وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۱ مطلب با موضوع «یادداشت داستانی» ثبت شده است

یادداشت داستانی 


روی بعضی‌ها عکس‌ شُش سالم‌ و‌ ‌شُش ‌خراب را کشیده که عاقبتِ دودگرفتن است. روی بعضی، عکس کتانیِ چینی ارزانی است که مُشتی سیگار را له کرده. روی بعضی دیگر هم‌ مرد مغمومی را از پشت تصویر‌ کرده که پشیمان به نظر می‌رسد ولی پایش به سیگا‌ر‌ زنجیر شده. هیچ‌کدام‌شان‌ شبیه این‌هایی که از من سیگار‌ می‌خرند نیستند. مردانی و ‌بعضی وقت زنانی که خیلی بی‌حس نخی و پاکتی، سیگار‌ می‌گیرند و‌ بعضی با همین فندک که بارها عوض شده سیگار می‌گیرانند.

از دستم در رفته که این چندمین فندکی است که به کار‌ گرفته‌ام. یکی‌دوتای اول را که نخ نداشت دودر کردند؛ اگر یادشان رفته بود، بر‌می‌گرداندند. سه چهارتایی هم‌ یا از‌ وسط شکست یا از شستی؛ یا شعله‌پوششان وا رفت. یکی دو تا هم که گاز تمام‌کردند و‌ دیگر نشد پُرشان کنم. بعضی از چخماقی‌ها بعد از خرابی چخماق یدکی هم قبول نکردند. بعضی که اصلاً معلوم نشد چه سرطانی گرفته‌اند که شعله نمی‌گیرند! چقدر‌ وقت گذاشتم تا بفهمم دردشان چیست ولی نشد.

قیافه‌اش ساده است؛ اما دنیای پر جزئیاتی است. بعضی وقت‌ها که فندک خاموشی را راه می‌اندازم حسِ بلندکردن فضاپیما زیر‌پوستم می‌دَود. تا الان در این دخمه بزرگ‌ترین‌ لذتم نگاهِ زیرچشمی به صورتِ ذوق‌زده‌ی آن‌هایی است که فندک محبوبشان را برپا می‌کنم.

این یکی فندک‌ها قرص‌تر است. به دوستانم‌ پیشنهاد می‌کنم همین را ببرند. زمخت و ‌بدقواره است؛ ولی مثل سگ جان دارد. چندتا سیگاریِ خراب دیدم که از همین داشتند. مطمئن شدم که فندکِ کهنه‌کارهاست. طوری با نخ زنجیرش کرده‌ام که دزد هفت‌خط قافله هم نمی‌تواند دودرش کند. مگر اینکه با نخ ببرد!

از اول نیت داشتم به زیر ۱۸ سال نفروشم؛ می‌گفتم نداریم! بعضی تخص بودند و پاپی می‌شدند «پس این همه چیدی چیه!؟» و من بُراق می‌شدم که «فروشی نیست.» معمولا این یکی جواب می‌داد و‌ سرش را می‌کشید و ‌می‌رفت. مشخص بود می‌رفت از جای دیگری بگیرد. بعضی هم مثلاً زرنگ بودند و خودشان را به موش‌مردگی می‌زدند که «برای بابام می‌خوام» و‌ منم می‌گفتم «برو بگو‌‌ خودش بیاد بخره.»

دیگر حوصله‌ام نمی‌گیرد. بدون‌اینکه خیره بشوم که بفهمم به ۱۸ رسیده یا نه سیگار را می‌دهم که برود رد کارش و بیشتر عذابم ندهد. با اینکه تشخیص سنم واویلا بود نشسته بودم و ‌حساب کرده بودم یک‌ زیر ۱۸ سال، چه شکلی باید باشد. سنّ کم بعضی که واضح بود ولی بعضی غلط‌انداز بودند. یک‌بار پسری که به خیالم بیش از ۲۰ سال داشت آمد و سیگاری گرفت؛ وقتِ خرید شرم کودکانه‌ای به صورتش بود. رد که شد نگاهش کردم و دیدم کوله‌ی مدرسه‌اش را از دوستش که دبیرستانی می‌زد گرفت؛ یک‌نخ را به او داد و ذوق‌زده به کوچه‌ای دویدند.

آمارش از دستم در ‌رفته قبلا روزی صد و سی-چهل پاکت می‌فروختم. الان درگیرش نیستم. فکرش عذابم می‌دهد اما پولش بد نیست. اول تلخ نبود؛ ولی الان شیرین نیست.

روز اول که پای دکه ایستادم نمی‌دانستم روزنامه‌ها سفره‌ای برای سیگار‌فروختن هستند. روزنامه بهانه است که بایستند و نگاهی بگیرند و ‌بپرسد: «فیلترپلاسِ نخی داری؟» باورم نمی‌شد کاسبی اصلی‌ام‌ سیگار باشد؛ آن هم نه پاکتی، بلکه نخی!

روی روزنامه‌ای تیتر زده بود: «سیگار‌ کدام سرمایه‌ را دود می‌کند؟» دیگر حوصله‌ام نمی‌آمد روزنامه‌ها را ورق بزنم. پیش خودم گفتم سیگار‌ کارش‌دود کردن است حالا هر چیزی که باشد!

