وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه


جوان با کاغذ و چسب پهن از در خانه درآمد. خیلی آهسته در خانه‌اش را بست و به سمت ماشین جگری رنگش که جلوی پل پارک بود رفت. تلفنش زنگ خورد. تلفن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. با تقلای بسیار از چسب پهن نواری کَند تا کاغذ را به شیشه‌ی عقب ماشینش بچسباند.

الو الو... سلام آقا... بله بله پیگیرم... انشالله ظهر نشده با کل مبلغ خدمت می‌رسم... ماشینمو گذاشتم واسه فروش... چشم چشم... حتما می‌رسم خدمتتون... عرض کردم که... باشه حتما... خداحافظ...

کاغذ را با عجله چسباند و چسب را هم روی صندوق جا گذاشت. سوار ماشینش شد و حرکت کرد.

وارد خیابان که شد یادش آمد باید زنگی بزند. گوشی را از جیبش درآورد و شماره گرفت.

۲ دیدگاه ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه


باخت حالم را گرفت. داور محترم مثل کشک زد زیر تنها فرصت قهرمانی. به جای داوری باید می‌رفت بازیگر می‌شد با آن فیگورهایش. پدرم همیشه می‌گفت: «بعضی‌ها به درد هرکاری می‌خورند الا آنی که انجام می‌دهند.» حالا پدر با این ضدحالی که خوردم از ورزشگاه برنگشته گفت:

-         باید تو هم با مادربزرگ بری. من کار دارم.

زورم به اصرار پدرم نمی‌رسید. به هر حال نذر مادربزرگ بود و باید عملی می‌شد. هنوز به این فکر می‌کردم که چرا باید به خاطر یک سوت همه چیز به هم بخورد؛ و بعدش یک نفر خیلی راحت بزند زیر پای بازیکن ما و بدبخت را علیلش کند که دیگر نتواند درست بازی کند؛ و ما ده نفره ببازیم...

۴ دیدگاه ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه

 

پسربچه‌ها در کوچه، جلوی نانوایی مشغول بازی و شیطنت بودند. با حسرت به یاد بازی‌های کودکی خودش از درون نانوایی به آنها نگاه می‌کرد. کنار تنور ایستاده بود و نان در می‌آورد. نگاه به بچه‌ها حواسش را از کار گرفت. صاحب کارش که بی توجهی‌اش را دید فریاد برآورد:

- کجایی پسر!؟ 

پرید و دوباره دل به کارش داد اما صاحب‌کار ول‌کن ماجرا نبود:

- معلوم نیست حواسش کجاست. انگار اومده خاله بازی...

بی‌اعتنا به حرف‌های اوستا از تنور نان بیرون کشید. صدای زنگ موبایلی بلند شد. با تعجب گوشی ارزان قیمتش را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. اوستا موبایل را در دستش دید؛ صدایش را بلندتر کرد و با فحشی در ضمیمه:

- پسره نفهم بزار کنار او ماس‌ماسکو. مگه با تو نیستم؟

 

۱۴ دیدگاه ۲۶ دی ۹۱ ، ۰۴:۲۳
حاتم ابتسام