وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

یادداشت داستانی

بچه‌های مؤسسه با در نظر گرفتن فرهنگ دینی و ملی چند لباس هیأتی مذهبی طراحی کرده بودند و قرار بر این بود تا در جایی به نمایش بگذارند. برای این نمایش سوای مکان و مخاطب، به کسانی نیاز بود که لباس‌ها را بپوشند که مخاطب ببیند و بپسندد.

انتخاب آن افراد را به من سپردند. گفته بودند مثل تمام مدل‌ها باید خوش برو رو باشند و خوش‌هیکل. اما با لحاظ این نکته که باید دنبال کسانی می‌گشتم که نه تنها لباس برازنده‌شان باشد بلکه ایشان برازنده لباس باشند و شأنشان در حد لباسی باشد که می‌پوشند. و الا می‌رفتم توی خیابان یک گله از این بچه‌های خوش‌تیپ که نمونه‌اش به جز ایران در هیچ جای عالم پیدا نمی‌شود را جمع می‌کردم و علی مدد...

هر چقدر بیشتر می‌گشتم کمتر پیدا می‌کردم. این وسط هر کس که فکر می‌کرد خیلی خوش‌تیپ است چترم می‌شد که بیا و ما را مدل کن! ولی چه فایده آنان کسانی نبودند که می‌خواستیم نمادِ لباس هیأتی باشند. شخص مناسبی هم که می‌یافتم تا در جریان قرار می‌گرفت زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت که ما لیاقت پوشیدن این لباس‌ها را نداریم! می‌دانستم که اولویت برای مدل پیدا کردن بچه‌های هیأتی بود نه هر بچه‌ای ولی بچه هیأتی دارای همه شرایط پیدا نمی‌شد. خلاصه نشد که نشد!

گفتم بروم پیش دوست متخصص تجربه‌ام، شاید او بتواند کمکی کند و راه‌حلی جلوی پایم بگذارد. ماجرا را که شنید حسابی خندید. اولش نفهمیدم. گفت:

-     پاسخ ساده است! تو دنبال کسانی هستی که هیأتی‌بودن و ظاهرالصلاح بودنشان را به رخ بکشند و آنهایی که دنبالشانی دنبال اینند که ریاکار نشوند و متظاهر نباشند. کار تو جنگ بین تظاهر و ستر است. تو می‌خواهی متظاهرانه تیپ هیأتی را نشان دهی ولی بچه هیأتی تلاشش این است که از ظاهر بگذرد. این تضاد تو را به جایی نخواهد رساند. 

دیدم بی‌راه نمی‌گوید. وظیفه من نشان دادن است و وظیفه ایشان پنهان کردن! جنگی بین ظاهر و باطن...

عطای لباس هیأت را به لقایش بخشیدیم. شاید بشود روزی به جای لباس، بچه هیأتی طراحی کنیم!!!


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (2)


۱۴ دیدگاه ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۰۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بارش بود که وارد این شهر می‌شد. هیچ‌وقت مسیرش به این سمت نخورده بود. با خر پیرش در کوچه‌ها می‌چرخید و داد می‌زد: در... پنجره... لولا... کلونی...پاشنه... تعمیییییر می‌کنییییییم.

بدون اینکه متوجه بشود تمام شهر کوچک را طی کرد و به دروازه شهر رسید. هیچ‌وقت پیش نیامده بود از شهری دست خالی گذر کند؛ بدون هیچ تعمیری...

دو نگهبان دروازه را که دید پرسید: در این شهر خیلی نجّار دارید؟

نگهبان نگاهی به مرد انداخت گفت: نجّار!؟

سؤالش را عوض کرد و گفت: در و پنجره‌ساز زیاد دارید؟ 

گفت: پنجره!؟

آن یکی نگهبان پوزخندی زد و گفت: مَشتی ما در این شهر پنجره‌ای نداریم که نجّاری داشته باشیم!

نجّار دوره‌گرد نتوانست حرفی را که شنید هضم کند. از شهر که بیرون رفت با خودش گفت: پنجره نداشتند که صدایم به درون خانه‌شان نرفت. و الا می‌شنیدند و من دست خالی نمی‌ماندم...

۹ دیدگاه ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۱
حاتم ابتسام

نقد عکس



در قابی ایستاده، آسمانی با ابرهایی شبیه به ستون فقرات و اسکلت آسمان‌خراشی که رنگ آبی سیرش، آبی ملایم آسمان را خراشیده؛ و جرثقیل‌هایی که ضربدری وسط آسمانند.

.

یکی از سرگرمی‌های کودکانه نگاه وارونه به اشیاست. علاقه‌ای که با بالا رفتن سن کنار می‌رود و نگاه استاندارد به همه چیز جایش را می‌گیرد. اما از دیگر سرگرمی‌ها آدمی‌زاد که در هر سنی شیرین است، ولو شدن روی زمین و نگاه به آسمان است.

