وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲ مطلب با موضوع «یادداشت داستانی :: آقای محترم!» ثبت شده است

یادداشت داستانی


برای شروع ماجرا

بعد از ماجرای استعفایم، کار هر روزم آمدن به این پارک و نشستن بر روی نیمکت است. بعضی روزها تمام مدت تنهایم. بعضی وقت‌ها هم با اجازه و بی‌اجازه کنارم می‌نشینند. فقط روز اول درباره خودم به کنار دستی، راست گفتم؛ که مسخره‌ام کرد و به ماجرای استعفایم خندید و با بی‌رحمی تمام گفت: 

-  حاجی خیلی ماجرای خنده‌داری داشتی!

من آن ماجرا را گفتم تا درس عبرتی باشد، ولی... هر چند خودم هم از تعریف گذشته‌ام خوشم نمی‌آمد.

با آن اتفاق دیگر نمی‌خواستم به آن پارک و نیمکتم برگردم؛ ولی نشد. در خانه ماندن روانی‌ام می‌کرد. از خانه که بیرون زدم تا به خودم آمدم خودم را در پارک دیدم. دلم نمی‌خواست روی آن نیمکت بنشینم. زمان کارمندی عادت داشتم تا به هر جا می‌رسیدم اولین کارم نشستن و آخرین کارم بلند‌شدن بود. پارک بهتر و نزدیک‌تری هم به خانه‌ام نبود. و نیمکت بهتری هم نبود: منظره‌ای خوب و جایی دنج؛ با رنگ مورد علاقه‌ام: خاکستری.

آغاز ماجرا

همان روز پیرمردی کنارم نشست و با گرانی‌ها، سر صحبت را باز کرد. گفتم: به عنوان یک کارشناس بورس، دلایل این گرانی‌ها را عدم سرمایه‌گذاری روی کارهای زیربنایی اقتصادی می‌دانم. طرف جا خورد، از تخصص من درآوردی هم صحبتش. سری تکان داد و به بقیه حرف‌های بی سر و ته‌ام با دقت گوش کرد. و ماجرا شروع شد...

برای بهترشدن ماجرا

بستگی به حال و مقال داشت. بنا به آن چه مناسب شخصیت فرد و نوع گفت‌وگویش بود، تخصصی را به خودم نسبت می‌دادم. بالاخره بعد از چندین سال کار پشت میز و دیدن صدها ارباب رجوع در روز می‌توانستم از روی چهره، طرفم را تشخیص دهم. شخصیت‌هایم گاه تأثیرگذار، گاه ترحم­برانگیز و گاه دانشمند و کارشناس بودند. کلی خوش می‌گذشت. حتی یک‌بار آن‌قدر شخصیت و ماجرایم احساسی شد که شانه‌های طرف توان تحمل‌درد دل‌هایم را نداشت. بنده خدا زد زیر گریه!

هرکس می‌خواست چیزی را بشنود که دوست داشت؛ من هم دریغ نمی‌کردم. کاملا منطبق بر علایق طرف. تیپ ظاهری‌ام هم خیلی تغییر کرده بود. تیپی که به همه طور شخصیتی بخورد. اگر هم نمی‌خورد راه‌حل‌های ساده‌ای داشتم. مثلا:

-  نگاه به ظاهرم نکن؛ صورتمو با سیلی سرخ نگه می‌دارم و...

لو رفتن ماجرا

باغبان پارک آدم سخت‌کوشی بود. بلد نبود خسته شود. از این همه تذکر به کسانی که روی چمن می‌رفتند خسته نمی‌شد. بعد از آن روزی که به درخواست خودم کنارم نشست و گپی زدیم، هر وقت از کنارم رد می‌شد با احترام، سلامی می‌داد و می‌رفت. همان روز از خودم برایش گفتم او هم از خودش؛ اینکه: عاشق یک‌رنگی طبیعت است...

آن روز بدون اینکه تعارفی بزنم دوباره کنارم نشست و بی‌مقدمه گفت: 

- مهندس، خوب با پیر و جوون گرم می‌گیریا! ای کاش منم جای شما بودم؛ البته جای شما که محفوظه.

این جمله آخری را با لبخند و اشاره­ای به نیمکت گفت. به فکر فرو رفتم که چرا به من گفت: مهندس! خودم را به او، چگونه مهندسی معرفی کرده بودم!؟ تا به حال نشده بود با شخصی دو بار بر سر این نیمکت بنشینم. لحظاتی سکوت کردم تا ادامه دهد ولی منتظر جواب بود. من هم از زحماتی که برای پارک می‌کشید گفتم و تشکر کردم. کمی که گذشت درباره مدرکم در مهندسی کشاورزی و تزئینات گیاهی و ترکیب گل‌های رنگارنگ و تزئینی گفتم. گفتم که طراحی فضای سبز انجام می‌دادم و اندک اطلاعاتی که راجع به گیاه داشتم را رو کردم. با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد. کمی که گذشت مکثی کردم تا او هم حرفی بزند. سکوت معناداری کرد و گفت:

- چه کار رنگارنگی...

آهی کشید و از نیمکت بلند شد. گفت:

- باید بروم و به بقیه کارهایم برسم که قرار است پارک تغییرات زیادی بکند.

مثل اینکه دیگر حنایم برایش رنگی نداشت.

