اسب و شمشیر
داستان کوتاه کوتاه
هر روز به دُلدُل میرسید. بعد از مکتب یونجههای تازهای که بچهها آورده بودند را میریخت در آخور و حسابی تیمارش میکرد. هر چند وقت یکبار هم مینشست، مناجاتی زیر لب میخواند و با حوصله شمشیرش را صیقل میداد.
هر تازهواردی در مکتب، بعد از چند روز میفهمید ماجرای اسب و شمشیر چیست.
مکتبی منتظر بود. میخواست آماده باشد که هر وقت زمانش رسید سوار بر اسب، شمشیر به دست در رکاب امام زمانش بجنگد. میگفت: به همین زودی وقتش میرسد؛ زمان قیام.
***
قبلا هم آمده بودند. این بار دیگر خون نداشتهشان به جوش آمده بود. میگفتند: دست روی دست گذاشتن بس است؛ باید کاری کرد. خان، خونشان را میمکید. امسال چیزی از محصولات را برای خودشان باقی نگذاشته بود. اینبار آمده بودند که او را دعوت به عمل کنند.
بعد از مکتب نشست و حرفهایشان را شنید. کمی تامل کرد و گفت: خودم را درگیر این مسائل دنیوی نمیکنم. مسایل بزرگتری هست. باید خودمان را بسازیم. چه کار داریم به دیگران!؟
کشاورزان از چیزی که شنیده بودند شوکه شدند، جوانی گفت: اگر خودت نمیآیی حداقل اسب و شمشیرت را بده؛ نیازشان داریم.
مکثی کرد و با آرامش گفت: اسب و شمشیرم منتظر قیام برای عدالتاند، نه درگیریهای دنیوی...
بروید دعای «فرج» بخوانید...
.
انقلابی ترین مرد جهان بود اون عزیزی که ساکت ننشست...