این عکس‌های روی پاکت‌ها حال سیگاری‌ها است ای کاش حال سیگارفروش‌ها هم بود. فکر کنم همان مرد مغموم و پشیمانی که پایش به سیگار‌ زنجیر شده من باشم. کسی که با سرمایه‌اش پای نخ به نخ سیگار‌ی که نمی‌کشد دود می‌شود.



مرتبط:

خاطره‌ها

۲ دیدگاه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


تلخیِ ناکامی در کار قبل، آزارم می‌داد و دیگر دست و دلم به کاری نمی‌رفت. مدتی بیکار بودم که خودش سراغم آمد. گفت: «یک پروژه‌ی نان و آب‌دار دارم و دست‌تنها از پس آن بر نمی‌آیم». باورم نمی‌شد که اینقدر برایش مهم باشم. ضمن اینکه گفت: «حالا تجربیات ارزشمندت از کار قبل به کار می‌آید!» با ذوق قبول کردم.

روز قبل از شروعِ کار برای هماهنگی جلسه‌ای گذاشتیم؛ بعد از جلسه گفت: «از ماجرای کار قبلی‌ات و مشورتی که از من خواستی، حرف‌هایی باقی مانده است و و حالا که مدتی فکر کرده‌ام، حرف‌هایی دارم.» خدا می‌داند که به شدت تشنه‌ی حرفی بودم که مرا از آن تجربه تلخ نجات دهد. گفت: «می‌خواهم تجربیاتم درباره مشورت‌دادن و گرفتن را به تو بگویم. تا بعداً آنقدر تلخ نشود. تجربیاتی که به بهای شنیدن تلخ‌ترینِ کنایه‌ها کسب کردم. خیلی‌ها را در این مدت از روی مشورت‌ها و اظهار نظرهایشان شناختم.

وقتی مشورت را در زمانی از من می‌گیری که مشکلی برایت پیش آمده، اگر نظری هم بدهم

1.   یا به خاطر نداشتن اطلاعات مناسب، اهمال و اشکالت را نادیده می‌گیرم و می‌گویم ایرادی ندارد و بی‌جهت دلخوشت می‌کنم؛ که این عمل مانند مُسکن‌دادن به مریض رو به موت است!

2.  یا سرکوفت می‌زنم و دیدی‌گفتم دیدی‌گفتم راه می‌اندازم و تو را اهمال‌کار جلوه می‌دهم؛ که این تو را ناراحت می‌کند و که البته ناراحتیِ ارزشمندی است. چرا که بعضی وقت‌ها باید ناراحت شوی تا بهتر درس بگیری و تجربه کسب کنی.

اما یادت باشد یک دوست خوب قبل از این مشکلی پیش بیاید به تو تذکر می‌دهد و آگاه‌ت می‌سازد؛ ولی دیگری بعد از اینکه مشکلی پیش آمد می‌گوید می‌خواستم بگویم! و البته دوست خوب‌تر هم آن است که بعد از وقوع مشکل، دیدی‌گفتم دیدی‌گفتم راه نیندازد.

دوست دارم با مشورت‌های خوب، دوستان و همکاران خوبی برای هم باشیم.»

این جمله آخری را گفت جگرم خنک شد. با خودم گفتم واقعا یک دوست با تجربه به هزار کار مستقل می‌ارزد؛ حتی اگر تلخی کند... 



متخصص تجربه


۲ دیدگاه ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


وقت آن رسیده بود که یک کار را به تنهایی شروع کنم. حتی سفارش را خودم بگیرم و مثل سابق در تمام مراحل زیر‌پرچم او نباشم. حالا که موقعیت پیش آمده بود معطل نکردم! سراغش رفتم و گفتم کاری را شروع کرده ام و نظر و مشورتت را می‌خواهم بدون توضیح اضافی گفت: «برایت زود است.» من هم همین حرف کوتاهش را نشنیده گرفتم و کار را به دست گرفتم.

توجهی نکردم و با ذوق تمام مشغول شدم. استقلال کاری عالمی داشت و موفقیت مستقل نه فقط اثبات توانایی‌هایم به او می‌شد بلکه اعتماد به نفسم را بالا می‌برد. از تمام توان و تجربه‌ای که این مدت به دست آورده بودم مایه گذاشتم و وقف کار شدم.

اما هر چه جلوتر می‌رفتم حفره‌های زیادی در کارم حس می‌کردم مثلا جای خالی دوست متخصصم. وقتی وارد کار نشده بودم اصلا چنین به نظر نمی‌آمد و خیلی راحت تر از این تصورش می‌کردم اما دیگر کمرم تاب مشکلاتی که معلوم نبود از کجا می‌آیند را نداشتم. هر روز یک مشکل خیلی مسخره از یک ناکجا روی سرم خراب می‌شد و اوضاع کار را بدتر می‌کرد. نمی‌توانستم برای مشورت نزد او بروم که یک وقت فکر نکند ضعیفم! ولی دیگر کار مثل آوار روی سرم خراب شده بود.

