وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱۶ مطلب با موضوع «یادداشت :: اجتماعیات» ثبت شده است

یادداشت


صفت‌های انسانی یک موضوع کیفی‌اند و بنا به شرایط زمان و مکان تغییرپذیرند. سعه صدر وقتی معنا پیدا می‌کند که در وضعیت و جمعیتی قرار بگیریم که نیاز به تحمل دارد. شجاعت وقتی رخ نشان می‌دهد که با مسائلی در زندگی رو به رو باشیم که نیاز به شجاعت دارند. به عبارتی در برخورد با مسائل است که صفات اخلاقی به چالش کشیده و بارور می‌شوند و رشد می‌کنند.

قطعا زندگی در دنیای مدرن آن جنس از شجاعتی که را یک انسان نخستین برای مقابله با طبیعت وحشی نیاز داشت، طلب نمی‌کند؛ و یا شجاعتی که یک جنگجوی قبیله را سرپا نگه می‌داشت. خطر کردن در این بسترها در دنیای مدرن نزدیک به صفر است و کمتر کسی است که به کمترین میزان این جنس شجاعت نیاز داشته باشد و بخواهد آن را به میدان عمل بیاورد و رشد دهد.

شجاعت، جرأت و جسارت در دنیای مدرن از بین نرفته‌اند، بلکه تغییر بستر اجرا داده‌اند. انسان مدرن از شجاعت در انتخاب‌هایی مهم زندگی دهد بهره می‌برد؛ و از جسارت در طرح ایده‌ها و نظرات جدید و انتقاد در عرصه‌های مختلف کمک می‌گیرد و  از جرئت برای اجرایی‌کردن ایده‌هایش سود می‌جوید.

همه صفات پسندیده‌ی انسانی در وجود انسان به ودیعه نهاده شده و بسیار کارآمد و سودمند هستند؛ اما بستر عمل می‌خواهند و دانش استفاده صحیح؛ باید درست زندگی‌کردن را از استفاده درست از این صفات بیاموزیم. صفاتی مانند شجاعت، جسارت و جرئت را بشناسیم و جای استفاده صحیح آن در زندگی را تعیین کنیم.

باشد که به کمک بهره‌وری و تعالی این صفات رستگار شویم.

 

۰ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


طبیعت به نوعی «مادرِ واسطه‌ای» همه‌ی خلایق است؛ و ما در دامان مادرانه‌ی طبیعت خلق می‌شویم و رشد می‌کنیم؛ و این وابستگی به طبیعت که خود، مخلوق خداست همیشه در ما خلایق وجود دارد. طبیعت سخاوت‌مندانه و مادرانه با آغوش باز و دامانی پرمهر و بی‌منت ما را در خود جای داده و پذیراست. هر چه می‌خواهیم از او برداشت می‌کنیم و به حیات ادامه می‌دهیم.

ما انسان‌های مدرن مدتی است که از دسترسی مستقیم به طبیعت محرومیم و بهره‌وری ما از طبیعت محدود به یک سفر یک‌روزه‌ی تفریحی جهت هواخوری و نشستن در طبیعت محدود شده، که البته همان نیز به خاطر بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی ما به ضرر طبیعت تمام می‌شود.

اما حیوانات از ابتدای خلقت‌شان، رابطه‌ای مستقیم با طبیعت دارند و خَُلق حیوان بر این است که حتی تربیت بچه‌هایش را به طبیعت می‌سپارد؛ مانند گرگ که بعد از مدتی توله‌هایش را به زور و پرخاش در طبیعت رها می‌کند تا بروند و برای خودشان «گرگی» بشوند. انسان نیز از همان زمان که ارتباط مستقیم با طبیعت داشت هر چند بی‌پرخاش، اما به گونه‌ای فرزندانش را در طبیعت رها می‌کرد تا آن‌ها نیز بروند و برای خودشان «مردی» بشوند.

مسئله‌ای که این روزها بیش از پیش ذهنم را درگیر کرده است، مسئله «رابطه تربیت کودک و جامعه» است. کودکی که در بستر جامعه‌ی مدرن متولد و در همان نیز رشد می‌کند و شاید برخورد مستقیمِ مداومی با طبیعت نداشته باشد، اما به نوعی هنوز هم همان روش تربیتی را می‌گذارند. به عبارتی اگر جامعه را به مثابهِ طبیعت بگیریم، درست است که انسان به صورت مستقیم در دامان طبیعت رها نمی‌شود اما کودکی که در جامعه‌ی مدرنِ دور از طبیعت امروزی، متولد می‌شود، باز هم به همان روش در دامان جامعه «رها» می‌شود تا «مرد» بشود! آن هم توسط مادران و پدرانی که فقط ‌می‌زایند؛ بدون اینکه حتی برنامه‌ی قبلی برای تولد نوزداشان داشته باشند! چه برسد به اینکه برای مراحل مهم و حساس زندگی او آمادگی و برنامه‌ای داشته باشند.

پس چرا مایی که اینقد «رهاسازیم»، از طبیعت دور شدیم! شاید رهاسازی در طبیعت که با افتخار برای حیوانات وحشی صورت می‌گیرد، برای انسان مخاطراتی داشته باشد اما درس‌های زیادی نیز می‌آموزد. درس بقا، بهره‌وریِ مفید و مستمر از محیط اطراف و... درس‌هایی که در جامعه‌ی مدرن امروزی بیش از پیش به آن‌ها نیازمندیم، ولی خبری از آن‌ها نیست.