احتمالا تا کنون تجربه نگاه به یک بنای بلند از زیر آن را داشته‌اید و حسی که گویی بنا به سمت شما تمایل دارد و همین الان است که رویتان بیفتد. حسی که تا حد زیادی در این عکس منتقل شده؛ ترس از سقوط ساختمان...

قاب عکس کمی نامتقارن و نامتعادل است. گویی عکاس بی‌اعتنا به ساختمان و عظمتش، ابرهای زودگذر آسمان را ستون فقرات قاب خود قرار داده است. و در این قاب ساختمان است که به عنوان تازه‌واردی بی‌جا خود را جا کرده که حتی با هم‌رنگی با آسمان هم نتوانسته خودش را وصله کند. رنگ آبی آسمانیِ آسمان، آرامش‌بخش و روح‌فزاست و قابل اعتماد؛ اما رنگ آبی ساختمان چنین حسی را القا نمی‌کند و تنها چیزی که در ظاهر این ساختمان دیده نمی‌شود اعتماد است. ارتفاع همیشه استرس‌زاست، مخصوصا وقتی کاذب باشد...

گاهی می‌شود با تغییر زاویه دید و جابه‌جایی قاب، موضع موضوعات و پدیده‌های داخل عکس را نسبت به هم تغییر داد. این که چه موضوعی کنار چه موضوعی قرار بگیرد در برداشت ما از مفهوم تأثیرگذار است. مثلا هم‌زمانی یک پیرمرد و درختی کهن‌سال در قاب، اشاره به معنای مشخصی دارد. این قاب‌بندی و چینش پدیده‌ها کنار هم، می‌تواند آنها را به هم پیوند بزند و گاه حتی فرسنگ‌ها دوریشان را به رخ بکشد. در واقع پدیده‌ها و موضوعات می‌توانند در عین وحدت حضور در یک قاب، دنیای متفاوتی با یکدیگر داشته باشند. اتفاقی که در این عکس به نوعی خاص رخ داده است.

البته این قاب‌بندی و چیدمان در عکس، به هنر عکاس و چشمان تیزبین او مرتبط است. چشمانی که دنیا را حتی بدون نگاه از پشت چشمی دوربین در قاب‌های مختلف نظاره می‌کند و در نهایت در قابی خوب می‌چیند و دیگران را به تماشای عکسش دعوت می‌کند.

پدیده‌ها و فرصت‌های دیدن مثل ابر در گذرند. شاید اگر کمی در تنظیم قاب نگاهمان دقت کنیم به تعبیری جدیدی از چیدمان‌ها برسیم. نگاهی که بد نیست بعضی وقت‌ها کودکانه باشد...



پی‌نوشت: عکس از سعید زرآبادی‌پور


۱۱ دیدگاه ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۵۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودم تاکسی سوارشدن برای بچه‌ها خلاف سنگینی به حساب می‌آمد! چرا که هم پولش نبود و هم مثل این روزها  از در و دیوار تاکسی نارنجی سبز نمی‌شد و از  همه مهم‌تر اعتمادی نبود. ولی از همان کودکی از راننده تاکسی‌ها یاد گرفتم که تا پولی به دستم رسید حسابی وارسی، بازرسی و بررسی‌اش کنم تا مبادا گوشه‌ای، کناری و حاشیه‌ای از آن کم باشد. یا با چسب برق عیوبش را پوشانده باشند. چون یادم هست راننده‌ای یک صدتومنی خال‌خالی را خیلی شیک قالبم کرد که مدت‌ها در رد کردنش مشکل داشتم... 

و چقدر بدم می‌آمد از پول کهنه یا کهنه‌شده!

چندی بود ورق روزگار برگشته بود و خورده بودم به پیسی. حتی ماشین زیر پایم را فروخته بودم و اگر اجباری بود با تاکسی می‌رفتم و می‌آمدم. دنبال وامی برای پاس‌کردن چک‌های برگشتی‌ام بودم؛ که فکر کنم تا همین الان یک میلیون تومنی برای رفت و آمدهایش کرایه داده‌ام. که باز هم نشده...

تا اینکه از بانک زنگ زدند که بیا امضایی مانده؛ بده که وام بدهیم. با ذوق و عجله تاکسی گرفتم و راهی شدم. موقع پیاده‌شدن از ذوق نگاهی به بقیه پول‌هایی که از راننده گرفتم نکردم. امضا را زدم و وام را گرفتم. ذوق و شوق‌کنان از بانک بیرون زدم و دست در جیب با خودم فکر می‌کردم که چه شد که ورق برگشت و خوردم به پیسی و چه خوب شد که درآمدم؛ که ناگهان کهنگی پولی در جیبم را احساس کردم. پول را که بیرون آوردم چیز عجیب‌تری از وصول وامم دیدم: همان صدتومنی خال‌خالیه چند سال پیش! همانی که به زور شوهرش داده بودم، حالا بعد از چند سال در جیبم بود. 

