدربزرگش را کامل کند. «ببخشید پول خرد دارید؟»

مخاطب کودک همه بودند، ولی چند نفری برگشتند و نفهمیدند که ماجرا چیست. «برو بچه پول خردمون کجا بوده؟» یکی گفت «از تاکسی بگیر» یکی خندید و یکی هم به نشانه‌ی تأسف سرش را تکان داد. «ببین بچه چه لباسی هم پوشیده و گدایی می‌کنه!؟» یکی دو نفر هم دست به جیب شدند. ولی همه با هم پول خرد نداشتند!

کودک جلوتر رفت و همین‌طور می‌پرسید: «پول خرد ندارید؟ پول خرد؟» دیگر کل صف توجه‌شان به کودک جلب شد. ولی کسی جوابش را نمی‌داد. ناگهان در انتهای صف، سر و صدایی شد. چند نفر جمع شده بودند دور هم، و معلوم نبود چه خبر است. دیگر کسی به کودک نگاه نمی‌کرد. کودک هم انگار در شلوغی چیز آشنایی دیده باشید ته صف دوید. چند نفر دیگر هم از سر صف کنجکاو شدند و رفتند؛ ولی بقیه صفشان را نگه داشتند.

پیرمرد حالش به هم خورده بود و افتاده بود کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و نظرات کارشناسی می‌دادند. کودک تا حال پدربزرگ را دید خودش را رویش انداخت و صدایش زد: «بابابزرگ! بابابزرگ! بابابزرگ خوبی؟» حضار گریه‌ی کودک را که دیدند نگاهی به ترحم‌وار به او و پیرمرد انداختند. یکی گفت: «ببین با چه روش‌هایی گدایی می‌کنند» دیگری گفت: «پس این بچه گداهه نوه‌ای این یاروئه» آن یکی: «آقا مثل اینکه یارو خیلی حالش بده، یکی زنگ بزنه اورژانس» این یکی: «آره گناه داره». چند نفری دست به جیب شدند. دستِ کسی گوشیِ آماده برای تماس نبود. پولی درآوردند و روی پیرمرد انداختند؛ یا به دست کودک دادند. همه پول‌ها خرد بود...



داستان کودکان


۰ دیدگاه ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مادر خانه با دختر بزرگ و کوچکش مقابل تلویزیون نشسته‌اند. آگهی تبلیغاتی پخش می‌شوند و آن سه با دقت عجیبی تبلیغ را تماشا می‌کنند. هر سه‌شان کاغذ و قلم در دست دارند. به محض اینکه آگهی تبلیغی تمام می‌شود دختر بزرگ‌تر که وسط نشسته، کنترل را از روی میز مقابلش برمی‌دارد و شبکه را عوض می‌کند. در شبکه‌ی بعد تبلیغ یخچال ساید‌بای‌ساید در حال پخش است. دختر کوچک‌تر می‌گوید: «اون قبلی رو خط بزن! این مدلش بالاتره؛ گرون‌تر هم هست! خیلی بزرگه‌ها! نگاش کن...» دختر بزرگ فورا چیزی را که می‌نویسد هجی می‌کند: «یخچال سایدبای‌ساید کاتیپانا!»

آگهی تبلیغی تمام می‌شود و ادامه یک برنامه گفت‌وگو محور پخش می‌شود. مادرشان انگارکه دست‌پاچه شده باشد می‌گوید: «زود زود شبکه رو عوض کن تا این مجریه شروع نکرده حرفای قلمبه سلمبه بزنه!»

دختر کوچک: «آره بزن شبکه بازار، همش تبلیغ می‌ذاره»

دختر بزرگ: «دیدید که زدم! داشت جنسای ارزون و مثلاً باکیفیت ایرانی معرفی می‌کرد!»

دختر کوچک: «آره راس می‌گیا. ولش کن»

مادر: «بزن شبکه یک، تبلیغ زیاد می‌ذاره؛ بعضی‌وقتا هم وسطش سریال پخش می‌کنه!!!»