درس‌های طبیعت جای خود را به درس‌های دیگری داده‌اند؛ کاربرد قانون جنگلیِ «بخور تا خورده نشوی» به صورت پررنگی‌تری در جامعه‌ی امروزی دیده می‌شود. یعنی جامعه‌ی انسانی با تمام سیرِ تطوّری که از شروع یک‌جانشینی داشته، تبدیل به محیط وحشی‌تری نسبت به خود طبیعت شده است. این بی‌برنامگی، بی‌فکری، بی‌مسئولیتی و ناآگاهی بشر را می‌رساند که با این همه رشد، توسعه و پیشرفت باز هم خود را در دامان محیطش رها می‌سازد تا شاید خبری بشود. ولی خبری نیست! خبرهایی هست ولی او پیروِ این خبرها نیست! 124هزار پیامبر آمدند که بگویند طبیعت یک بستر مفید است، نه یک مادر معنوی! ولی کو گوش شنوا!؟

انگار آدمی‌زاد دوست دارد در آغوش گرم مادرش بِلَمَد و شیره‌ی جانش را بمکد و به هیچ‌قیمتی دامان پرمهر او را از دست ندهد. حال این لَم‌دادن به چه قیمتی برای او تمام می‌شود اللهُ اعلم... و خدا می‌داند با این روش چه بر سر انسان، طبیعت و جامعه خواهد آمد.




نگاهی هم به این مطالب بیندازید:

آرمان و جامعه

آگاهی اجتماعی

پرسش کودکانه


۴ دیدگاه ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت


«یادآوری به زبان» یا همان «تذکر لسانی» همیشه راه حلی ساده، با کارکردی مفید برای تاثیرگذاری بر دیگران بوده است. بر مبنای همان روایت معروف از پیامبر رحمت (ص): «اثری که در شنیدن است در دانستن نیست...»

سنت مفید و قابل تأملی است که رهبری، ابتدای هر سال در پیام نوروزی‌شان، نامی برای سال پیش‌رو هم انتخاب می‌کنند؛ که در چند سال اخیر این نام‌ها به نوعی تعیین‌کننده سیاست‌های کلی نظام در آن سال و سال‌های بعد نیز هست. در این میان موضوعی پیرامون این نام‌گذاری‌ها قابل بحث است.

واضح است که مخاطب پیام نوروزی و نام سال «آحاد ملت» هستند اما می‌توان «مسئولین» را مخاطبان ویژه‌ی این پیام و نام دانست؛ چرا که نقش محرک و‌ پیش‌برنده‌ی مسئولین در تحقق سیاست‌های کلی نظام بدیهی است. هر چند در کنار «مشیت الهی»، نقش اساسی را «ملت» ایفا می‌کنند.

حال مسئولین نسبت به این پیام و نام چه می‌کنند؟ اصلا کمی به عقب برگردیم؛ آیا همه مسئولین به فهم درستی از این نام و پیام می‌رسند؟

اصلا شاید فهم این نام و پیام به عهده قشر روشنگر جامعه - اعم از سخنرانان، اساتید دانشگاه، روحانیون و افراد فرهنگی- است که رسالت تببینی و تبلیغی دارند؛ نه مسئولین اجرایی. اما در عمل شاهدیم که در طول سال هر جا نوبت به سخنرانی مسئولی می‌شود دست به توضیح واضحاتی در باب نام سال و منویات رهبری می‌زند؛ و ضورت عمل به این منویات. هر چند هنوز برایم سوال است چه اصراری است که در افتتاحیه‌ها و مراسمات، حتما یک مسئول حرف بزند نه یک عالم! اما نتیجه این سخنرانی مسئول که به نوعی تبدیل به مهر تایید کیفیت مراسمات شده چه نتیجه ای دارد.

احتمالا این جمله و جملات مشابه به آن را زیاد شنیده‌اید: «همان طور که حضرت آقا فرمودند!» جمله‌ای که خیلی از سخنوران و مسئولین در تکمله و تاییدیه حرف‌هایشان، ضمیمه‌ی سخن کرده و مسیر بحث را به نوعی از آفات و بلیات بیمه می‌کنند! کاری که اگر نکنند تریبون را تحویل نمی‌دهند! البته نتیجه آن را شاهد هستیم؛ علاوه بر اینکه اتفاق مثبت و چشمگیری در باب تحقق منویات رهبری در یک سال از سوی مسئولین نمی‌بینم حتی چند سالی است که رهبری زبان به گلایه می‌گشایند که آنگونه که باید شعار محقق نشده است! پس مشکل کجاست!؟ مسئولین که در سخنرانی‌هایشان خیلی مفصل بیانات رهبری را تشریح می‌کنند!!!

فکر می‌کنم قبل از هر چیزی سخنان رهبری از سمت مسئولین تشریح نمی‌خواهد بلکه اعمال می‌خواهد؛ و اگر تشریحی هم نیاز باشد شخص رهبری در فواصل مختلف -نه با بیانی دیپلماتیک که با بیانی صریح و شفاف- منویاتشان را تببین می‌کنند! دوم اینکه اگر تشریح و توضیحی هم نیاز باشد، این وظیفه علمای جامعه است؛ چه حوزوی و چه دانشگاهی!

نتیجه آنکه خیلی از افراد از مسئل تا غیرمسئول، آنقدر بیانات رهبری را بدون فهم درست، دست‌مالی می‌کنند که بدون اینکه به مرحله عمل برسد از چشم هر کسی می‌افتد؛ و فقط به تعدادی بنر شهری و پوستر و همایش‌های غیر کاربردی خلاصه می‌شود.

در آخر یک واقعه تلخ و خنده‌دار از فهم صحیح بعضی مسئولین از منویات رهبری:

در یکی از شهرستان‌ها فردی بعد از شنیدن سخنرانی رهبری با مضمون «ضرورت جنبش نرم‌افزاری»، اقدام به خرید تعداد زیادی نرم‌افزار آموزشی کرده و آن را در سطح مدارس توزیع نموده است! تا گوشه‌ای از منویات در باب جنبش نرم‌افزاری محقق گردد!!!

