وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

یادداشت داستانی


آغاز ماجرا!

همکاران عزیز؛ توجه داشته باشید که بر اساس بخش‌نامه‌ی جدیدی که از طرف دفتر مرکزی به تمام شعب ابلاغ شده، دوستان باید از این بعد علاوه بر لباس فرم متحدالشکل نسبت به آرایش و پیرایش خودشون به شکل متحد اقدام کنند. شرمندم که بگم که طبق فحوای بخش‌نامه، دوستانی که خوش‌تیپ‌تر هستند برای تحویل‌داربودن در اولویت‌اند.

بعد از گفتن همین جملات بود که روال زندگی‌ام تغییر کرد.

کچل‌بودنم آن‌قدر بی‌صدا و آرام شروع شد که حتی زن حساس و وسواسم هم اظهار ناراحتی نکرد. مطمئنم اگر یک‌روزه کچل می‌شدم با حساسیتی که دارد، جدا می‌شد. خدا را شکر که همیشه تغییرات ناگهانی نیست. چون طاقت جداشدن را ندارم.

این بار خیلی ناگهانی بود. بگذریم که بیش از همه ماجرا، از کچلی گوینده جملات کفرم می‌گرفت. اما حداقل مثل من دیپلمه و کارمند ساده نبود؛ بالاخره رئیس‌بانک‌بودن، کلاهی بود بر سر کچلی.

گذشته ماجرا

از وقتی که ال‌سی‌دی‌های از مو باریک‌تر را آورده بودند احساس بدی به من دست داده بود؛ نه از کیبورد جدید و صدای نرمَش خوشم می‌آمد و نه از شمایل لوس ال‌سی‌دی؛ اما چه فایده. از همان ابتدای استخدام به سختی توانستم از سیستم نوشتن حساب روی کارت‌ها دل بکنم و به رایانه‌های 386 عادت کنم. این نوآوری‌ها چندبار دیگر هم در زندگی‌ام رخ داده بود و به این ترک‌عادت‌ها هم عادت کرده بودم. اما این‌بار اصلا احساس خوبی نداشتم و نمی‌شد که بشود. تغییر پیچیده‌ای نبود ولی برایم ثقیل بود.

گذشته‌تر از گذشته ماجرا

چند وقت پیش دخترم پیشنهادکی داد که کلاه‌گیس بگذارم؛ ولی جدی نبود. شاید جایی دیده بود و فقط می‌خواست به گوش من هم برساند. همان بهتر که پی‌گیر نشد. حتی تصور تحمل نگاه تغییرناپذیر همکارانم به کلاه‌گیس برایم سخت بود. زیاد دیده بودم که همکاران جوان از دماغ تا لب و دندانشان را دست‌کاری کنند. اما همه‌شان دیگر آن آدم قبلی نبودند. انگار روحشان هم جراحی می‌شد. نمی‌دانم چه می‌شد ولی برش دماغ روی رفتارشان هم خط می‌انداخت. از همین الان از شخصیت بعد کلاه‌گیسم بدم می‌آمد. جالب بود که همان قر و فری‌ها همیشه از آمدن لوازم و روش‌های کار جدید مثل بچه‌ها ذوق‌زده می‌شدند!

بعد از ماجرا

به همین سادگی بعد از این همه سال کار، ارتقا و امتیاز، نزول رتبه پیدا کردم و شدم کارمند بخش وام! بخش‌های دیگری هم برای نزول رتبه بود اما آن‌ها را هم سپرده بودند به تکنولوژی رایانه.

از وقتی به بخش وام آمده‌ام کمتر احساس ماشینی‌بودن می‌کنم. می‌گفتند: کسایی واسه بخش وام خوبن که احساسی نشن. نمی‌شد در بخش وام بود و احساساتی و یا حتی ضداحساسات نشد. شاید به خاطر همین است که این بخش را به تکنولوژی رایانه نسپردند!

امان از احساسات!

مدتی است که درگیر وصول وام‌هایی هستم که به اهلش ندادم؛ وام‌ها را به کسانی دادم که توان بازپرداختش را نداشتند. هرچند فکر می‌کردم که مستحق‌اند. تأیید بی‌جا، شاید هم احساسات بی‌جا. از همان ابتدا هم گفته بودند که اگر تأیید کنید، در صورت تعویق بازپرداخت، پای خودتان گیر است. حال ما که ریش گرو گذاشته بودیم بیشتر از پا گیر بودیم.

انتهای ماجرا

وصول نشد که نشد. چند روز است که معروف شده‌ام و همه منتظر حکم اخراجم هستند. بخش وام کار خودش را کرده بود؛ برای اولین بار احساس می‌کردم کندن برایم راحت است. پیش‌دستی کردم و استعفا دادم و از بانک زدم بیرون. در راه برگشت به آغاز ماجرا فکر می‌کردم به اینکه واقعا این حرف که «گاهی زندگی به تار مویی بسته است» چقدر حقیقت دارد.


۲ دیدگاه ۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۳
حاتم ابتسام