وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

یادداشت


در فیلم‌های خارجی به موجوداتی که از فضای دیگری به زمین ما آمده باشند «آدم فضایی» یا «بیگانه» می‌گویند؛ این بیگانگی، مشکلات زیادی را برای دو طرف ایجاد می‌کند. برای آن بیگانه‌ها کمتر، چرا که از قبل با ما آشنا بودندکه به زمین آمده‌اند و ما چون با ایشان ناآشناییم، ضربه‌پذیرتریم. در واقع بیگانگان اصلی در این فیلم‌ها، ما آدمیان هستیم.

همیشه همین بوده؛ وقتی وارد فضای جدیدی و ناآشنایی می‌شویم ضربه می‌خوریم و دچار فشار و ناراحتی می‌شویم. ضربه و فشار به علت نداشتن شناخت و آمادگی ورود به فضای بیگانه. این فشار بیشتر از هر چیز، بر روح وارد می‌شود؛ فشاری به خاطر «بیگانگی فضایی».

مثل فشار واردشده به یک بچه هیئتی که داخل یک پارتی مختلط شده و یا یک بچه سوسول که داخل یک هیئت عاشورایی شده است. فشاری ناآمادگی و بیگانگی فضایی. البته خیلی از فضاها را هر انسانی تجربه نمی‌کند و نیازی به آمادگی نسبت به آن هم ندارد و بهتر است که حتی تصورش را هم نکند. اما بعضی فضاها به ما وعده داده شده و ورود به آن حتمی است. هر چند متأسفانه، تلاشی برای شناخت آن فضا و آمادگی ورود به آن نمی‌کنیم.

مثل فضایی به نام قبر و فشاری به نام فشار قبر...

برای ورود به چنین فضای نه‌چندان بیگانه‌ای چقدر آماده‌ایم!؟


۷ دیدگاه ۲۸ آبان ۹۲ ، ۲۳:۰۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


خورشید وسط آسمان بود...

کبوتر نری در بالای گلدسته‌ی مسجدی نشسته بود و غمگین به اطراف نگاه می‌کرد. ناگهان صدای گوش‌خراشی او را از جا پراند. بلندگوی بوقی قدیمی که در بالای گلدسته نصب بود، خراب شده بود و نویز تولید می‌کرد. کبوتر با ناراحتی برگشت و به پشت سرش، جایی که لانه‌اش در زیر آفتاب و در لبه‌ی گلدسته قرار داشت نگاه کرد. بالی زد و به کنار لانه رفت. درون لانه جفتش در حالی که مریض بود و نفس‌های بی‌رمقی می‌کشید به او نگاه کرد. سایه کبوتر نر که روی جفتش افتاد، کبوتر ماده چشمانش را باز کرد. در چشمان دو کبوتر، غمی موج می‌زد. کبوتر ماده نای حرکت نداشت. کبوتر نر بال زد و رفت.

جوانی از پله‌های گلدسته بالا آمد. به گلدسته که رسید با پارچه‌ی سیاهی که همراه داشت دور تا دور گلدسته را سیاه‌پوش کرد. پارچه سیاه باعث شد دیگر آفتاب مستقیم روی لانه کبوترها نیفتد. جوان لانه کبوتران را دید. چشمانش برقی زد؛ انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. فورا رفت.

کبوتر نر که غذا به دهان از دور می‌آمد پارچه‌ی سیاه روی گلدسته برایش غریب آمد؛ وحشت کرد غذا را انداخت و با قدرت بیشتری بال زد تا به گلدسته رسید. از کنار پارچه، درزی پیدا کرد و وارد شد. نگاهی انداخت؛ جفتش آرام زیر سایه‌ی پارچه مشکی خوابیده بود. نفس راحتی کشید.

نزدیک غروب...

مرد جوان دوباره از گلدسته بالا آمد. چیزی را لای پارچه پیچیده بود. به سمت لانه کبوترها رفت. کبوتر نر که او را دید حالت تدافعی به خود گرفت؛ اما مرد با خوشحالی از دیدن کبوتر آرام‌آرام نزدیک شد. آهسته پارچه را کنار زد؛ زیر پارچه، لانه‌ی زیبای دست‌سازی بود. چند میخ از جیبش درآورد و با چکشی، لانه را با دقت روی دیوار نصب کرد. کبوتر نر دیگر آرام شده بود. مرد جوان لانه قدیمی را که کبوتر ماده در آن بود، آرام برداشت و داخل لانه نو گذاشت. کبوتر نر خیلی خوشحال شد؛ پرید و رفت داخل لانه؛ چرخی زد و بالا و پایینش را وارسی کرد. داخل لانه ظرف آب و غذا بود. جوان از قمقمه‌ای که همراهش بود کمی آب در ظرف آب و از جیبش کمی گندم در ظرف دیگر ریخت. مرد از خوشحالی کبوتران خیلی خوشحال شده بود. ناگهان صدای نویز بلندگو مرد را از جا پراند. کبوتر هم ترسید و از روی لانه پرید. جوان با ناراحتی به بلندگو نگاه کرد و با همان چکشی که داشت بلندگوی بوقی را از جا درآورد.