انشاالله که همه‌ی آن دسته از عزیزان مانند این مسئول نیت خیر دارند؛ که بعضا بیانات رهبری را به جای تببین و تبلیغ و عملی کردن، فقط تکرار می‌کنند. اگر غیر از این باشد که حرفی نیست و حسابشان واگذار به خدا. اما قابل توجه بعضی مسئولین که امر خطیر لوث کردن بیانات رهبری نتیجه‌ای ندارد جز توهین به شعور عمومی ملت و ضربه‌زدن به نظام.




مرتبط:

دیالکتیک انقلابی

۱ دیدگاه ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۹
حاتم ابتسام

یادداشت


مدت‌ها بود به مسئله «آرمان» فکر می‌کردم و درگیر آن بودم؛ این یادداشت که تلاشی برای مدیریت این افکار بود، همزمان با این مسئله شروع شد و تا اینجا حاصل این درگیری است.

*****

آرزو و امید مانند گرسنگی جسم، نیاز روحی انسان هستند. هر انسانی آرزو و امیدی دارد؛ هر چقدر امید مفید و پرورش دهنده است، آرزو قابل اتکا و مفید نیست. امید با داشتن هدف، آرمان و بینش صحیح و واقع بینانه درباره آینده به وجود می‌آید. بینشی که محصول نگاه به حال و گذشته است. آرمان در نظر گرفتن واقعیت‌هاست. فرق امید و آرزو در واقعیت آن‌هاست. درباره تفاوت آرزو و امید سخن بسیار گفته‌اند. اما آنچه اینجا هست درباره امید متعالی و تعالی‌دهنده یا همان آرمان است.

آرمان آرزویی متعالی و امیدبخش است. در حالی که هر آرزویی امیدوارکننده نیست و چه بسا بعضی افسرده‌کننده هم باشد. جامعه متشکل از انسان‌هاست و همان‌گونه که روح انسان تشنه و تعالی طلب است، جامعه نیز بر اساس‌های نیازهای خود به آرمان احتیاج دارد. آرمانی که موتور محرک جامعه به سوی رشد باشد. با این تفاوت که آرمان در سطح اجتماع، فراز نشیب‌های بزرگ‌تر، پررنگ‌تر و پیچیده‌تری نسبت به آرمان، در سطح یک فرد دارد.

مانند انسان، جامعه‌ای موفق‌تر و پویاتر است که هدفمندتر عمل کند و به عبارتی آرمان‌گرا و متعهد به آرمان باشد؛ و البته این فایده آرمانی هنگامی است که در جامعه توزیع شده باشد و درباره‌ی آن، بین افراد جامعه اشتراک و اتحاد وجود داشته باشد. چنددستگی آرمان‌ها سوای بحث فایده تضارب آرا، جامعه را چندپاره و کند می‌کند. در سطوح بالای فکری یک جامعه آرمان باید یکدست باشد. الزام‌آوری آرمان و تعهد به آن نیز شرط سرعت و موفقیت یک جامعه در مسیر تعالی است.

از سوی دیگر وجود آرمان باعث تکاپوی بیشتر انسان‌های آرمان‌گرا می‌شود و این خود مقدمه‌ای برای ساخته شدن آرمان و آرمان‌گرایی دیگر افراد می‌شود؛ و تا قومی بر اساس یک نیاز صحیح به آرمان نرسد خدا نیز به او نمی‌دهد.

«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر ما بانفسهم» آیه 11 سوره رعد

یعنی خودآگاهی اجتماعی باعث ایجاد و گسترش آرمان در سطح جامعه می‌شود؛ و در پی ایجاد یک آرمان و جامعه‌ی صاحب آرمان، اجتماع به سمت آرمان‌شهر می‌رود.

همیشه‌ی تاریخ ادیبان، روشنفکران، دانشمندان و مسئولان یک جامعه، آرمان‌گراتر از مردمان جامعه‌شان بوده و هستند؛ چرا که ضرورت وجود آرمانِ برخواسته از تعالی‌طلبی، برای ایشان روشن و واضح است. آنها می‌دانند که یک جامعه مانند بدن نیاز به اکسیژن دارد و این اکسیژن برای جامعه، آرمان، آرمان‌طلبی و آرمان‌گرایی است. و شهری که به سوی آرمان پیش نرود دیگر شهر نخواهد بود.

خیلی از افراد جامعه اگر در فضای آرمان‌هایشان نفس نکشند می‌میرند. خیلی از هجرت‌ها و فرارهای نخبگان به علت ترس از نرسیدن به آرمان‌هاست. فرد به شهر دیگری می‌رود تا شاید آنجا آرمان و آرمان‌شهرش را بیابد و یا بسازد.

بعضی آدم‌ها برای دیگران آرمان تعریف می‌کنند و آرمان‌های دیگران را عوض می‌کنند و به اصطلاح آدم‌های آرمان‌سازی هستند؛ اما در این میان قدرتمند آدم‌هایی هستند که آرمان‌هایشان را به بهترین شکل انتقال می‌دهند. آرمان‌های ناب توسط طبقه خاص جامعه طراحی می‌شوند اما این مردم هستند که آن را عملیاتی می‌کنند.

اگر آرمانی توسط جامعه فهمیده و پذیرفته شد راه هموار می‌شود و و حتی مردمان آن جامعه تا پای جان نیز بر آن خواهند ماند.  اگر مردم نباشند آرمان‌ها در ذهن صاحبان آن و یا در بهترین حالت در لابه‌لای کتاب‌ها خاک می‌خورند و می‌پوسند. وقتی همان خواص آرمان‌ها را نه تنها انتقال نمی‌دهند بلکه فراموش هم می‌کنند دیگر چه امیدی به مردمان جامعه است. مردمان دیرباوری که آرمان را با مصداق هم باور نمی‌کردند، حالا که حرف آرمان نیست عمل به آرمان هم نیست. ایجاد باور درباره یک آرمان -در مرحله انتقال- و قبولاندن و تببین آن برای دیگران کار دشواری است. هر چند آرمان‌ها تا حد زیادی در باور پذیر بودن خود دخیل‌اند.

