وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۵۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

یادداشت

در یونان قدیم که مهد فلسفه و خیلی از علوم و فنون است، اشراف دست به سیاه و سفید نمی‌زدند و در باغ و بلاغ و حمام‌ها و این‌طور جاها لمیده بودند. عوضشان بردگان برایشان جان می‌کندند و پول درمی‌آوردند. این بستر باعث شد وقت اضافی داشته باشند و بنشینند و فلسفه ببافند و تئاتر و دیگر هنرها را تکانی بدهند و در این اوقات فراغت آنچنان غنی‌سازی فرهنگی راه بیندازند که هنوز از خوانشان بهره ببریم.

این روزها هم نه به‌خاطر طبقه و نه به‌خاطر داشتن بردگان که از زور یک ویروسِ عالم‌گیرِ مجموعاً پنج‌گرمی خانه‌نشین شده‌ایم و اوضاع از آن زمان صد و هشتاد درجه برگشته است؛ این یعنی غنی‌سازی فرهنگی که هیچ، باید منتظر تهی‌سازی فرهنگی باشیم.

همین‌طوری هم فرهنگ و ادبیات کتک‌خور ملسی داشته و دارد و نزده افتاده است. نشان به آن نشان که تا مشکلی در ممکلت و اقتصادش پیش می‌آید اول جایی که شیرفلکه بودجه‌اش را گل می‌گیرند، همین حوزه فرهنگ فلک‌زده است. غافل از اینکه در فرهنگ خیلی بیش از آنچه فکرش را بکنیم باید خرج کرد تا میوه برسد. همین الان هم که فرهنگ لنگ‌لنگان خرش را پیش می‌برد از صدقه‌سری کسانی است که یا مجانی و دلی کار می‌کنند یا از جیب می‌گذارند. عده‌ای هم چیزکی می‌گیرند ولی خب به درد عمه‌شان هم نمی‌خورد! البته عده‌ای هم هستند که پول‌های آنچنانی می‌گیرند. از آن‌ها فرهنگ درنیامده و نخواهد آمد. خیالتان راحت.

فرهنگ برای کار بستر می‌خواهد که نه فقط پول که وقت، همت و هم‌نشینی فرهیختگان و فرهنگ‌دوستان هم از مواد لازم آن است. هر کدام که نباشد گویی بستری نیست. تا وقتی فرهیختگانی کنار هم قرار نگیرند سرمایه و امکانات معنایی نمی‌دهد. شما فکر کن نویسنده هست؛ ناظر و ارزیاب و ناشر و منتقد و معرف کجاست؟

القصه که این اوضاع باعث شد همان گعده‌ها و نشست‌ها و کارهای ذوقی که بن‌مایه‌های فرهنگ بود هم به کل دود بشود برود هوا و دیگر این همه مؤسسه و مرکز هم باید بروند غاز بچرانند که خربزه آب است. به نظرم باید منتظر روزهای بستری شدن فرهنگ باشیم. روزهایی که نه بودجه‌ای به فرهنگِ بی‌اهمیتِ اضافیِ به‌دردنخورِ بی‌فایده تعلق پیدا می‌کند و نه کسی هست که برود توی گود و تکانی به غول جهل و بی‌سوادی بدهد و فکر می‌کنم اگر کرونا را هم به‌زودی شکست بدهیم حالا حالاها توان درمان فرهنگ رنجورمان را نخواهیم داشت.

 

پی‌نوشت: این یادداشت اولین بار در مشرق منتشر کردم.

۰ دیدگاه ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۹
حاتم ابتسام

یادداشت

 

برای آنان که با کتاب برخوردی جدی‌تر و حرفه‌ای‌تری دارند و بیش از یک مخاطب از دنیای کتاب باخبرند، «سفارشی‌نویسی» تداعی‌گر مفهوم خاصی است. کتاب‌هایی که در موضوعات کنجکاوکننده، عجیب‌وغریب، دور از ذهن یا حتی دم‌دستی نوشته می‌شوند و معمولاً نویسندگانش کمترین نقش را در ابداع و طراحی مفهوم آن دارند. آثاری که البته بیشتر در حوزه‌های کارهای ارزشی دیده می‌شوند.

همین ابتدای یادداشت آب پاکی را روی دستتان بریزم و عرض کنم که من طرفدار پروپاقرص سفارشی‌نویسی هستم و یکی از چیزهایی که در این اینجا می‌خواهم بدان بپردازم نقش همین سفارشی‌نویسی در ترویج کتاب و کتابخوانی است؛ ظرفیت‌هایی که نادیده گرفته می‌شود یا بد به کار گرفته نمی‌شوند.