دختر بزرگ شبکه‌ها را تندتند عوض می‌کند و دوباره به یک آگهی برمی‌خورند!  مکث می‌کند «نه! اینو که نوشتیم»

مادر: «تبلیغاش تکراریه؛ تازه یه مدل بالاترشو نوشتیم»

دختر کوچک پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «خیلی داره خوش به حال شوهرت میشه‌ها...»

دختر بزرگ: «نه بابا چی‌کار داره اون بدبخت! وسایل زندگیه خودمه؛ تازه بیشترشو ازش می‌گیرم؛ چی فکر کردی!؟»

و دوباره شبکه را عوض می‌کند؛ که ناگهان در شبکه سه، با گل قوچان‌نژاد به کره‌ی جنوبی مواجه می‌شوند. ایران برنده میدان است. دختران حسابی خوشحال می‌شوند و جیغ‌کشان، بالا پایین می‌پرند.

دختر کوچک: «گل گل... رفتیم جام جهانی...»

دختربزرگ: «من فک می‌کردم ببازیم؛ یک، هیچ ماست!»

مادر که از هیجان‌زدگی دخترانش متعجب است می‌پرسد: «چتون شد!؟»

دختر کوچک: «مامان رفیتم جام جهانی برزیل. کره رو بردیم! همین که این یخچالا رو می‌سازه!»

مادر: «واقعا!؟ خب اینکه این همه جیغ و داد نداره!»

دختر کوچک: «مامان بعدش می‌ریم برزیل، کم نیست که. امشبم میریم بیرون. الان همه میریزن بیرون...»

مادر: «خب چه ربطی به ما داره!؟»

دختر بزرگ: «خیلی هم ربط داره... اون یکی لیستو بده من تا بگم بهت (و با صدای بلند لیست را می‌خواند) خب شام نامزدی زیر برج ایفل، مجلس عروسی زیر دریا، مکثی می‌کند و چیز دیگری به لیست اضافه می‌کند؛ ماه عسل هم می‌ریم برزیل اونم روزای جام جهانی! اینم از این! بالاخره خرجای ساید‌بای‌ساید یه جا باید دربیاد دیگه...»

دختر کوچک بلند می‌خندد و می‌گوید: «آفرین گل خوبی بود! منم ببرید...»

مادر هنوز متعجب است.





این متن قرار بود فیلم‌نامه‌ی یک آیتم طنز برای شبکه‌ی «نسیم» باشد ولی نشد که بشود! خواستم بیشتر بیات نشود با اندک تغییری گذاشتم اینجا!


۴ دیدگاه ۱۰ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۰۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


کارگران شهرداری چند گلدان پلاستیکی یک‌بارمصرف را کنار جدول‌های پارک چیده بودند. کارگری گلدان‌ها را برمی‌داشت و گلش‌ را بیرون می‌کشید و به کارگر دیگر می‌داد، تا در حفره‌های که قبلا کنده بودند بکارد.

پسربچه و مادرش تازه از خانه به پارک محله رسیده بودند. صحنه برای پسربچه جالب آمد. دست مادرش را رها کرد و ایستاد به تماشاکردن. مادر که دوستانش را دید به سمت آنان رفت. پسربچه نمی‌دانست گل‌ها از گلدان بیرون می‌آیند و در پارک کاشته می‌شوند. فکر می‌کرد گل‌ها در پارک می‌رویند. حالا که فهمیده بود سوالات جدیدی برایش ایجاد شده بود.

کمی جلو رفت تا فرآیند کاشت گل‌ها بهتر را ببیند. یکی از کارگران که متوجه نگاه کنجکاوانه‌ی او شد لبخندی زد؛ که  پسرک دید. پسرک به فکر رفت تا حرفی بزند. یاد حرف پدرش افتاد و گفت: «خدا قوت!» هر دو کارگر برگشتند و با لبخند نگاهش کردند. کارگر مسن گفت: «سلامت باشی پسرم!» حالا که یخش باز شده بود کمی حرفش را بالا و پایین کرد و پرسید: «ببخشید! این گلا رو چه جوری تو گلدون به این کوچیکی می‌کارید!؟»

کارگر خندید و گفت: «ما نمی‌کاریم! ولی اونایی که می‌کارن، دونشو می‌کارن، بعد سبز میشه. بعضیا هم که نشاست؛ یعنی یه شاخه از یه گل می‌ذارن تو گلدون ریشه میزنه و گل می‌شه!»