وقتی نزدش رفتم گفتم به رایم مشکلی پیش آمده و مشورت می‌خواهم. گفت: «من که به تو گفته بودم برایت زود است! دیگر مشورتی بیش از این ندارم که بدهم»

از ترس شنیدن چنین جملاتی بود که اینقدر دیر سراغش رفتم. آن‌قدر توی ذوقم خورد که دوست داشتم بمیرم و چنین حرفی نشنوم. خواستم بروم که ادامه داد: «وقتی درباره موضوعی مشورت می‌دهم یعنی می‌دانم که اگر این کار را بکنی چه می‌شود و درباره آنچه خواهد شد هم مسئول،کمک‌کننده و آگاهم و می‌توانم نظرات تکمیلی هم بدهم! اما وقتی مشورت من را گوش نکردی و رفتی و سرخود کاری را کردی و آمدی و گفتی حالا چه کنم، دیگر حرفی ندارم و دیگر مشورت نمی‌دهم نه چون ناراحت شدم، بلکه چون نمی‌توانم نظری بدهم و راجع به شرایط پیش آمده هیچ آگاهی متناسبی ندارم و برای فرار از این چنین ندانستنی، دانسته‌هایم را در اختیارت گذاشتم! یعنی من صلاحیت مشورت قبل از مشکل را دارم نه بعد از آن را!»

تجربه‌ی تلخی بود که در یکی از بزرگترین مشکلات دوران کاری از مشورت او محروم شدم. نمی‌دانستم یک عملکرد ناآگاهانه دیگران را هم  در موضع ضعف قرار می‌دهد. حالا فهمیدم چرا وقتی دیوانه‌ای سنگ در چاه می‌اندازد، عاقلان هم انگشت به دهان می‌شوند.



متخصص تجربه


۱ دیدگاه ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام
یادداشت داستانی

دوست متخصصم کار خوبی را تحت نظر خودش به من سپرده بود. وقت زیادی برای انجام آن داشتم؛ اما هر چه به پایانِ زمان‌بندیِ کار نزدیک می‌شدم خبری از کم‌شدن حجم کار نبود. فکر می‌کردم وقت زیادی دارم و تمام تلاشم را کردم که از این وقت بیشترین استفاده را کنم ولی به طرز عجیبی وقت کم آوردم و از آن وقتی که می‌گذاشتم نتیجه‌ی باید را نگرفتم. کم آوردم و خودش فهمید که از این سریع‌تر نمی‌توانم.

برای تمام کردن کار و به امید کمک و یا زمان بیشتر ماجرا را که برایش توضیح دادم؛ گفت: «یعنی در زمان‌بندی اشتباه کردی؟» مسئله‌ی زمان‌بندی نبود مسئله نشناختن نسبت زمان و کارم بود. توضیح دادم که انگار زمانم برکت نداشت. گفت: «برای هر کاری باید یا وقت بگذاری یا زحمت بکشی!» از قیافه‌ام فهمید حرفش را نفهمیدم. این حرف کمکی که دنبالش بودم نبود. فهمید که فرقشان را خیلی درک نمی‌کنم.

گفت: «وقتی نداری! اما اگر می‌خواهی در هر کاری، چه فردی و چه گروهی موفق باشی، باید از تجربه‌های که در واقع همان وقت‌های گذارنده‌ی تو در دیگر کارهاست استفاده کنی؛ یا اگر تجربه‌ای نداری باید در همان کاری که مشغول آن هستی زحمت بکشی و تجربه کسب کنی.

حتما وقت گران‌قیمت‌تر و مهم‌تر از زحمت است؛ چون وقت تو حاصل زحمت‌های توست و تجربه‌ها زمانی را از تو گرفته‌اند و کیفیت بیشتری به زمان کنونی تو داده‌اند. یک ساعت تو با یک ساعت یک متخصص واقعی فرق می‌کند. یک ساعت یک متخصص شاید عمقی به اندازه هزاران ساعت داشته باشد چون زحمتش را قبلا کشیده است؛ ولی یک ساعت تو شاید30 ثانیه هم ارزش کاری نداشته باش. پس زحمت بیشتری بکش و لحظاتت را با کیفیت‌تر کن. زحمت زیاد، وقت کم را ارزشمند می‌کند.»

در عمل حرف‌هایش کمکی به انجام کارم نکرد، ولی حداقل فهمیدم که برای زمان‌بندیِ بهتر، بیشتر از نگاه به ساعت مچی‌ام، باید شناختی از کیفیت ساعت‌های عملم داشته باشم.

باید برای ساعت‌های مفیدتر و پویاتر عرق ریخت...



۰ دیدگاه ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از آن همه دوندگی و هماهنگی‌های عجیب و متفرقه، قدرت تصمیم‌گیری ذهنم تحلیل رفته بود و دچار قفل مغزی شده بودم. هیچ ایده‌ای برای بعد نداشتم و کسی هم کمک‌حالم نبود. در واقع کسی نبود که بخواهم خیلی راحت مسائل را به او بگویم و او هم با احاطه‌ی کامل به شرایطم، مشورتی بدهد. مصمم بودنم را از دست داده بودم و صورت مسئله‌ی دیگری نیز ایجاد شده بود.

تصمیم گرفتم نزد یکی از علمای مشهور شهر که استخاره‌های معروفی هم داشت بروم و طلب استخاره کنم. رسم آن عالم این بود که نام و درخواست استخاره را در لیستی می‌نوشتی و فردای آن روز جواب استخاره را در پاکتی که اسمت روی آن نوشته شده بود می‌گرفتی.