اما چرا همان اول موضعم را مشخص کردم؟ چون من و کسانی که سفارشی‌نویسی را بد نمی‌دانیم در اقلیتیم. به دلایلی که جلوتر بیان می‌کنم سفارشی‌نویسی مظلوم و ناکارآمد به نظر می‌رسد.

حالا بگذارید از طرف ناشران یعنی همان کسانی که پشت سفارش‌ها هستند، به ماجرا نگاه کنیم. ناشران سفارش را هم موقعیت و فرصت کاری خوبی برای نویسنده و هم دستاوردی برای خودشان می‌دانند تا سبد محصولاتشان را پرمایه‌تر کنند و جواب نیازهای بازار را بدهند! ناشران مثل هر تولیدکننده در هر صنفی دوست دارند جنسشان جور باشد؛ دوست دارند مشتری دست خالی از فروشگاهشان نرود؛ دوست دارند بدانند مشتری چه چیزی دوست دارد تا همان را عرضه کنند و خلأهای بازار را رصد می‌کنند و سعی دارند پُرش کنند. ولی در عمل طوری شده که تا با نویسندگان صحبت از سفارش کار جدید می‌کنند، نویسنده می‌گوید من سفارشی‌کار نیستم و کار دلیِ! خودم را انجام می‌دهم. اصلاً مواردی هست که گویی به نویسنده توهین شده و تقّی گوشی را می‌کوبد یا در را محکم می‌بندد!

حالا چرا سفارشی‌نویسی فحش است؟ بیاییم از زاویه نویسندگان در ماجرا چشم بچرخانیم. جواب ساده و کوتاهش می‌شود «تجربه‌های بد!» آن‌قدر اثر ضعیف سفارشی در بازار هست که هر نویسنده‌ای را مطمئن می‌کند که سفارش چاه ویل و سنگ لقّی است که نباید طرفش رفت. واقعیت این است که نویسنده‌های ضعیف و فرصت‌طلب از سر بی‌پولی و زرنگ‌بازی آنقدر کتاب سفارشی در پاچه ناشران تشنه کرده‌اند که نویسندگان بر این باورند که اگر ناشران سراغشان رفته‌اند پس لابد آن‌ها را ضعیف شمرده‌اند و در جا سفارش را قبول نمی‌کنند که مبادا در جرگه سفارشی‌نویسان دیده شوند.

حالا اثر سفارشی برای مخاطب چگونه است؟ برای او هم فحش به حساب می‌آید؟ راستش نمی‌توانم آمار دقیقی بدهم؛ ولی می‌شود گفت اکثر مخاطبان نمی‌توانند تشخیص بدهند که کدام اثر سفارشی است. آن دسته هم که تشخیص می‌دهند اگر مجبور نباشند نمی‌خرند و خلاص! پس می‌شود این‌طور گفت که بین مخاطبان آن‌قدرها هم که ما فکر می‌کنیم سفارشی‌نویسی بد جا نیفتاده! چون توان تشخیص وجود ندارد و اگر هم وجود دارد که خرید و فروشی صورت نمی‌گیرد که بخواهد سفارشی‌نویسی را بد بسنجد! گفتم مجبور، پس توضیحی هم همین‌جا بدهم. خب واقعیت این است که درباره بعضی موضوعات کتابی در بازار نیست و مخاطبان مجبورند هر کتاب زرد و ضعیفی را برای رفع نیازشان بخرند و این همان ظرفیت سفارشی‌نویسی است که دارد همین‌طور هدر می‌رود و آن دسته از زرنگ‌ها که عرض شد راهش را یاد گرفته و گند کار را درآورده‌اند.

بدیهی است در این میان ضعف مدیریت سفارش و نظارت بر آن باعث کم‌مایگی آثار می‌شود؛ ولی این موضوع درباره کارهای غیرسفارشی هم هست و الزاماً هر اثر غیرسفارشی خروجی باکیفیتی ندارد. پس اینکه نویسنده به حال خود رها شود که برود دلی بنویسد هم همیشه نتیجه جذابی نمی‌دهد.

خب حالا برویم سر اصل مطلب و یافتن صورت مسئله!