بسربچه تا حدی جواب سوالش را گرفت؛ ولی تمام پاسخ مرد را نفهمید. کارگر از چهره‌ی پسربچه فهمید که گیج شده. -«بیا جلو نشونت بدم نشا چه جوریه!» مادرِ، همان‌جا کنار دوستانش پسرش را زیر نظر داشت. دید پسرش به سمت کارگران رفت! ناخودآگاه از جایی که نشسته بود برخاست و به سمت پسرش رفت.

مرد شاخه‌ای را برداشت به سمت پسرک گرفت و گفت: «ببین پسرم یه شاخه‌ی سالم و برگ‌دار از هر گیاهی رو بکنی و تو آب بذاری شروع می‌کنه به ریشه‌زدن! آب به هر چیزی جون می‌ده... هر چیز ریشه‌داری رو هم تو خاک مرغوب بکاری رشد می‌کنه! متوجه شدی؟» پسرک حالا فهمید. شاخه را از مرد گرفت و با تکان‌دادن سر تایید کرد؛ که مادرش رسید.

              - پسرم دست نزن به این چیزا، مریض میشی! بیا بریم دستتو بشورم!

          - مامان می‌دونستی هر چیزی تو آب بمونه ریشه می‌زنه و گل میشه! منم خیلی دستمو با آب بشورم ریشه میزنم‌ها!

هر دو کارگر بلند خندیدند. زن کمی خجالت کشید و دست پسرش را محکم‌تر کشید و به سمت دوستانش رفت. یکی از کارگران با صدای بلند گفت: «خانوم پسرت تا خاک‌بازی نکنه آب‌دیده نمیشه!»

زن بی‌اعتنا به شیر آب رسید و دست پسرش را شست.



داستان های دیگر...

۳ دیدگاه ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


من راز این میدان ندادن را می‌دانم! شاید فکر کنید که از بی‌لیاقتی است! شاید فکر کنید به خاطر جوانی و خامی است. شاید فکر کنید به خاطر نسب فامیلی است. ولی هیچ‌کدام نیست. من رازش را می‌دانم...

من در احد بودم. خانه‌ام نزدیک خانه‌ی علی (ع) است. همسرم همسرش را می‌شناسد. همسرم دختر پیامبر، خیرالنسا را می‌شناسد. من خودم دیدم علی (ع) که از احد برگشت، هفتاد زخم روی تنش بود. من این زخم‌ها را از احد دیدم. همسرم می‌داند که فاطمه زهرا (س) برای مداوای این زخم‌ها چه رنجی کشید. می‌دانم که هر بار برای شستن زخم‌های علی (ع) بیش از آن خونی که از زخم‌ها می‌رفت، اشک از چشمان دختر رسول خدا می‌رفت. چشمی که رسول خدا طاقت دیدن اشک‌هایش را ندارد. زمین و زمان هم ندارد. عالم امکان از رنج این زخم و آن اشک‌ها در عذاب بودند...

فکر می‌کنی چرا با اینکه عمرو بن عبدود حریف می‌طلبد و علی (ع) داوطلب است، اما رسول خدا رخصت میدان نمی‌دهد؟ جز رحم به دل زهرای مرضیه که شاید همسرش زخمی بردارد و غمگین شود.

دلیل دیگری داری بگو... هان!؟ ساکت شدی!؟

مطمئن باش از قدرت عمرو نیست. از قدرت اشکان زهراست... از تلخی نگاه غمگینش به زخم‌های علی (ع) است. غم زهرا (س) عالم را غم‌زده می‌کند. رسول خدا برای همین دوست ندارد خاکی به عبای علی (ع) بنشیند...