عادت بشر این است که تا به چشم نبیند باور نمی‌کند. آرمان هم دیدنی نیست، فهمیدنی است. مردمان یک پیامبر معجزه می‌خواستند تا شاید آرمان‌های پیامبر را باور کنند. و چه بسا که معجزه دیدند و باز به آرمان‌ها پای‌بند نشدند. و این از ویژگی‌های بشر است. آرمان را تا سطح آرزو پایین می‌آورد و بعد هم از بین می‌برد.

از ویژگی‌های بشر امروز دیرباوری از یک سو و نیازمندی شدید از سوی دیگر است. دیرباوری در برابر آنچه می‌شنود و حتی می‌بیند و نیاز شدید به آرمان‌ها و شرایطی که او را یک گام به آرمان‌شهر و زندگی اجتماعی بهتر نزدیک‌تر کند.

مرحله مهم انتقال آرمان به عهده روشنگران اجتماعی است. کسانی که آرمان را خوب می‌فهمند و خوب انتقال می‌دهند. مثلا تحصیل‌کردگان و اصحاب رسانه...

هر آدمی آرمان ندارد و هر آرمانی هم درست نیست. این یک معضل اجتماعی است که راه حل‌هایی هم برای آن وجود دارد. یکی از این راه حل‌ها مهم و دشوار انتقال آرمان‌های صحیح است. یعنی درباره آرمان و آرمان‌گرایی در جامعه مراحلی وجود دارد: مرحله تولد، رشد و پرورش آرمان؛ انتقال آرمان و اعتلای آرمان

گاهی می‌شود آرمانی ناب ساخته می‌شود و شعار آن داده می‌شود، اما به مرحله عمل نمی‌رسد؛ یا خود آرمان و شعارش ایراد دارد، یا درست منتقل نشده و یا بعد از انتقال، توسط مردم درک و پیگیری نشده است. که به این معناست ساز و کار اجتماعی آرمان‌گرایی در جامعه به خوبی شکل نگرفته است. نه در مرحله تولید، نه در انتقال و نه در اعتلا!

برای مثال در یک اجتماع با نوع حکومت آرام و بروکراتیک، طبقه حاکم به آرمان‌گرایی اعتقادی ندارند و تنها در مواردی که به آن نیازمند هستند، با تزریق آرمان‌های پوشالی و ضعیف به افراد، در جامعه موجی ایجاد می‌کنند. و در نهایت مجبور می‌شوند برای ادامه بقای جامعه روز به روز قانون‌مدار تر شوند! این اشتباه بزرگی است؛ جامعه‌ای که با مدیریت آرام حرکت کند از جامعه‌بودن خارج و مرداب می‌شود. در حالی که حاکمیتی که از آرمان‌گرایی حمایت کند، جامعه‌ای آزاد و در مسیر پیشرفت است.

خیلی از آرمان‌ها نیز ظرفیت و تاریخ انقضا دارد. و به قول دوستی، «آرمان دست‌یافتنی نیست!» چرا که اگر کمی به آن نزدیک شوی به نظرت کوچک می‌شود و از بین می‌رود و آرمان بزرگتری جای آن را می‌گیرد و این ماجرا تا ابد ادامه خواهد داشت. از طرفی روی یک آرمان مفاهیم زیادی را می‌توان بار کرد و آن را گسترش داد. یعنی همان «گسترش آرمانی!» و یکی از ویژگی‌های آرمان‌ همین گستردگی آن است. مثلا در سطح فردی، یک آرمان از میل به خواندن و نوشتن شروع می‌شود و آرام‌آرام آرمان‌های بزرگ‌تری در مسیر تحصیل به وجود می‌آید و در نهایت آرمانی بزرگ طراحی می‌شود که روی همان آرمان می‌توان مفاهیم زیادی بار کرد. مثلا در انتهای تحصیل آرمان خدمت به جامعه مطرح می‌شود و این خود یک عنوان گسترده است.

هر آرمانی هم با یک شعار شروع می‌شوند. پس در حد شعار هم که شده آرمان‌گرا باشیم...




مطالب مرتبط:

حزب در ایران

آگاهی اجتماعی

۵ دیدگاه ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۳
حاتم ابتسام

یادداشت


بیماری‌های اخلاقی مانند بیماری‌های جسمی ناشی از یک رفتار ناسالم و پرخطر هستند. یعنی بی‌توجهی به پیشگیری و انجام بعضی کارهای بیماری‌زا!

«دیده‌شدن» و «میل به تحسین‌شدن» نیاز هر انسانی است. همان‌طور که «دیدن» توانایی هر انسانی است. خیلی از کارهای روزمره‌ی ما تلاشی برای دیده‌شدن، تأیید و تحسین‌شدن است؛ و این «دیده‌شدن» و «درچشم‌بودن» یک رفتار پرخطر و لغزان است. اینکه با تلاش بسیار، شرایطی را برای دیده‌شدن مهیا کنی؛ برای کسانی که همیشه ذهنیت درستی از ایشان نداری و دقیقا نمی‌دانی آنان که در چشمشان هستی و تو را می‌بینند، چه افرادی هستند و چگونه فکر می‌کنند. و در نهایت این عدم شناخت و به تبع آن پاسخ نادرست به نیاز به دیده‌شدن، زمینه‌ساز یک بیماری می‌شود. بیماری خطرناک، مسری و بدعلاجی به نام «مرضِ دید». یک بیماری که «در معرض دیدبودن» از عوامل ابتلای به آن است.

این بیماری بر دو نوع است: مرض دید نوع اول «مرض دیده‌شدن» است و نوع دوم «مرض دیدن» است. این دو نوعِ مسری، به شدت از همدیگر تأثیر می‌گیرند و بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند. قبولاندن این بیماری به مبتلایان آن نیز، از دشواری‌های این مرض است. جالب اینکه، نوع اولی‌ها می‌گویند، مرضشان را از نوع دومی‌ها گرفته‌اند ونوع دومی‌ها می‌گویند از نوع اولی‌ها!