برای اولین‌بار از پول کهنه بدم نیامد؛ چرا که بهانه‌ای شد برای یادآوری روزهایی که همین صدتومنی برایم کلی سرمایه بود؛ که الان ارزشی ندارد جز یادآوری یک خاطره. خب معلوم است دیگر، وقتی چک برگشت می‌خورد و یا وقتی ورق روزگار بر می‌گردد چرا نباید یک پول کهنه برگردد و بشود یک تلنگر...

.

.

بر اساس خاطره‌ای از «سید محسن مهاجری»

۹ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


سال اولی که عیدی نگرفتم خیلی ناراحت شدم از اینکه چرا نباید به یک پسر 13 ساله عیدی داد. اگر نداشتند می‌گفتم: ندارند! اما ماشاالله تمام مردان فامیل ما مَردند از بس که پول‌دارند! ولی آن سال مُردند از بس که مردانگی نکردند و از یک پسر 13 ساله، عیدی دریغ کردند.

خوشبختانه ناراحتی‌ام به همان ایام عید و کمی بعد آن محدود شد. همان زمان که دیگران عیدی‌هایشان تصاعدی بالا می‌رفت و دم به دقیقه می‌پرسیدند: امسال چقدر عیدی گرفتی؟ و من پاسخی نداشتم. انگار آن سال همه دوستان و پسران فامیل با هم دست به یکی کرده بودند تا آمار عیدی‌های نگرفته من را در آورند. درست همان‌گونه که تمام مردان فامیل دست به یکی کرده بودند که عیدی ندهند. حتی زنان فامیل!

در ادامه‌ی آن سال خودم را با حرف‌هایی هم‌چون: لابد دیدن مرد شدم که عیدی ندادن؛ یا اصلاً پسرای دیگه فامیل که پول می‌گیرن بچه ننن و... راضی می‌کردم و در نهایت به خودم تلنگری می‌زدم که مرد، وقت عیدی‌گرفتن گذشت؛ وقت عیدی‌دادن رسید...

گذشت...

خیلی مزه داد؛ خیلی خیلی. بعد از چند سال وقفه، امسال یک عیدی تپل و حسابی گرفتم. آن هم درست در سالی که خودم دست به جیب شدم و عیدی می‌دهم! که این عیدی‌دادن هم خیلی خیلی خیلی مزه می‌دهد. باور کنید...

در کمال ناباوری عموجان دستی به جیب زد و با همان دستِ جیب‌زده دستی داد و گفت:

- سال نوت مبارک! 

و وقتی تعجب مرا که از شاخ درآمده بود دید، با لبخندی پیروزمندانه، گفت:

- ناقابله؛ عیدی امسالته! 

و من که نفسم بند آمده بود و اصلا یادم رفته بود که چگونه باید عیدی گرفت، گفتم:

- عمو این چه کاریه!؟ بی‌خیال؛ دیگه واسه خودمون مردی شدیم. بی ادبی نباشه ما باید دیگه عیدی بدیم...

که با بستن چشم به همراه لبخند، به من فهماند که باشه دیگه پرت و پلا نگو. دستتو بکن تو جیبت تا سنگینی این همه پول نشکندش... (100 هزار تومن بود خوب!)

این‌ها را نگفتم که در نهایت بگویم: یه همچین عمویی داریم ما! نه؛ غرض عرض مسئله‌ی دیگری است.

عیدی‌دادن رسم قشنگی است که نمی‌دانم از کجای تاریخ باب شد-ولی مطمئنم عیدی گرفتن از همان زمان باب شد- اما لطف شیرینی است که از سمت صاحب کرامتی که به لطف کریم ازلی ابدی، به کرامت رسیده و به بهانه‌ای به آنکه دوستش دارد تقدیم می‌شود. لطفی که بعد از مدتی در گیرنده‌اش توقع ایجاد می‌کند و دریغش ناراحتی. امیدوارم حال که به عیدی دادن رسیدم تا جان در تن هست، برسد که برسانم. مگر نه چه 13 ساله‌ها که از من خواهند رنجید!

این ماجرای لطف و دریغ هم جزو روابط عجیب عالم و آدم است. در کلامی از حضرت امیر نقل شده: «آن قدر به کسی لطف نکن که اگر روزی نکردی فکر کند به او ظلم کرده‌ای!» و چقدر الطاف الهی که به بهانه‌های مختلف دریغ شدند و خیال کردیم که به ما ظلمی رفته و چقدر مزه می‌دهد لطفی را که از تو دریغ شده دوباره به تو برگردانند و تو به دیگران... که این همه لطف و دریغ مربوط به خود ماست.

 خدایا، چقدر عیدی‌ها که خواستی بدهی و نگرفتیم...


۱۱ دیدگاه ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۵۸
حاتم ابتسام