رفتم و اسم نوشتم. فردایش وقت زیادی نداشتم و نمی‌دانستم بروم یا نه. اما هر طور بود لابه‌لای کارهایم وقتی باز کردم و با عجله برای گرفتن جواب استخاره راهی بیت آن عالم شدم. از آنجا هم باید به جاهای دیگری می‌رفتم و کارهایی انجام می‌دادم. به بیت که رسیدم اسمم را گفتم و پاکت را تحویلم دادند.

با حس بازکردن نامه‌ای از سمت خدا، پاکت را گشودم و برگه را دیدم. یاد نسخه‌ی پزشکان افتادم. با خطی که معلوم بود نویسنده‌ی پیر و کم‌حوصله‌ای آن را نگاشته در برگه نوشته شده بود: «به یار بسپارید!»

کمی گیج شدم. در تطبیق جواب استخاره، و آن راهنمایی و طلب خیری که می‌خواستم عاجز بودم. من که بین ازدواج و ماندن در ایران و رفتن به خارج کشور و ادامه تحصیل در پزشکی، مردد بودم چه چیز را باید به یار می‌سپردم!؟ هر چند که میلم بیشتر به خارج بود...

یادم افتاد امروز کارهای نکرده زیادی دارم و فرصت فکر بیشتر در آن لحظه را نداشتم. به اداره پست رفتم تا نامه‌ای را به همراه تعدادی مدرک، به دانشگاهی که می‌خواستم بروم پست کنم. فورا به اداره پست رفتم و در صف مرسولات خارجی ایستادم. صف طولانی را که دیدم نشستم. چقدر آدم که می‌خواستند چیزی به خارج بفرستند! مانده بودم که این همه چه چیز می‌توانند برای خارج بفرستند! آیا همه مثل من مدرک تحصیلی می‌فرستادند!؟ یعنی این‌ها با خیال راحت به خارج می‌روند و مثل من درگیر و مردد نیستند. شاید خانواده‌شان در خارج‌اند، شاید بی‌خانواده‌اند! شاید هم می‌خواهند بروند آنجا خانواده تشکیل بدهند. شاید فقط در خارج فرصت ادامه تحصیل دارند. اصلا متأهلند یا مجرد!؟ دلشان را به ازدواج و دوتاشدن خوش می‌کنند یا تحصیل و یکی‌شدن؟ شاید هم هردو و شاید هیچ‌کدام! خدایا من چه باید بکنم؟؟؟  

ناگهان یاد استخاره افتادم! به کل فراموشش کرده بودم. یعنی زندگی‌ام را به یارم بسپارم و خارج نروم؟ اصلا به کدام یار باید سپرد؟ من که کار و بارم به دست تحصیلم سپرده شده بود! خارج رفتن برایم بهتر بود اما این همه مشکل را چه کنم؟ معلوم هم نبود آنجا چه خواهد شد... یعنی امر خیر کدام بود؟

پاکت را از جیبم بیرون کشیدم تا دوباره نگاهی به نوشته بیندازم. نسخه را باز کردم و دوباره نگاهی به آن انداختم. چیزی که می‌دیدم باورکردنی نبود! نمی‌توانستم این همه تفاوت را درک کنم! چگونه قبلا نفهمیدم. یعنی این‌قدر گیج و حواس‌پرت!؟ روی برگه دقیقا همان‌گونه نوشته بود، ولی همان را معنی نمی‌داد! باز هم خواندم. از هر طرف نگاه می‌کردی چیزی که قبلا خوانده بودم نبود! انگار در جواب استخاره، چیز دیگری نوشته باشد: «بسیار بسیار بد!»

من چطور آن را «به یار بسپارید» خواندم!؟ چقدر بی‌دقتی!؟ یعنی رفتن به خارج بسیار بسیار بد است!؟ یعنی با یار بمانم؟ یک لحظه خودم هم ماندم؛ با اینکه دوگانه خوانده بودم، باز همان معنی را می‌داد! معنای نرفتن و ماندن...

خیلی از صف ارسال نامه پیش رفته بود و نزدیک نوبت من شده بود. نوبتم را به کس دیگری سپردم و کارم را به خدا. و با خیال راحت از اداره پست بیرون زدم...

 


بر اساس خاطره‌ای از «مسلم برتری»



دیگر خاطرات:

خاطره از سیدمحسن

خاطره از سعید


۳ دیدگاه ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از چندین نوبت همکاری و انجام موفقیت‌آمیز چند کار، دلم به نتایج همکاری‌مان رضا نبود. این همه تلاش و در نهایت هیچ! حتی بعضی‌ از دوستان به کنایه و اشاره، مستقیم و غیرمستقیم می‌گفتند: «چقدر زحمت و چقدر نتیجه!؟؟» مطمئن شده بودم کسی قدر کیفیت کاری که ما دو نفر با هم انجام می‌دهیم را نمی‌داند؛ بلکه اصلا نمی‌فهمد کار کیفیت هم دارد. نمی‌دانم دلم شکسته بود یا نه، ولی می‌دانستم که ته دلم خالی شده است. این دستمزدی که ما می‌گرفتیم و این رضایت ساده‌ای که از کار برای مشتری حاصل می‌شد آن چیزی نبود که باید حاصل کار ما می‌شد.

