وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


هر روز به دُلدُل می‌رسید. بعد از مکتب یونجه‌های تازه‌ای که بچه‌ها آورده بودند را می‌ریخت در آخور و حسابی تیمارش می‌کرد. هر چند وقت یک‌بار هم می‌نشست، مناجاتی زیر لب می‌خواند و با حوصله شمشیرش را صیقل می‌داد.

هر تازه‌واردی در مکتب، بعد از چند روز می‌فهمید ماجرای اسب و شمشیر چیست.

مکتبی منتظر بود. می‌خواست آماده باشد که هر وقت زمانش رسید سوار بر اسب، شمشیر به دست در رکاب امام زمانش بجنگد. می‌گفت: به همین زودی وقتش می‌رسد؛ زمان قیام.

***

قبلا هم آمده بودند. این بار دیگر خون نداشته‌شان به جوش آمده بود. می‌گفتند: دست روی دست گذاشتن بس است؛ باید کاری کرد. خان، خونشان را می‌مکید. امسال چیزی از محصولات را برای خودشان باقی نگذاشته بود. این‌بار آمده بودند که او را دعوت به عمل کنند.

بعد از مکتب نشست و حرف‌هایشان را شنید. کمی تامل کرد و گفت: خودم را درگیر این مسائل دنیوی نمی‌کنم. مسایل بزرگ‌تری هست. باید خودمان را بسازیم. چه کار داریم به دیگران!؟

کشاورزان از چیزی که شنیده بودند شوکه شدند، جوانی گفت: اگر خودت نمی‌آیی حداقل اسب و شمشیرت را بده؛ نیازشان داریم.

مکثی کرد و با آرامش گفت: اسب و شمشیرم منتظر قیام برای عدالت‌اند، نه درگیری‌های دنیوی...

بروید دعای «فرج» بخوانید...


۱۶ دیدگاه ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


- بنده کاملا با این طرح موافقم.

وِزوِز

- بنده نیز همین طور...

وزوز

- بله همان‌طور که فرمودید این طرح می‌تواند دنیا را زیر و رو کند.

وزوز

- عجب مگسی است. یک نفر این زبان بسته را ساکت کند. روی اعصاب من است.

وزوز

- نه آقا کاغذ را لوله کنید، بزنید. اونجاست رفت اونجا نشست.

وزوز

- پرید رفت اون ور تر. نه! نشست روی شونه آقای...

وزوز

- در و پنجره را باز کنید، خودش می‌رود.

وزوز

- عجب مگس زبان‌نفهمی است. بیرون هم نمی‌رود.

وزوز

جلسه به هم ریخت. همه یک‌صدا شدند مگس را بکشند.

مشاور پیر که تا اینجای جلسه ساکت بود، نگاهش را از روی کاغذهای طرح برداشت و به جمعیت آشفته انداخت:

- شمایی که از پس یک مگس بر نمی‌آیید چطور می‌خواهید با این طرح‌ها، دنیا را تغییر دهید؟!

همه ساکت شدند...

دیگر صدای وزوز مگس هم نمی‌آمد.

مگس رفت.

۱۲ دیدگاه ۱۵ دی ۹۱ ، ۰۸:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


خیابان کمی شلوغ شده بود. سر خیابان شیرکاکائو نذری می‌دادند. کمی عجله داشتیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. گفت: «برای من نگیر» و سرش را به شیشه تکیه داد. لیوانی گرفتم و «قبول باشه»ای گفتم. لبی تر کردم و گفتم: «می‌دونستی این تکیه ارمنی‌هاست؟» سرش را از روی شیشه برداشت و با تعجب پرسید: «تکیه‌ی ارمنی‌ها؟!» 

- آره؛ اربعینا تو همین کوچه تکیه می‌زنن. صلواتی میدن. جلسه هم دارن.

نگاهی به کوچه انداخت و گفت: «نگه‌دار می‌خوام ببینم.» 

- ول کن مریم، الان وقتش نیس. باشه بعدا.