به نوع دومی‌ها می‌گویی چرا «مرضِ‌دیدن» داری؟ می‌گوید: «چیز دیدنی و قشنگیه، منم نگاه می‌کنم! نمی‌تونم چشم‌بسته راه برم که! چشمه دیگه، جذب می‌شه. وقتی تو معرض دیده، دیده می‌شه دیگه.»

به نوع اولی‌ها می‌گویی چرا «مرض دیده‌شدن» داری می‌گوید: «خب تقصیر ما چیه که اونا ندید بدید هستن. نگاه نکنن. ما که مجبورشون نکردیم ما رو دید بزنند. نمی‌شه که باشی و در معرض دید نباشی...»

با توجه به اینکه «به‌چشم‌آمدن» و «چشم‌چرانی» از مراحل ابتدایی و ساده‌ی این بیماری، «چشم‌وهم‌چشمی» و «توهم در چشم‌بودن» از مراحل میانی و «مدگرایی افسارگسیخته» از مراحل پیشرفته‌تر و حاد آن است، اما باز آدم، بعضی وقت‌ها می‌ماند پاسخ بدیهی‌ترین مشکلات «نادیدنی» را چگونه بیان کند. مرضی که خیلی خطرناک‌تر و مسری‌تر از این حرف‌هاست و اگر دو نوع آن، تعامل و همکاری دوستانه و یا شاید خصمانه‌شان را ادامه دهند خدا می‌داند چه بلایی بر سر جامعه خواهد آمد. جامعه‌ای که به دیدن چیزهای مهم‌تری نیازمند است، خیلی ساده به مرضی دچار می‌شود که هزار بدتر از «کوری» است. یک اجتماع پر از افرادی که آن‌قدر چشمشان پر شده که با «کوران» فرقی ندارند!

«دیدن» که یک توانایی ساده، مفید و قابل ارتقا در انسان است، تبدیل به یک نقطه ضعف می‌شود. «دیدنی‌ها» و «دیدن‌ها» تغییر می‌کند و «دید» واقعی از دست می‌رود؛ و دیگر چیزی درست دیده نمی‌شود...

و همیشه پیشگیری بهتر از درمان است...


 

با تشکر از «سعید میرزایی»



مطالب دیگر:

نگاه اول

آگاهی اجتماعی


۲ دیدگاه ۳۰ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۴
حاتم ابتسام

یادداشت


واژگان سرمایه‌های یک نویسنده و سخن‌ور برای بیان مطالب هستند. هر واژه‌ای برای مفهومی وضع شده است و می‌توان مفاهیم زیادی را روی یک واژه بار کرد. این جدای از مفاهیمی است که هر کس برای واژگان در نزد خود دارد. برای مثال «شهید» واژه‌ای است که برای نوعی از خاصی از مرگ وضع شده است. شیعیان قرائت خاصی از آن دارند. اهالی جنگ و جبهه مفهوم ملموسی از آن دارند و عرفا مفهومی انتزاعی. در نهایت این واژه نزد دوستان و خانواده شهدا خیلی خاص‌تر معنا می‌شود و تا شبیه‌شان نباشیم به این گستره معنا و مفهوم  دست نخواهیم یافت. یا واژه «مادر» با تمام اشتراکاتش برای تمام مردم جهان، در نزد هر کس دارای ویژگی‌های خاص‌تری نسبت به دیگران است.

وظیفه نویسندگان و سخن‌وران، تفکر در گستره معنایی واژگان است؛ تا به عمق بیشتری از هر واژه فرو روند. این غواصی در عمق، به نویسنده و سخن‌ور در بهره‌برداری بیشتر از واژگان و در نهایت بیان یک مطلب پخته و دقیق کمک خواهد کرد. اصلاً یکی از تمرین‌های نویسندگی و سخن‌وری می‌تواند همین موضوع باشد؛ اینکه سعی کنیم به واژگان فکر کنیم و در معنا و مفهوم آن تأمل کنیم.

موضوع مفهوم سوای از موضوع ریخت و ظاهر واژگان است؛ که آن دنیای دیگری دارد. با تسلط به گستره معنایی واژگان به کاربردهای بهتری در ظاهر خواهیم رسید و می‌توانیم ریخت را تغییر و بهبود هم بدهیم. حتی ساخت و پرداخت واژگان جدید از دل همین دانش بیرون می‌آید. از طرفی صنعت ایهام در ادبیات، خود نوعی غور در گستره معنایی و ظاهری واژگان است.

یکی از نشانه‌های فقر فرهنگی و بی‌سوادی اجتماعی یک جامعه، همین موضوع «ضعفِ دانشِ معنایی واژگان» است. متأسفانه اجتماع ما پر از این نشانه‌‌هاست! «ضعف دانش» هم سوای موضوع «ضعف علم» است. هر چند که نباید نقش آموزش را نادیده بگیریم ولی دانش و آگاهی الزاماً مانند علم آموختنی نیستند؛ بلکه یادگرفتنی‌اند و هرکس خودش باید با تفکر، تعقل، تلاش و مطالعه به این مهم دست یابد. همان‌طور که می‌گویند: نویسندگی و سخن‌وری یادگرفتنی هستند، نه یاد دادنی...

چه بسیار درس‌خوانده و دانشگاه‌رفته‌هایی که دانش بیان مطالب، در قالب بهترین واژگان را ندارد. افرادی که به «دانشگاه‌رفته‌های بی‌سواد» هم معروفند. اگر مطلب علمی بنویسند، دو برابر نویسنده‌اش، باید دانش و علم داشته باشیم تا بفهیم چه گفته‌اند! واویلا که چنین عالمانی وظیفه آموزش چنین اجتماعی را داشته باشند.