در این میان از بی‌اعتنایی دوست متخصصم به این مسائل متعجب بودم. اینکه انگار نه انگار که نه مشتری و نه دوستان خودمان تحویلمان نمی‌گیرند. من که کم آورده بودم؛ ولی نمی‌فهمیدم او این همه انگیزه را از کجا می‌آورد. خستگی نداشت. نمی‌دانستم چه کسی او را تا این حد شارژ می‌کند و سیمش به کجا وصل است. توکل به خدا هم حدی داشت...

این احساسم داشت کم‌کم روی کیفیت کار تاثیر می‌گذاشت و دیگر آن مایه‌ی باید را نمی‌گذاشتم. زور الکی برای کیفیتی که موثر نبود نمی‌زدم. کسی قدرش را نمی‌دانست و خیری هم به خودمان نمی‌رسید. چقدر باید پیش خودم می‌گفتم «برای رضای خدا»!؟ نصف آن مایه‌، هم مشتری را راضی می‌کرد و هم خدا را خوش می‌آمد...

بین بیکاری دو پروژه گفتم: فلانی من دیگر با این همه تلاش نیستم! کار را سبک‌تر انجام دهیم؛ چه فایده وقتی کسی قدرش را نمی‌داند و ارزشی برای آن قائل نیست... برای خدا کار کردن هم توان می‌خواهد که من از دست دادم...

خندید و گفت: پسرجان به مرحله‌ای نرسیدی که نتیجه کارت را ببینی! تو هنوز پسرت به دنیا نیامده که برایت نوه بیاورد که نتیجه‌ات را ببینی!!!

حرف ثقیل بود. نفهمیدم و حرفی هم نزدم. هر طور بود کار جدید را شروع کردیم. چند پروژه با هم بسته بودیم و از اولین پروژه‌مان مدتی می‌گذشت. در اثنای کار مردی آمد که نمی‌شناختمیش. می‌گفت از دور حسابی می‌شناسدمان و آمده عرض اراداتی بکند و برود. گفت: فلان کارتان را دیده‌ام؛ خیلی کیف کرده‌ام و تحت تاثیر قرار گرفتم. می‌گفت که کار ما باعث شده نظرش راجع به این صنف عوض شود. اصلا به نوع کار ما امیدوار شده؛ و از این حرف‌ها...می‌گفت و ما باد می‌کردیم. هر چند دوست متخصصم خیلی برای تعریف‌کردن، به او میدان نداد و با تشکر راهی‌اش کرد.

آن مرد که رفت دوستم مرا گرفت و گفت: دیدی؟ باورت شد؟ این بود آن نتیجه‌ای که می‌خواستی! به نظرم این باد کردن برای تو زود بود، ولی بد هم نشد! حداقل دیگر سرد نمی‌شوی. یادت باشد اول خدا کیفیت ما را می‌بیند و بعد دیگران. در این دنیا چشم خیره زیاد است. همیشه تحت نظر هستی، مخصوصا وقتی اهل عملی. وقتی حواست را جمع کار کنی، حواس دیگران را به خودت پرت کرده‌ای!

از حرفش و مثالی که دیده بودم حسابی قانع و فکری شده بودم؛ که سوالی پرسید. اگر خودش نمی‌گفت من جوابی نداشتم! 

- فکر می‌کنی چرا نقدهای مثبت و منفی به بعضی آدم‌ها کارگر نیست؟ مشخص است؛ از بس که در گذر زمان نتایج کارشان را به چشم خود دیده‌اند و قضاوت کرده‌اند دیگر حرف کسی برایشان اهمیتی ندارد؛ یعنی به مرحله‌ای رسیده‌اند که همه مراحل کارشان را دیده‌اند. مطمئن باش تو هم می‌رسی؛ روزی می‌رسد این تجربه‌ها دلت را آن‌قدر قرص می‌کند که دیگر با هیچ تبری نمی‌شکند.

با این حرف خیال من را هم راحت کرد. حداقل فهمیدم دلش از کجا قرص است که تبری رویش جواب نمی‌دهد...




متخصص تجربه


۴ دیدگاه ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه‌تر که بودم هر وقت که با وسیله‌ای بچگانه و کنجکاوانه ور می‌رفتم! بزرگ‌ترهایی که آنجا بودند با جمله‌ی ثابتی ادامه روند اکتشافاتم را مختل می‌کردند. «بازی نکن باهاش بچه، اسباب‌بازی که نیس!» همیشه با شنیدن این جمله تأثیرگذار برایم جا می‌افتاد که دنیا جدی‌تر از این حرف‌هاست و اسباب و وسایل بزرگان، اسباب‌بازی کودکان نیست!

کمی که گذشت و قد کشیدیم و بزرگ‌تر شدیم، همزمان شدیم با به عرصه آمدن موبایل. کنجکاوی‌های بچگی بیش از پیش شد و خواستیم با موبایل که برای همه قشر سنی جدید و جالب بود بیشتر آشنا شویم. خدا می‌داند نیت دیگری هم نداشتیم. اما چه فایده که همه می‌گفتند: «دست نزنید! اسباب‌بازی که نیست؛ وسیله کار است!» غافل از اینکه به چشم خودمان می‌دیدیم بعضی اوقات همان بزرگان با همان گوشی بازی می‌کنند (مار بود یا کرم‌بازی، نمی‌دانم!)