دوباره تکرار کرد: «تورو خدا وایسا می‌خوام ببینم چه جوریه.» به خاطر شلوغی خیابان ترمز زدم. از فرصت استفاده کرد، پیاده شد و رفت سمت کوچه. جلوی پیرزن مانتویی و خوش‌پوشی را که به داخل کوچه می‌رفت، گرفت. نمی‌دانم به پیرزن چه گفت و از پیرزن چه شنید؟ ولی تا حرف پیرزن تمام شد، نشست روی زمین؛ مثل بیچاره‌ها وارفت. پیرزن تعجب کرد؛ خواست از زمین بلندش کند ولی اجازه نداد و از پیرزن خواست برود. فورا پیچیدم تو کوچه و از ماشین پیاده شدم. 

- چت شد مریم؟!

چشمانش پر اشک بود. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «از زنه پرسیدم اینجا چه هیئتی می‌گیرید؟ گفت: صاحب مجلس نذر امام حسین کرد تا بچه‌دار شه. حضرتم عنایت کرد. اسم دخترشو گذاشته رقیه. هر سال هم تکیه می‌گیره...» صدایش را آرام کرد و با بغض گفت: «چرا آقا به اینا بچه می‌ده به ما نمی‌ده؟»

نمی‌دانستم چه بگویم که آرام بگیرد. ولی می‌خواستم آرامش کنم: «پاشو بریم خونه الان مهمونا میان. زشته بیان جلو در بمونن!»

عاجزانه نگاهم کرد و گفت: «مامان، بابا که مهمون نیستن؛ خودی‌ان. بزار پشت در بمونن. میرن یک ساعت دیگه بر می‌گردن. من می‌خوام برم مهمون این هیئت شم؛ شاید اینجا عنایتی بشه.»

مریم راست می‌گفت: خودیا میرن و برمی‌گردن. این مهمونا هستن که اگه درو باز نکنی میرن و بر نمی‌گردن...

ای کاش می‌دونستم تو دستگاه آقا، خودی‌ام یا مهمون؟!


(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۱۷ دیدگاه ۱۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

هزار بار برایش توضیح داده بودم که در کودکی به مرضی دچار شدم که لنگم کرد. باز هم هر وقت مرا می‌دید می‌پرسید:

چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!

دیگر برایم ثابت شده بود که مغزش لنگری دارد. منتظر بودم این بار که راه رفتنم را دید سوالش را تکرار کند تا جوابی که مدتی بود در آب نمک خیسانده بودم را حواله­اش کنم.

رسید سلام داد. دستم را که دراز کردم، دست نداد. دستم را بیشتر در هوا چرخاندم و گفتم: مشتی سلام!! گفت: دستم مو برداشته، نمی­تونم تکونش بدم؛ شرمنده.

جرقه­ای در ذهنم خورد.

چند روز گذشت.

به هم که رسیدیم سلام گرمی دادم و دست به سویش دراز کردم. فورا دست داد. من هم نامردی نکردم و مثل دیپلمات‌های رو به عکاس، دستش را حسابی تاباندم. دادش رفت هوا.

گفت: چی می‌کنی مشتی، مگه نگفتم دستم مو برداشته؟!

گفتم: راست می­گی! یادم رفته بود. آخه بعضی وقتا لنگر ذهنم گیر می‌کنه به مشغولیات،  این چیزا یادم میره. هی پیش خودم می‌گم یه چیزای درباره موهات گفته بودی!! شرمنده.

فوراً عذرم را پذیرفت و گفت: آدمیزاده دیگه. کمی مکث کرد و نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:

راستی چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!


۱۰ دیدگاه ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سه­پایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژه­ای برای تصویر کردن فکر می­کرد.

«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچه­ی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و می‌خواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر می‌خواست رفت. از نوشابه‌های شیشه­ای که دکه­دار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه می‌کرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که می­خواست پدرش قلپ سبک­تری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».

نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمی‌آمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمی‌شد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.

آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست. 

۴ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


قراری داشتم که برایم خیلی مهم بود و مهم­تر از خود قرار، خطم در قرار.