چند روز بعد...

صدایی، کبوتر نر را از لانه بیرون کشید. صدای طبل و زنجیر دسته‌ای بود که با نوحه‌خوانی، وارد مسجد می‌شد. کبوتر نر بالی زد و لبه‌ی گلدسته نشست و به ورود دسته خیره شد. زیر جایی که کبوتر نشسته بود، بلندگویی نو و خوش‌فرم قرار داشت. ناگهان کبوتر ماده بدون اینکه نر متوجه شود بال زد و کنارش نشست و به پایین خیره شد. کبوتر نر متوجه حضور او شد و با تعجب نگاهی به او انداخت. هیچ علامتی از بی‌حالی و مریضی در کبوتر ماده نبود؛ خوبِ‌خوب شده بود.

نگاهی به یکدیگر انداختند و هم‌زمان از روی گلدسته پریدند؛ چرخی در آسمان زدند و به سمت حیاط مسجد بال زدند.

جوان که در صف زنجیرزنان قرار داشت لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد. دو کبوتر را دید؛ کبوتر ماده را که دید لبخند رضایتی روی لبانش نشست.



پی‌نوشت: این کار را پارسال همین موقع‌ها به بهانه ساخت پویانمایی کوتاهی نوشته بودم؛ قسمت نشد بسازیم. روزی محرم امسال «وحدت تفاوت» شد.

۵ دیدگاه ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۴۶
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


پروژه‌ای را تحویل گرفتیم و کار شروع نشده، مشکلاتی برایمان درست شد و کارمان زمین ماند. مشکلاتی که حتی به شکرآب شدن رابطه من و دوست متخصصم انجامید. من هم تقصیری نداشتم. خیلی ناراحت شدم و دربه‌در به دنبال ریشه مشکل گشتم. بعد چند روز فهمیدم که مشکل از کجا بوده؛ چند عزیز، خیلی تمیز، چوب لای چرخمان کرده بودند. عوامل خراب‌کاری را شناسایی کردم و شروع به خراب‌کردن تک‌تکشان کردم. راه‌اندازی یک جنگ تمام عیار...

نفهمیدم از کجا، ولی پروژه را دوباره به ما برگرداندند. سریع آن را قبول کردم. برای اینکه غرورم را زیر پا نگذاشته باشم، سراغی از دوست متخصصم نگرفتم و مغرورانه جلو افتادم. می‌خواستم خودم را به خودم و سپس به او ثابت کنم. او هم جلو نیامد؛ من هم منتش را نکشیدم و یک‌تنه کار را گرفتم.

هرچند نه توان انجام کار را داشتم و نه دل و دماغش را؛ کار از روی لج‌بازی با خودم، پذیرفتم. فقط می‌خواستم پروژه را ببندم و هر طور که شده کار را برسانم. کار اصلی‌ام روی پروژه‌ی انتقام و زهرچشم گرفتن از آن عزیزانی بود که برای زمین‌گیر کردنم چوب‌بازی کرده بودند. چشمانم را بسته بودم و می‌خواستم زمینشان بزنم.

کمی که گذشت و آن عزیزان، متوجه شمشیر از رو بسته‌ی من شدند، شروع به دفاع کردند و حمله. پیش خودم فکر نکرده بودم، من که قبلاً نقطه ضعف واضحی نداشتم، آنگونه زمین خوردم یا بهتر بگویم آنگونه زمین زده شدم؛ حال که چشمانم را از شدت کینه بسته‌ام و پروژه محوله را هم جدی نگرفته‌ام، زیر پایم خیلی لغزنده‌تر است و با این نقاط ضعف هر آن، امکان خاک‌شدنم وجود دارد. ترسیده بودم و نمی‌دانستم کار را بچسبم، حالا که با دم شیر بازی کرده‌ام، بازی را ادامه دهم و یا در لاک دفاعی بخزم. بد مخمصه‌ای بود.