بگذریم از اینکه در اینجا بود که اولین جرقه‌های مفهوم «کرم از خود درخت است» در ذهن ما خورد. اما خیلی قشنگ جا افتاد که گوشی هم می‌تواند اسباب‌بازی باشد! چرا که آن بزرگانی که گوشی را ساخته‌اند در آن بازی هم ریخته‌اند برای بزرگان! پس اسباب‌بازی هم هست...

بزرگتر که شدیم از این دست جملات زیاد به گوشمان خورد که «همه مال دنیا لهو و لعب است و همه عالم امکان وسیله است»؛ «مال دنیا بازیچه‌ی دست عده‌ای شده و دیگران را هم بازیچه‌ی خود کرده‌اند». یا «بعضی بزرگان را با اسباب‌بازی دنیا می‌سنجند و بعضی نیز خودشان را با اسباب‌بازی مشغول کرده‌اند» و الخ...

****

چند روزی می‌شد که با درآمد شخصی گوشی نو خریده بودم. از آن تکنولوژی‌دارهای نوین! خدا نگذرد از این گوشی‌های جدید. دنیایی هستند برای خودشان. همه چیز را کرده‌اند داخل یک گوشی اندازه کف دست! چیزی فراتر از یک وسیله ارتباطی. چیزی تا حد مونس و همدم همیشگی! واسطه دوستی هم هستند! البته چون کتاب‌خانه هم دارند...

به بهانه‌ی یادگیری چم و خم گوشی افتاده بودم به جانش. کل روزم را سرگرمش بودم بدون اینکه درصدی از گذر زمان را بفهمم. آدم این‌گونه مواقع و با اینگونه مشغولیت‌ها نمی‌داند چه شکلی می‌شود و چگونه دیده می‌شود. و بدتر اینکه دقیقا نمی‌داند چه شکلی می‌شود که وقتی پدر و یا مادری از باب سر و گوش آب دادن ناگهان مسیرشان به محل ما می‌خورد، چگونه ما را می‌بینند که فورا سوالشان این است «با چی بازی می‌کنی بچه!؟». نمی‌دانم چرا تصورم این بود با این گوشی‌های مدرن از شنیدن این حرف‌ها مبرّا هستم. شاید چون هم بزرگ شده بودم و هم گوشی خودخریده‌ام برایم اسباب‌بازی نبود.

از قضا آن روز مسیر پدر به محل ما خورد و مرا غرق در گوشی، ولوشده بر زمین دید! و صدا زد: «پسر با گوشی بازی می‌کنی یا بازیگوشی می‌کنی!؟»

چه سوال پر مغزی! به کل سوختم. از اینکه این سوال جواب نداشت بگذریم، آتش آنجاست که کسی نیست بگوید زمانی همین گوشی دست شما بزرگان وسیله کار بود و حالا به ما که رسید اسباب‌بازی شد!!؟؟ ای روزگار...

 



پی‌نوشت: معلمی می‌گفت: «کوچک که بودیم پدرسالاری بود، حالا که بزرگ شدیم فرزندسالاری است!» بندگان خدا واقعاً نسل سوخته‌اند...



مطلب کاملا مرتبط:

ساخت معکوس


۴ دیدگاه ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


پروژه‌ای را تحویل گرفتیم و کار شروع نشده، مشکلاتی برایمان درست شد و کارمان زمین ماند. مشکلاتی که حتی به شکرآب شدن رابطه من و دوست متخصصم انجامید. من هم تقصیری نداشتم. خیلی ناراحت شدم و دربه‌در به دنبال ریشه مشکل گشتم. بعد چند روز فهمیدم که مشکل از کجا بوده؛ چند عزیز، خیلی تمیز، چوب لای چرخمان کرده بودند. عوامل خراب‌کاری را شناسایی کردم و شروع به خراب‌کردن تک‌تکشان کردم. راه‌اندازی یک جنگ تمام عیار...

نفهمیدم از کجا، ولی پروژه را دوباره به ما برگرداندند. سریع آن را قبول کردم. برای اینکه غرورم را زیر پا نگذاشته باشم، سراغی از دوست متخصصم نگرفتم و مغرورانه جلو افتادم. می‌خواستم خودم را به خودم و سپس به او ثابت کنم. او هم جلو نیامد؛ من هم منتش را نکشیدم و یک‌تنه کار را گرفتم.

هرچند نه توان انجام کار را داشتم و نه دل و دماغش را؛ کار از روی لج‌بازی با خودم، پذیرفتم. فقط می‌خواستم پروژه را ببندم و هر طور که شده کار را برسانم. کار اصلی‌ام روی پروژه‌ی انتقام و زهرچشم گرفتن از آن عزیزانی بود که برای زمین‌گیر کردنم چوب‌بازی کرده بودند. چشمانم را بسته بودم و می‌خواستم زمینشان بزنم.

کمی که گذشت و آن عزیزان، متوجه شمشیر از رو بسته‌ی من شدند، شروع به دفاع کردند و حمله. پیش خودم فکر نکرده بودم، من که قبلاً نقطه ضعف واضحی نداشتم، آنگونه زمین خوردم یا بهتر بگویم آنگونه زمین زده شدم؛ حال که چشمانم را از شدت کینه بسته‌ام و پروژه محوله را هم جدی نگرفته‌ام، زیر پایم خیلی لغزنده‌تر است و با این نقاط ضعف هر آن، امکان خاک‌شدنم وجود دارد. ترسیده بودم و نمی‌دانستم کار را بچسبم، حالا که با دم شیر بازی کرده‌ام، بازی را ادامه دهم و یا در لاک دفاعی بخزم. بد مخمصه‌ای بود.