آهای تو که فکر می‌کنی عمرو سر است! نگاه نکن به جثه، برابر نیستند. هفت زخم از آن هفتاد زخم را عمرو برمی‌داشت اینگونه در میدان خالی رجز نمی‌خواند.

یا تو که فکر کردی علی (ع) برای حفظ ظاهر تعارفی زد! ببین این‌بار که برود، سومین بار می‌شود که درخواست نبرد کرده... رجزهای عمرو که به غیرت شما نمی‌گیرد! فکر کرده‌اید علی (ع) هم مثل شماست!؟ علی (ع) غیرت خداست. ببین رفت که رخصت سه‌باره بگیرد. اگر رسول خدا فرصت دهد، علی (ع) امان و زبان عمرو را می‌برد. خیال نکن عمرو زنده از این خندق بیرون می‌رود. زخم علی (ع) کاری است؛ علی (ع) اگر به کسی زخم بزند، زخم کارش را تمام می‌کند.

به به! دیدی؟ رسول خدا فرصت داد... دیدی علی (ع) شمشیرش را حمایل کرد؟ دیدی سرورش را؟ ولی نمی‌دانم که با اشک زهرا (س) چه می‌کنند! حتماً سِری در میان است. شاید این بار زخمی در میان نیست که اشکی باشد.

آهای گردن بکشید و ببینید که علی (ع) در آن خندق چه می‌کند. نبرد تن به تن علی (ع) دیدن دارد. کور شود چشمی که نمی‌تواند ببیند. همه چشم‌هایتان را باز نگه دارید و ببینید. آه! راستی در میان زنان تماشاچی مدینه، زهرای مرضیه هم نگاهش به علی (ع) است؟ خداوندا! نکند نمی بر آن چشم بنشیند...

چه گرد و خاکی شد... یا علی! ضربه را دیدید؟ دیدید عمرو را به یک ضربت قلم کرد؟ گفته بودم که! دیدید که خطی برنداشت و قلمش کرد؟... پس بقیه‌اش را هم ببینید...

خدا را شکر که دیگر زخمی در کار نبود. اشک زهرا (س) زمین و زمان را می‌لرزاند. من مطمئنم همین اشک زهرا (س) دست علی (ع) را قوت داد. همین اشک عمرو را زمین زد.

من راز اشک را می‌دانم...




پی‌نوشت: نیت داشتم در ایام فاطمیه این متن را روی «وحدت تفاوت» بگذارم؛ ولی دیدم تولد «مادر» بهانه‌ی بهتری است...


۳ دیدگاه ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مرد منتظر چنین موقعیتی بود. حالا می‌توانست با خیال راحت، کاری را که دوست داشت انجام بدهد. قبلاً پیش خودش فکر کرده بود که وقتی زنش در خانه نباشد دست به کار شود. ولی به این فکر نکرده بود که این کار چه باشد. نزدیک شده ظهر بود و فکر کردن به اینکه چه کاری بکند ذهنش را مشغول کرده بود. غیر از این‌ها باید غذا هم می‌پخت.

هم پختن غذا، هم کاری برای خوشحالی؛ آن هم در چند ساعت. با ذهن مشغول روی راحتی جلوی تلویزیون ولو شده بود و تلویزیون نگاه می‌کرد. تبلیغ مایع ظرفشویی پخش شد. ناگهان یادش آمد که همسرش چند وقتی است که از خرابی شیر ظرفشویی می‌نالد. حرصش گرفت از اینکه این مسئله دیر به ذهنش رسید. از اینکه اگر مشغول غذا می‌شد درد شیر را هم می‌فهمید. مثل فشنگ از جایش پرید و دست به کار شد.

در طول مدت کار دلش قنج می‌رفت که بالاخره بعد از مدت‌ها کاری برای همسرش می‌کند که او را خوشحال کند. غذا هم می‌پزد. پیش خودش تصور می‌کرد که از این به بعد چقدر کار همسرش راحت می‌شود. کمی روی کلمه راحتی مکث کرد. چه چیزی برای زنم راحت می‌شود!؟ اینکه راحت‌تر ظرف بشورد و کارِ خانه بکند!؟ دست از کار کشید و همان‌طور به عقب تکیه داد که صدای تقه‌ای آمد. دید که صدای در لباسشویی است. یادش افتاد چرا این لباس‌شویی را خریده. روزی که این را خرید زنش دیگر راحت شد؛ و او از اینکه زنش را راحت کرده خوشحال شده بود. باز هم راحتی...