ناگهان سر و کله‌اش پیدا شد. نمی‌دانم تا آن موقع کجا بود. مرا به کناری کشید و گفت: «چه با خودت می‌کنی!؟ کار را دوباره برایت گرفتم که خودت را جمع و جور کنی نه اینکه زورت را جمع کنی و جر کنی!» چیزی نداشتم بگویم. وقتی گفت من دوباره کار را برایت گرفتم، بیشتر ترسیدم. ترس از اینکه با خراب‌شدن پروژه نه فقط آبروی من پیش او که آبروی او هم پیش کارفرما می‌رفت. گفتم: «نمی‌دانم چه کنم! خیلی نامردند! ندیدی چطور زمین‌مان زدند؟ گفت: «آن‌ها زدند... تو چرا خودت را بیشتر زمین‌گیر می‌کنی!؟ اگر می‌خواهی بجنگی، حداقل سعی کن سالم زندگی کنی! نه اینکه زندگی‌ات را برای جنگ بگذاری. جنگ برای زندگی است نه زندگی برای جنگ. جنگ برای کار است؛ نه کار برای جنگ. اینگونه خودت را زمین میزنی»

سنگین بود و نمی‌دانستم چه بگویم. خیلی ساده راه‌حل را گفت؛ ولی کار و زندگی سالم، بین این همه گرگ درنده‌ی منتظر جنگ، خیلی سخت بود. خواستم بپرسم که خودش گفت.

«سالم زندگی کنی حتی اگر به ظاهر تو را زمین بزنند، خودشان را زمین زنده‌اند. فقط باید صبر کنی تا زمین خوردنشان را ببینی؛ آن هم چه زمین خوردنی! صبورانه و سالم زندگی کن...»


با تشکر از «علی باقری اصل»


متخصص تجربهها (1،2،3،4،5)


۱ دیدگاه ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۱:۱۹
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شام تازه تمام شده بود و زن مهمان همراه زن میزبان ظرف‌ها را می‌شستند. زن میزبان نگاهی به بشقاب آرکوپال زیر دستش کرد. «طرحش خیلی قشنگه، تازه خریدی؟» مشخص بود میزیان ذوق کرده. «آره. دیسش رو هم خریدم؛ تو طبقه بالای کابینته، دستم نمی‌رسه مگر نه نشونت می‌دادم»

مرد میزبان وارد آشپزخانه شد. «آره دیگه! ما می‌ریم عرق می‌ریزیم خانوم باهاش ظرف چینی می‌خره»

زن حرصش گرفت. با لحنی سرد گفت. «چینی نیست عزیزم! آرکوپاله! چیه مثل قاشق نشسته می‌پری وسط حرف‌های ما!؟»

مرد که انگار یادش رفته باشد برای چه به آشپزخانه آمده، پوزخندی زد. «همچین میگه حرف‌های ما، انگار دارن درباره چه موضوع مهم و محرمانه‌ای صحبت می‌کنند»

     - بهتر از شماست که درباره چیزایی حرف می‌زنین که نه بلدین، نه ازش سر درمیارین. بابات فوتبالیست بوده یا مامانت سیاستمدار!؟

زن مهمان ریز خندید. به طرز واضحی به مرد برخورد. به خاطر مهمان چیزی نگفت. انگار یادش افتاد چه می‌خواست. در یخچال را باز کرد و شیشه آب را برداشت و لاجرعه سر کشید. زن بدون اینکه برگردد زیر لب گفت. « نمی‌دونم خدا لیوانو برای چی خلق کرده...»

زن مهمان آخرین ظرف آرکوپال را آب کشید و توی آب‌چکان گذاشت؛ که زن میزبان چیزی یادش افتاد. رو به مرد کرد که در یخچال را محکم ‌می‌بست و با صدای نازدار و خواهشمندانه‌ای گفت. «عزیرم قدت بلنده، می‌شه از در بالای کابینت دیس آرکوپالو بیاری بیرون می‌خوام زری ببینه...»

مرد شل شد. به زن مهمان نگاهی انداخت و خیلی تصنعی به هم لبخند زدند. در کابینت را باز کرد و و دیس را برداشت و به دست زری داد. «بفرمایید اینم آرکوپال چینی!» هر سه خندیدند. مرد برگشت که برود. چیز دیگری یادش افتاد. «راستی میوه و تخمه رو زود بیار، فوتبال داره شروع می‌شه». 

زن نگاهی به زری که نگاهش به دیس بود کرد. «خوشت اومد! بده میوه‌ها رو بچینم توش...»



۳ دیدگاه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۴۷
حاتم ابتسام