ناگهان سر و کله‌اش پیدا شد. نمی‌دانم تا آن موقع کجا بود. مرا به کناری کشید و گفت: «چه با خودت می‌کنی!؟ کار را دوباره برایت گرفتم که خودت را جمع و جور کنی نه اینکه زورت را جمع کنی و جر کنی!» چیزی نداشتم بگویم. وقتی گفت من دوباره کار را برایت گرفتم، بیشتر ترسیدم. ترس از اینکه با خراب‌شدن پروژه نه فقط آبروی من پیش او که آبروی او هم پیش کارفرما می‌رفت. گفتم: «نمی‌دانم چه کنم! خیلی نامردند! ندیدی چطور زمین‌مان زدند؟ گفت: «آن‌ها زدند... تو چرا خودت را بیشتر زمین‌گیر می‌کنی!؟ اگر می‌خواهی بجنگی، حداقل سعی کن سالم زندگی کنی! نه اینکه زندگی‌ات را برای جنگ بگذاری. جنگ برای زندگی است نه زندگی برای جنگ. جنگ برای کار است؛ نه کار برای جنگ. اینگونه خودت را زمین میزنی»

سنگین بود و نمی‌دانستم چه بگویم. خیلی ساده راه‌حل را گفت؛ ولی کار و زندگی سالم، بین این همه گرگ درنده‌ی منتظر جنگ، خیلی سخت بود. خواستم بپرسم که خودش گفت.

«سالم زندگی کنی حتی اگر به ظاهر تو را زمین بزنند، خودشان را زمین زنده‌اند. فقط باید صبر کنی تا زمین خوردنشان را ببینی؛ آن هم چه زمین خوردنی! صبورانه و سالم زندگی کن...»


با تشکر از «علی باقری اصل»


متخصص تجربهها (1،2،3،4،5)


۱ دیدگاه ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۱:۱۹
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


شهرکمان تازه‌ساخت بود و به غیر از ساختمانِ ما، همه در حال بالا رفتن. ساختمان کنار دستی ما، وقفی بود. در وقف‌نامه‌اش آمده بود یک ساختمان هشت‌واحدی بسازند برای آن دسته از افرادی که قرار است فردا روزی در این شهرک معلم مدارس باشند، یا حداقل در همین شهرک کار فرهنگی بکنند. خدا خیرش بدهد واقف را، که از قبل به رفت و آمد فرهنگیان فکر کرده بود و تمهیدی اندیشه بود و ثوابی هم دشت می‌کرد.

به نظر، کار فرهنگی شرط گل و گشادی می‌آمد؛ اما در  همان وقف‌نامه کلی شرط دیگر آمده بود؛ مثلا در مورد نما و ظاهر ساختمان و طراحی داخلی، کسانی نظر بدهند که قرار است آن‌جا ساکن باشند.

مجری وقف‌نامه که دیده بود ساخت‌وساز شهرک شروع شده، بدون پیداکردن آن هشت فرهنگی دست به کار شده بود و ساختمان را خیلی سفت و محکم برپا کرده بود و وقت نازک‌کاری و ظاهرسازی کسی را نیافته بود که بیاورد و نظر بگیرد. کلی فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود، جمعی را بیاورد و برای ظاهرسازی هم که شده از آن‌ها نظر بگیرد. مثلا خواسته واقف عملی شود. وقتی ماجرا را برای بازماندگان واقف که خارج‌نشین بودند گفته بود آن‌ها هم پذیرفته بودند. البته مثل اینکه اجباری هم در این بند وقف‌نامه نبود. اما مجری نظرش این بود: یک جلسه ساختمان از طرف همسایه‌های حال، برای همسایه‌های آینده.

خلاصه آقای مجری دیوار کوتاه‌تری هم از ساختمان سی‌ودو واحدی ما پیدا نکرد. آمد و از فرهنگی‌ترین ساکنان ساختمان خواست که بیایند و در جلسه باشند و نظر بدهند تا صورت جلسه‌اش را برای بازماندگان واقف ببرد. در نهایت هم به گفته‌ی خودش از خجالت‌مان دربیاید...

بعضی از جمله من فکر می‌کردیم شاید واقعا اتفاقی افتاد و جزو مشمولین قانون وقف شدیم و با توجه به حضورمان در جلسه اولویت‌دار شویم. این بود که مشتاقانه پذیرفتیم؛ اینکه برویم به جای آدم‌هایی که نمی‌دانستیم کیستند و چیستند نظر بدهیم. مجری وقف هم هر که در ساختمان فرهنگی می‌نمود را گلچین کرد: کارمند روابط عمومی شرکت صابون‌سازی، حروف‌چین روزنامه، منشی دکتر، انباردار، مربی مهدکودک و...