اما زمانی را تصور کنید که همه مردمان یک اجتماع به عمق بیشتری از واژگان برسند. واژگانی که در عین شخصی‌بودن پر از وجوه اشتراک بین افراد هستند. جامعه‌ای که مردمانش، بسیاری از مفاهیم را به صورت گروهی درست بفهمند و به یک درک کلی و مشترک از مفاهیم برسند. مثلا اکثریت جامعه دانش و درک درست و عمیقی از مفهوم واژگانی هم‌چون: عدالت، وحدت، دموکراسی و... داشته باشند. چنین جامعه‌ای از نظر فکری و ادبی به جایگاه رفیعی خواهد رسید.

در گذشته چه بسیار از مفاهیم که به صورت گروهی در ملت ما نهادینه شده‌اند و نتیجه‌های عجیبی داشته‌اند. مثلا موضوع «جنگ تحمیلی» که در اندیشه مردم ایران تا مفهوم سنگین «دفاع مقدس» ارتقا یافت. توضیح این مفاهیم برای نسل امروز بسیار دشوار است. همان‌طور که نسل‌های قبل از ما تعبیر و تفسیر دیگری از مفهوم «احترام به والدین» در ذهن دارند؛ و چه خوب می‌شد اگر کمی آن را می‌فهمیدیم.

می‌توان به جرأت گفت، واژگان، این سرمایه‌های گران‌بهای فکری و ادبیِ، با کمی تأمل و تفکر نه تنها باعث رشد اندیشه و بیان ما خواهند شد، بلکه بسترساز جامعه‌ای بهتر و یکدست‌تر خواهند بود.



با تشکر از «حسین مسافر»


مطالب مرتبط:

آگاهی اجتماعی

وظیفه تاریخی

ورزش، ادبیات، هویّت


۱ دیدگاه ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱
حاتم ابتسام

یادداشت


حزب و حزب‌گرایی به عنوان یک پدیده‌ی اجتماعی، امتحانش را در غرب پس داده است. امتحان پس‌داده از آن جهت که در غرب به وسیله تشکیل احزاب و حزب‌گرایی، خیلی از آرمان و خواسته‌های توده‌های مردم عملی شد. وجود یک حزب ضمانت اجرایی قدرتمندی برای اجرایی‌شدن آرمان‌هاست؛ چرا که حزب برآیند خواست مردم است.

این پدیده اجتماعی بعد از دوران مشروطه وارد فرهنگ سیاسی و اجتماعی کشور ما شد. غرب با توجه به قدرت حزب، سعی کرد بعد از مشروطه احزابی را در ایران ایجاد کند تا از آن برای خواسته‌های استعماری خود بهره ببرد. در ابتدا رنگ شعارهای این احزاب، دینی و مذهبی بود. اما بعد از مدتی برای مردم ایران مشخص شد، دست این احزاب از آستین شرق و غرب بیرون زده است. بازی این احزاب تا مدتی بعد از انقلاب اسلامی ادامه داشت. ولی با گذشت زمان و در بستر تحولات اجتماعی و سیاسی ایران رخ واقعی خود را نشان دادند؛ اینکه چه هستند و چه می‌خواهند. این شد که مردم خاطره خوشی از حزب و حزب‌بازی ندارند و حزب به معنای غربی آن هیچ‌گاه در ایران شکل نگرفت.

حزب چیست؟

شخص یا اشخاصی که در بطن جامعه‌ای زندگی می‌کنند از شرایط ناراضی‌اند و معتقدند مشکلات و کاستی‌هایی در جامعه وجود دارد. حال از هر مصدری: مردم، حکومت یا از خارج. همان اشخاص سعی در یافتن علت مشکل‌ها و کمبودها می‌کنند. علت را که یافتند، راه حلی هم ارائه می‌دهند که الزاماً بهترین راه حل نیست؛ اما مطمئناً راه حلی است که خودشان توان عملی کردن آن را دارند؛ که اگر نداشتند هیچ‌گاه آن را ارائه نمی‌دادند!

این افراد دور هم جمع می‌شود و افکار و نظراتشان را یک‌کاسه می‌کنند و سپس برای اینکه بتوانند بهتر کار کنند اقدام به جذب نیرو و سازماندهی آن می‌کنند؛ با شعار! افرادی هم‌شکل و هم‌فکر و هم‌آرمان که با آن‌ها در یک جامعه زندگی می‌کنند. سعی بر این است تا متخصص‌ترین افراد با توجه به راه‌حل‌ها انتخاب شود؛ یعنی کسی که بلد باشد چگونه این راه حل را عملی کند. اما خیلی وقت‌ها وفاداری، مهم‌ترین محک انتخاب اعضاست.

مسئله اینجاست که هیچ حزبی راه حل‌ها و روش کار خود را به حزب رقیب نمی‌گویند؛ که اگر هم بگوید قائل به این است که این خودشان هستند که می‌توانند به نحو احسن این راه حل را عملی کنند. این افراد جمع می‌شود و حزب به پشتوانه این نیروها و قدرت برآمده از هم‌صدایی ایشان شروع به فعالیت می‌کند. در بهترین حالت قدرت را دست می‌گیرد و کارهایی انجام می‌دهند. در بهترین حالت همان کارهایی که شعارش را داده بودند.

باز در بهترین حالت بعد از مدتی مشکلات مد نظر آن حزب برطرف می‌شود. حال به خاطر روش حزب و یا دلایل دیگر. آن زمان است که حزب نه حرفی برای گفتن دارد و نه کاری برای انجام دادن و اینگونه حزب، بی‌کار و منحل می‌شود. و مشکلات جدید، احزاب جدید را می‌سازند.

اشتغال به امری مانع اشتغال به امور دیگر می‌شود و امر مغفول‌مانده تبدیل به ضعف می‌شود. برای مثال حزبی شعار اقتصادی می‌دهد و دیگری شعار فرهنگی؛ و هر کس مسئله خود را مهم‌ترین مسئله جامعه می‌داند. حزب فرهنگی بر سر کار می‌آید. مشغول حل بحران‌های فرهنگی می‌شود و اشتغال به این مسئله، تمرکزش را از دیگر مسائل باز می‌دارد و این دور ادامه دارد که هر حزبی حل مشکلی را به دست می‌گیرد و مشکلی دیگر مغفول می‌ماند...