مرد کمی به معنای راحتی فکر کرد. کدام راحتی!؟ راحتی کار در خانه! انگار در یک لحظه معنای راحتی در ذهن مرد تغییر کرد! به هر طرف که نگاه کرد اثری از ابزارآلات کار می‌دید؛ نه وسایل راحتی. ابزارهایی که کار را راحت می‌کردند، نه اینکه راحتی داشته باشند! مرد پیش خودش گفت پس باید کاری کنم که زنم از دست کار خانه راحت شود.

خیلی فکر کرد و چیزی به ذهنش نیامد. گرسنگی دیگر فشار آورد. حوصله پخت غذا نداشت. تلفن را برداشت و سفارش غذا داد. نیم‌ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد. مرد مطمئن بود که غذاست. چون زنش کلید داشت. ولی زن داخل شد. با غذا در دست...

سفارش غذا داده بودی کلک!؟ پیک رستوران زنگ خونه رو زد. منم غذا رو گرفتم ازش. وای که چقدر راحت‌طلبی...




داستان های دیگر:

یادگاری

ظرف نشسته


۲ دیدگاه ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


زن دست پسربچه‌اش را گرفته بود و به سمت پله برقی می‌رفت تا عرض خیابان از روی پل عابر بروند. پسربچه تا پله‌برقی را دید ذوق‌کنان، دست مادرش را رها کرد و به سمت پله‌هایی که از بالا به پایین می‌آمد دوید. مادرش خواست بلند صدایش بزند که با دیدن چند نفری که از پله‌ها پایین می‌آمدند صدایش را خورد. پسربچه با هیجان و انرژی زیاد چند پله اول را دوید و از مادرش که با پله‌های موافق بالا می‌رفت جلو زد.

پسربچه وسط پله‌ها که رسید دو جوان درشت‌هیکل را دید که کیپ هم، گپ می‌زدند و راه صعود دشوارش را بسته بودند. تا به آنها رسید ایستاد؛ به فاصله‌ی میان پاهایشان نگاه کرد، ولی فاصله اندازه‌‌ای نبود که از آن رد بشود. همین توقف کوتاه او را از مادرش عقب انداخت. ناگهان توی دلش خالی شد؛ انگار که همه چیز تمام شده باشد و مادرش از دستش برود! در کسری از ثانیه زیر گریه زد و صدای «مامان مامان»ش حواس همه را گرفت!

زن که صدای پسرش را شنید، خواست پله‌های رو به بالا را پایین بیاید و به فریاد پسرش برسد ولی پیرمردی دست به عصا پشت سرش ایستاده بود. زن مستأصل شده بود و فقط می‌خواست جلوی فریاد زدن پسرش را بگیرد. ولی با پایین رفتن پسر و بالا رفتن مادر، صدای پسربچه تیزتر و فریادش رساتر می‌شد. دیگر همه فهمیدند که این مادر و پسر با هم هستند.

یکی از همان جوان‌های درشت پسربچه را گرفت، بلند کرد و گذاشت رو پله‌های سمت مادرش. بین پیرمرد و مادر. پسربچه ساکت شد. همه خیالشان راحت شد و از جوان تشکر کردند. پسربچه کمی به اطرافش نگاه کرد و دوباره جیغ و داد راه انداخت! پیرمرد آرام برگشت و گفت «پسرم مامانت اینجاس، جلوی من، سرو صدا نکن، رسیدیم دیگه!» پسربچه نگاهی به پیرمرد و عصایش کرد و گفت «نخیرم! نمی‌خواستم با پله‌های تنبل بیام بالا!!!»




داستان‌های دیگر:

بزرگ‌وار


۲ دیدگاه ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۰۷
حاتم ابتسام