آقای محمودی لیسانس روانشناسی گرفته‌ی ساختمان پیشنهاد داد، برای برقرای ارتباط بیشتر با افکار اهالی آینده ساختمان و هم‌ذات‌پنداری با فضای زندگی ایشان، بهتر است که جلسه در همان ساختمان برگزار شود و شد. در خاک و خل.

جلسه با ریاست آقای مجریِ وقف شروع شد. از همه خواست حوائج و خواسته‌های اهالی آینده را در نظر داشته باشند و با ذهنیت ایشان نظر بدهند! چیدمان افراد و تمهیدات هم‌ذات‌پنداری، گرفت و جلسه حسابی گرم شد. فورا سر اصل مطلب رفتیم. اول، بحث بر سر این بود که نما، کامپوزیت باشد یا سنگ؟ موافقین و مخالفین برابر و نظرات طرح‌شده قدرت اقناع حداکثری را نداشت. هر کس چیزی می‌گفت و کس دیگر به راحتی رد می‌کرد. بحث بالا گرفت؛ بعضی‌ها رگ‌گردنی شده بودند و سرسختانه روی حرفشان ایستاده بودند. کار داشت به توهین هم می‌رسید که «ای بابا تو اصلا نگاه فرهنگی نداری!» همهمه شد و دعوا جدی شد. صدا به صدا نمی‌رسید؛ که ناگهان آقای مجری «ساکت» گویان، با مشت محکم روی میز کوبید. همه برگشتند. نگاهی به جمعیت کرد و گفت:

-        آقایون و خانوما! قرار نیست هیچ‌کدوم از شما تو این خونه‌ها زندگی کنه... آروم باشید...

اینقدر این آب ریخته شده روی سر افراد جلسه سرد بود که فکر کنم بقیه هم مثل من از همان‌جا مطمئن شدند که از این خانه جایی برای‌شان گرم نمی‌شود. چون در ادامه، نه جلسه، جلسه شد و نه نظرات، نظر...



پی‌نوشت: این متن را برای جایی نوشته بودم. از آنجا خبری نشد، اینجا آوردم!

۴ دیدگاه ۰۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۲۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


قبل از شروع کار، نشست روبه‌رویم و شروع کرد به نقل حرف‌هایی که به قول خودش در دلش مانده بود و تا به زبان نمی‌آورد، خیالش راحت نمی‌شد. حرف‌های زیادی نزد، فقط سعی کرد خیلی خلاصه و موجز تجربیاتی که فکر می‌کرد در کار جدید به دردم می‌خورد را بیان کند. هر چند انگار از بیان آن حرف‌ها مطمئن نبود و هر چند لحظه گویی که به فهمم شک داشته باشد، می‌پرسید: «منظورم را می‌فهمی که؟» و من که چیز پیچیده و غیرقابل‌فهمی در حرف‌هایش نمی‌دیدم هر بار با تأکید بیشتری می‌گفتم: «بله متوجه‌ام.» حرف‌هایش که تمام شد لحظه‌ای مکث کرد و با دقت در چشمانم خیره شد. نمی‌دانم از چشمانم چه خواند که ناگهان گفت: «نشد!» و بی هیچ حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت.

بیشتر از همه حرف‌هایش همین «نشد» در گوشم زنگ می‌زد. چه چیزی باید می‌شد که نشد!؟

مدتی گذشت و طبق معمول حسابی سرگرم و درگیر کار شدیم. همان روزها مسئله‌ای در کار پیش آمد که شروعش از من بود و فکر نمی‌کردم اهمیت زیادی داشته باشد؛ اما با گذشت زمان اوضاع به هم ریخته‌تر می‌شد. تا اینکه گند کار درآمد. بدون اینکه غرولند اضافه‌ای بکند گفت: «دیدی گفتم نشد!؟ لازم بود که این جوری بشه که شد.»

انگار تکانی به تمام داشته‌های ذهنی‌ام خورده باشد. همه حرف‌هایی که روز اول زد در ذهنم مرور شد. گویی آن روز که آن حرف‌های فراموش‌شدنی را می‌زد، همین امروز را پیش‌بینی می‌کرد. حالا که مدتی گذشته می‌خواهم گیرش بیاورم و بگویم: «آن روز با حرف‌هایت تلاش کردی چیزی را بفهمم؛ چیزی که می‌توانم بگویم الان فهمیدم. آن روز، حرف‌ها را شنیدم و قبول هم کردم. مطمئن بودم که حقیقت را می‌گویی و گفته‌هایت ریشه در واقعیت تجربیاتت دارد. اما نمی‌دانم چرا نفهمیدم! حتی تازه فهمیدم که «فهمیدن» با «شنیدن» و «پذیرفتن» خیلی فرق دارند. به تجربه فهمیدم تجربیات را بیشتر از شنیدن و پذیرفتن، باید فهمید. مگرنه چه بسیار تجربیاتی که گفته و نوشته می‌شوند، شنیده و خوانده می‌شوند؛ ولی آبی از آب تکان نمی‌خورد و وضعیت همان است که بود و تجربیات دوباره تجربه می‌شوند؛ چون باید تجربه بشوند! اگر فهمیده شوند در یاد می‌مانند و به کار می‌روند.

من همه‌ی این‌ها را الان فهمیدم؛ نه آن موقع! من معنای «نشد» را الان فهمیدم... حالا شد!»


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (4)


۱ دیدگاه ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۰
حاتم ابتسام