از شب قبلش به همسرم سپرده بودم که صفایی به پیرهن­سفیدم که حسابی کثیفش کرده بودم بدهد.

خیلی تا محل قرار فاصله نداشتم، ولی دلم می­خواست زودتر آن­جا باشم تا جدیدترین اثرم را خوب عرضه کنم. سراغ پیرهن را که گرفتم سپیده رفت تا از روی بندی که تازه خریده بودم، برش دارد.

آوردنش طول کشید. مویم را که شانه می زدم سپیده را هم صدا زدم. او هم با لحنی عجیب صدایم زد:

- سیامک!!!

سری به پنجره رو به حیاط کشیدم و سپیده را دیدم که پیراهن را که هدیه خودش بود بالا گرفته بود. خطی قرمز وسط پیرهن بود؛ خطی که آفتاب از رنگ بند برداشته بود و روی پیرهنم کشیده بود.

فکرم رفت؛ یاد کودکی­ام افتادم. بادبادکی را که با نقاشیِ سپیده ساخته بودم، در اولین آزمایش پرواز در پارک از دستم در رفت. نخش بلند بود و به زمین می­کشید. به دنبالش دویدم. رفت طرف حوض وسط پارک. نخش هم رفت توی آب. باد بردش سمت بازی­گاه خاکی کودکان. نخ خیس، در زمین خاکی، گلی شد.

باز هم دویدم ولی باد، با بادبادک بازی می کرد.

ته پارک نقاش مثل همیشه بومش را برپا کرده بود و نقش می زد. بادبادک به او رسید و با نخش از روی بوم رد شد و خطی گلی روی بوم انداخت.

شاید به خاطر این از خط پیراهن ناراحت نشدم که آن روز، نقاش از خط گلی روی نقشش ناراحت نشد. بلکه الهام گرفت و نقشش را تکمیل کرد. بادبادک که به درخت گیر کرده بود را برایم پایین کشید و از این­که تجربه­ای جدید در نقاشی به او هدیه داده بودم تشکر کرد. بومش را به من هدیه داد و من هم بادبادکمان را به او هدیه دادم.

ولی نمی دانستم با تجربه پیراهن سفید خط قرمز، در سر یک قرار مهم هنری چه کنم!

شیطان می­گفت بروم پیراهن را هدیه بدهم طرف، ببرد میخ کند روی دیوار خانه­اش.

۰ دیدگاه ۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۲:۵۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


صبح زودِ یک روز تعطیل، بنا به اجبار استاد باید کلاس جبرانی می‌رفتیم. کسی رضا نبود ولی اگر نمی‌رفتیم پای‌مان به جاهای دیگر باز می‌شد.

روز جبرانی بی‌حضور استاد سر کلاس نشسته بودیم. بعد از یک ربع به خیال اینکه استاد نمی‌آید از کلاس درآمدیم؛ ولی استاد لحظاتی بعدش آمد و ما که نبودیم غیبت خوردیم.

به خاطر غیبتی که به خاطر کلاس تشکیل‌نشده خورده بودیم، پای‌مان به جاهای دیگر هم باز شد.

هیچ کدام‌مان دوست نداشتیم گذرمان حتی برای دباغی، به اتاق مدیرگروه بیفتد؛ اما افتاد. اولش فکر می‌کردیم که توپمان پر است و شکوه‌کنان از تأخیر استاد، غیبت‌هایمان را رفع و رجوع می‌کنیم؛ اما دل‌غافل از علت تأخیر استاد بودیم. تشکیل کلاس جبرانی و حتی غیبت همه‌گیرمان، غیبتی بود که یکی از خودی‌ها پشت سر استاد کرده بود.

برای رفع و رجوع غیبت، بدون اینکه فاعل را بشناسیم پای‌مان به جاهای دیگری هم باز شد.

فاعل را نشناختیم، ولی دست‌مان آمد: دهنی که بی‌جا باز شود، پا را هم به خیلی جاها باز می‌کند...


داستانی دیگر:

نمودارِ پس‌رفت

۳ دیدگاه ۱۸ تیر ۹۱ ، ۱۰:۰۰
حاتم ابتسام