حزب در صورتی می‌تواند پاسخ‌گوی نیازها باشد که حکومت قدرتمند و مستقلی وجود داشته باشد. یعنی اینگونه نباشد که حزبی بیاید تکانی بدهد و برود. بلکه حکومت باید برآیندی از احزاب و افکار مختلف باشد که زیر پرچمی واحد فعالیت می‌کنند. احزاب وظیفه هم‌پوشانی، نظارت و تکمیل کار حکومت را دارند. حکومت باید کار خودش را بکند و احزاب در صورت قدرت گرفتن همان خلاءها و ضعف‌ها را ترمیم کنند نه اینکه بیایند و تمرکز حکومت را معطوف برنامه‌ای بکنند که در نتیجه‌اش کشور دچار عقب‌ماندگی در حوزه‌های دیگر بشود؛ و داد احزاب دیگر در بیاید!

یکی از دلایلی که حزب در غرب امتحانش را پس داد، وجود یک حکومت مقتدر مرکزی بود که این احزاب مثل پروانه به دورش می چرخیدند. ولی گویا در ایران، احزاب نور شمع حکومت را نمی‌بینند و باور ندارند و ادعای مشعلی دارند. ای کاش احزاب پروانه‌ای باشند که حاضر باشند حتی به عشق شمع بسوزند. و نگذارند که این شمع آب شود.

هر چند هزاران مشعل می‌تواند از شمع، آتش بگیرد و روشن شود بدون اینکه‌ای ذره‌ای از شعله‌ی شمع کم شود!


۵ دیدگاه ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۴
حاتم ابتسام

یادداشت


در روند تکامل و شکل‌گیری یک جامعه بعد از مدتی نیازها سر بر می‌آورند؛ که این نیازهای اجتماعی باید به بهترین شکل و در بهترین زمان پاسخ داده شوند. اگر در زمانش پاسخ داده نشود، تبدیل به یک حفره و عقده می‌شود و اگر درست پاسخ داده نشود، می‌شود یک بیماری اجتماعی!

خیلی از نیازهای جامعه از درون آن جامعه و بر اساس یک خودآگاه اجتماعی مشخص و برطرف می‌شوند. اما بسیاری از نیازها قبل از شناسایی، به سمت راه حل می‌روند؛ راه حلی که از خارج از جامعه و به صورت وارداتی آمده و الزاماً بهترین پاسخ به آن نیاز نیست. خیلی از نیازها نیز کاذب و وارداتی است. یعنی جامعه‌ای نیاز ضروری به آن ندارد ولی به خاطر توان رسانه خودآگاه جامعه احساس نیاز پیدا می‌کند؛ که این خیلی مخرب‌تر است، چرا که نیاز کاذب راه‌حل کاذب هم دارد. مانند پدیده شوم مصرف‌گرایی که نیازی کاذب با راه‌حل‌های کاذب‌تر است.

جامعه نسب به پدیده‌هایی که به آن وارد می‌شود - احساس نیاز باشد و یا درمان و راه‌حل آن- مانند هر انسانی یکی از رویکردهای سه‌گانه معروف را در پیش می‌گیرد: بی‌اعتنایی، دفع و یا جذب.

وقتی مسئله‌ای که تا کنون در جامعه نبوده فرصت طرح بیاید، جامعه با توجه به نیازهای خودش، آغوش خود را برای آن می‌گشاید. اما از آنجایی که این پاسخ ناآشنا و وارداتی است ضعف‌ها و قوت‌های آن نیز مبهم است. اینجاست که جامعه ناخودآگاه نسبت به قسمت‌های جذاب آن روی خوش نشان می‌دهد و دچار همان جذابیت‌ها می‌شود؛ و امان از روزی که کسی روشن‌گری نکند و دیگری هم بیاید و روی این جذابیت‌ها موج‌سواری کند. مانند ماجرای ورود مباحث مرتبط به فراماسونری در ایران که تنها نقطه جالبش نمادشناسی‌‌اش بود و بعضی هم روی این موج جذابیت، چه سواری‌ها کردند.

جامعه مانند یک دانشجو برای رشد، واحدهایی را می‌گذارند. واحدهایی که به مرور زمان می‌آیند، گذرانده می‌شوند و تبدیل به پیشینه آن اجتماع می‌شوند. این روند، روال طبیعی خود را در هر جامعه‌ای طی می‌کند. بعضی وقت‌ها نیز یک واقعه خاص، جامعه را در حالت جهش غیر عادی قرار می‌دهد، به جلو یا عقب؛ مانند انقلاب و جنگ.

یک جامعه باید نیازهای خود را از مرحله ناخودآگاه به خودآگاه منتقل کند تا بتواند موضع درستی در قبال ورودی‌ها و خروجی‌های خود داشته باشد. اینکه یک جامعه بفهمد و بداند نباید تحت تأثیر شایعه قرار بگیرد، نوعی پختگی و آگاهی اجتماعی است. همان‌طور که یک سیستم بهداشتیِ قوی در جامعه، مانع شیوع بیماری‌های واگیردار می‌شود. و این اتفاق جز با خواست تک‌تک  افراد جامعه میسر نمی‌شود. اینکه افراد آگاهانه به دنبال نیازهای صحیح خود بروند و سعی بر برطرف‌کردن آن داشته باشند. نه اینکه تحت تأثیر جوهای نیازساز رسانه‌ها قرار بگیرند. رسانه‌هایی که خودشان نیاز تولید می‌کنند و خودشان هم پاسخ کاذبی به آن می‌دهند.