پایان ماجرا

فردای همان روز بود. نزدیک نیمکت که شدم صحنه عجیبی دیدم؛ رنگ نیمکت تغییر کرده بود! رنگی که از آن متنفرم؛ از بس که لوس است: صورتی!

همان دیروزش مطمئن شدم که ماجرایم را فهمیده، ولی فکر نمی‌کردم اینقدر پر رو باشد که روی نیمکت با احترام کاغذ تذکری بنویسد:

«رنگی نشوید!»  


باریک‌تر از مو


۷ دیدگاه ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


آغاز ماجرا!

همکاران عزیز؛ توجه داشته باشید که بر اساس بخش‌نامه‌ی جدیدی که از طرف دفتر مرکزی به تمام شعب ابلاغ شده، دوستان باید از این بعد علاوه بر لباس فرم متحدالشکل نسبت به آرایش و پیرایش خودشون به شکل متحد اقدام کنند. شرمندم که بگم که طبق فحوای بخش‌نامه، دوستانی که خوش‌تیپ‌تر هستند برای تحویل‌داربودن در اولویت‌اند.

بعد از گفتن همین جملات بود که روال زندگی‌ام تغییر کرد.

کچل‌بودنم آن‌قدر بی‌صدا و آرام شروع شد که حتی زن حساس و وسواسم هم اظهار ناراحتی نکرد. مطمئنم اگر یک‌روزه کچل می‌شدم با حساسیتی که دارد، جدا می‌شد. خدا را شکر که همیشه تغییرات ناگهانی نیست. چون طاقت جداشدن را ندارم.

این بار خیلی ناگهانی بود. بگذریم که بیش از همه ماجرا، از کچلی گوینده جملات کفرم می‌گرفت. اما حداقل مثل من دیپلمه و کارمند ساده نبود؛ بالاخره رئیس‌بانک‌بودن، کلاهی بود بر سر کچلی.

گذشته ماجرا

از وقتی که ال‌سی‌دی‌های از مو باریک‌تر را آورده بودند احساس بدی به من دست داده بود؛ نه از کیبورد جدید و صدای نرمَش خوشم می‌آمد و نه از شمایل لوس ال‌سی‌دی؛ اما چه فایده. از همان ابتدای استخدام به سختی توانستم از سیستم نوشتن حساب روی کارت‌ها دل بکنم و به رایانه‌های 386 عادت کنم. این نوآوری‌ها چندبار دیگر هم در زندگی‌ام رخ داده بود و به این ترک‌عادت‌ها هم عادت کرده بودم. اما این‌بار اصلا احساس خوبی نداشتم و نمی‌شد که بشود. تغییر پیچیده‌ای نبود ولی برایم ثقیل بود.

گذشته‌تر از گذشته ماجرا

چند وقت پیش دخترم پیشنهادکی داد که کلاه‌گیس بگذارم؛ ولی جدی نبود. شاید جایی دیده بود و فقط می‌خواست به گوش من هم برساند. همان بهتر که پی‌گیر نشد. حتی تصور تحمل نگاه تغییرناپذیر همکارانم به کلاه‌گیس برایم سخت بود. زیاد دیده بودم که همکاران جوان از دماغ تا لب و دندانشان را دست‌کاری کنند. اما همه‌شان دیگر آن آدم قبلی نبودند. انگار روحشان هم جراحی می‌شد. نمی‌دانم چه می‌شد ولی برش دماغ روی رفتارشان هم خط می‌انداخت. از همین الان از شخصیت بعد کلاه‌گیسم بدم می‌آمد. جالب بود که همان قر و فری‌ها همیشه از آمدن لوازم و روش‌های کار جدید مثل بچه‌ها ذوق‌زده می‌شدند!

بعد از ماجرا

به همین سادگی بعد از این همه سال کار، ارتقا و امتیاز، نزول رتبه پیدا کردم و شدم کارمند بخش وام! بخش‌های دیگری هم برای نزول رتبه بود اما آن‌ها را هم سپرده بودند به تکنولوژی رایانه.

از وقتی به بخش وام آمده‌ام کمتر احساس ماشینی‌بودن می‌کنم. می‌گفتند: کسایی واسه بخش وام خوبن که احساسی نشن. نمی‌شد در بخش وام بود و احساساتی و یا حتی ضداحساسات نشد. شاید به خاطر همین است که این بخش را به تکنولوژی رایانه نسپردند!

امان از احساسات!

مدتی است که درگیر وصول وام‌هایی هستم که به اهلش ندادم؛ وام‌ها را به کسانی دادم که توان بازپرداختش را نداشتند. هرچند فکر می‌کردم که مستحق‌اند. تأیید بی‌جا، شاید هم احساسات بی‌جا. از همان ابتدا هم گفته بودند که اگر تأیید کنید، در صورت تعویق بازپرداخت، پای خودتان گیر است. حال ما که ریش گرو گذاشته بودیم بیشتر از پا گیر بودیم.

انتهای ماجرا

وصول نشد که نشد. چند روز است که معروف شده‌ام و همه منتظر حکم اخراجم هستند. بخش وام کار خودش را کرده بود؛ برای اولین بار احساس می‌کردم کندن برایم راحت است. پیش‌دستی کردم و استعفا دادم و از بانک زدم بیرون. در راه برگشت به آغاز ماجرا فکر می‌کردم به اینکه واقعا این حرف که «گاهی زندگی به تار مویی بسته است» چقدر حقیقت دارد.


۲ دیدگاه ۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۳
حاتم ابتسام