پس نیازهای جامعه باید خودآگاه شناخته شود و خودآگاه حل شود. به عبارتی: «تشخیص صحیح نیاز واقعی و راه‌حل مناسب و واقعی از سوی اجتماعی متشکل از افراد آگاه»

این یعنی آگاهی اجتماعی...

.

ادامه دارد...



مطلب مرتبط:

تداوم تاریخی

وظیفه تاریخی

۱ دیدگاه ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


بحث از احیای فرهنگ باستانی تاریخی و ضرورت توجه به پیشینه تاریخی یک ملت آن قدر مهم و مطرح است که نیازی به تکرار دوباره آن نیست. اما این توجه نباید به معنای بازگشت تاریخی و سیر در گذشته‌های گذشته تفسیر گردد که منجر به این شود که جوانان به عنوان طیفی آرمان‌گرا، آرمان‌شهر خود را در گذشته‌ای با تصویر موهوم و انتزاعی ببینند.

علت عمده ضرورت نگاه به گذشته و تأکید بر لزوم آگاهی از تاریخ فرهنگ و تمدن یک ملت، زنده نگه داشتن تداوم تاریخی سابقه‌ی فرهنگ و تمدن ایشان است.

تداوم تاریخی به این معناست که بدانیم از کجا آمده‌ایم و این آمدن چگونه شکل گرفته و محقق شده است؛ که این مهم به واسطه مطالعه تاریخ و دانش و بینش حاصله از آن صورت می‌گیرد. اگر دانش و بینش تاریخی در رابطه با فرهنگ و تمدن ملتی واقع نشود، مثال مردی می‌شود که بدون نگاه به قفسه‌های آشپزخانه و یخچال منزلش برای خرید مایحتاج سری به فروشگاه محل می‌زند. به یقین خریدی که او انجام می‌دهد نه تنها جواب‌گوی نیازهای او نیست، بلکه خریدی کاذب و بی‌فایده است. در نهایت در منزلش نیز جایی برای این خریدها ندارد!

قرار نیست دوباره چرخ را اختراع کنیم و یا به تنهایی انتهای غایت سعادت بشری را محقق کنیم. ما نیز نسلی هستیم که شرایط به جامانده از گذشتگانمان را بر دوش می‌کشیم. هرچند که باید تمام تلاش خویش را برای فراهم کردن مقدمات حیات طیبه انسانی فراهم کنیم. باید بدانیم در کجای تاریخ قرار داریم، چه گذشته‌ای ما را به اینجا رسانده و قرار است به کدامین سو برویم و برای این سیر چه باید انجام دهیم!

اگر در این بین گسست تاریخی صورت بگیرد، مسیر رشد، آن گونه که باید طی نخواهد شد. گسست تاریخی به این معناست که بدون توجه به گذشته در جستجوی آینده باشیم. گسست تاریخی یک ملت از فرهنگ و تمدن خویش دلایل مختلفی دارد که مهم‌ترین آن، نداشتن دانش و بینش تاریخی است. این گسست در نهایت منجر به بی‌هویتی ملت و سردرگمی ایشان در رابطه با طراحی یک آرمان‌شهر می‌شود.

می‌توان نتیجه گرفت هنگامی که سخن از مطالعه تاریخ و ضرورت آشنایی با فرهنگ، آداب، رسوم، سنن و هنر می‌شود منظور تبعیت محض و بی‌چون و چرای از آن نیست، بلکه اطلاع از آن برای نوعی واقع‌بینی به منظور بهره‌وری مفیدتر و ادامه‌ی آگاهانه مسیر پیش روست؛ یعنی دوری از یک تصویر انتزاعی از گذشته. که البته در این میان می‌توان نقش و جایگاه مهم دین در فرهنگ و تمدن یک ملت را بررسی و تبیین کرد و با آن به طراحی و ساخت یک آرمان‌شهر حقیقی امیدوار بود.


۳ دیدگاه ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۴۱
حاتم ابتسام

یادداشت


تقسیم‌بندی‌های سال و ماه و هفته بیشتر از اینکه اتفاقی نو باشند، بهانه‌اند. اینکه فلان روز فقط به خاطر اینکه اول فلان ماه است، روز خاصی است و یا اینکه 7/7/77 روز مقدسی است خیلی سطحی است. سطحی‌تر، بهانه‌هایی که به زمان محول می‌کنیم؛ مثلا: از اول همین هفته، فلان کار را شروع می‌کنم یا از سر ماه. اصلا همین متن که در لحظه تحویل سال روی وبلاگ می‌رود بهانه است برای اتفاقی دیگر؛ و حیف که در حد بهانه باقی می‌ماند...

بگذریم از روزهایی که عزیزند که البته به واسطه اتفاقی عزیز بودند؛ یا شدند.

زمان ظرفی است که بهانه‌ای شده برای تحول. خیلی چیزها را به زمان و گذرش محول می‌کنیم. غم، موفقیت، مشکل و...

در این میان لابه‌لای زمان، اعتباریاتی وضع کرده‌ایم؛ برای هدفی. هر چه که باشد. اول و آخر سال، اول و آخر هفته و... که با گذشت اندک زمانی، خود درگیر همان اعتباریات می‌شویم؛ نه هدفِ وضعِ اعتباریات. امان از دست اعتباریات...

سال نو برای هر کسی به اعتبار اتفاقی که برایش می‌افتد، متفاوت است. و مبدا برای مقصدی می‌شود. مثلا آورده‌اند: سال نوی عابدین و سالکین از شب قدر حساب می‌شود. شب حساب و حسابرسی؛ و یا اینکه گفته‌اند: روزی که در آن گناهی نکنیم عید است.

همه این‌ها را گفتم که بگویم:

تحول، آن زمانی است که اتفاقی بیفتد. عید، زمانی است که تحولی صورت بگیرد و سال نو، سالی که اتفاقی متحول‌کننده در باشد...

تحولی به بزرگی آمدن «او»...

.

راستی تحویل سال مبارک!

۱۱ دیدگاه ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۳۱
حاتم ابتسام