همان‌طور که گفتم ناشران به دلایل بسیار از سفارش استقبال می‌کنند و مخاطب هم به آن نیاز دارد ولی معمولاً نویسنده‌های خوب و درست‌وحسابی روی خوشی به این روش تولید کتاب نشان نمی‌دهند و راحت با ناشرها کنار نمی‌آیند. فکر می‌کنم سوای آن تجربه‌های بدی که حرفش رفت، نوعی جوسازی و پروپاگاندا هم در این قضیه بی‌تأثیر نباشد و چه بسا بتوان سهم آن را بیشتر از سهم تجربه‌های بد هم ارزیابی کرد. احساس من این است که «سفارشی‌نویس» یک فحش مدرن زاییده روشفنکرمآبی است، فحشی به کارهای ارزشی که نویسندگان مردد و لب مرز را خلع سلاح می‌کند. این فحش روشنفکری را باب کرده‌اند تا کسی به راحتی سراغ کار ارزشی نرود! و در عین حال خودشان کرور کرور کار سفارشی می‌گیرند و می‌زنند و جیک کسی هم در نمی‌آید! و به کار سفارشی ارزشی که می‌رسد یک دفعه ترش می‌کنند و با اخ و پیف کار سفارشی‌ را با تعابیری همچون بردگی نویسنده، قلم به مزد و مزدوری می‌نوازند. در بعضی موارد چنان موفق هم عمل کرده‌اند که اگر به نویسنده‌ای بگویی درباره لوازم آرایشی محتوا تولید کن که بزنیم داخل بروشورش با کمال میل می‌پذیرد ولی تا به سفارش کار ارزشی می‌رسد رم می‌کند!

حالا باید چه کرد؟ مثلاً با این موارد:‌ خلأهای فراوان بازار به خصوص در حوزه ارزشی؛ مخاطبان سردرگم؛ نویسندگانی که اتفاقاً خیلی هم مایل هستند هدایت و مشاوره ناشر را داشته باشند؛ موضوعاتی که هیچ‌وقت به‌صوررت عادی رنگ کتاب شدن را نمی‌بینند؛ آنانی که جز از راه نویسندگی ممر درآمدی ندارند و حتی نویسندگان سطح بالایی و ترازی که تحت تأثیر جو سنگین قرار گرفته‌اند؟ واقعاً اگر کار سفارشی نباشد تکلیف این مواردی که شمرده شد چه می‌شود؟

دو راه حل کلی در همین ابتدا به نظر می‌رسد. قطعاً راه حل‌های بیشتری هم هستند که دقت نظرِ اهالی فن را می‌طلبد و برای اینکه ما هم در این آش نخودی انداخته باشیم دو راه‌حل بیان می‌شود: ۱. بیان مزایا؛ ۲. بازتعریف فرایند سفارش.

باید بدانیم و بپذیریم مزایایی که در کار سفارشی هست، در کار دیگری نیست. کار سفارشی به‌واسطه اینکه از سوی نشر و بر اساس نیاز بازار و خلأهای آن شکل گرفته می‌تواند، یک خال‌زنی باشد و خیلی راحت‌تر از کارهای دیگر تولید و دیده و فروخته شود. اینکه ناشر این امکان را دارد که روی کار نظارت و هدایت داشته باشد، جذابیتی برای ناشر و حمایتی برای نویسنده است. ضمن اینکه در این روش، دریافتی نویسندگان از نوع پیش‌پرداختی است و این خود مزیتی برای نویسندگان محسوب می‌شود.

البته دلایل بیشتری برای اهمیت و ضرورت کار سفارشی وجود دارد که برای دوری از اطاله کلام به بعضی از آن‌ها اشاره می‌کنم: امکان مالی برای نویسنده، ضریب بالای منتج بودن، نزدیکی به بازار فروش، امکان همکاری گروهی، استفاده از ظرفیت‌های مالی و لجستیک ناشر برای بهبود کیفیت کتاب از جمله پژوهش و...

از طرفی ضروری است ناشران بازتعریفی از کارهای سفارشی داشته باشند تا این امکان و مزیت حوزه نشر بیش از این معطل و نابود نشود. سفارشی که چه در مرحله ایده‌پردازی و چه در مرحله اجرا باید درست مدیریت شود تا نتیجه کار هم به رونق بازار کتاب بینجامد، هم جامعه کتابخوان را دلگرم کند. این بازتعریف شامل تشخیص و چینش درست فرایند سفارش می‌شود که این‌گونه به نظر می‌رسد: رصد بازار، دسته‌بندی خلأها، امکان‌سنجی نشر برای تولید، خلأ، انتخاب مدیر تولید، انتخاب گروه تدوین کتاب، انتخاب مشاور و انتخاب ارزیاب و ناظر بی‌طرف. بازتعریف و دقت در مراحل این فرایند با مدیریت آگاهانه می‌تواند سهم بیشتری از تولید کتاب را به کتاب‌های سفارشی اختصاص دهد. چیزی که به نظر این قلم ایدئال نشر است.

همه این مواردی که عرض شد خلاصه‌ای از این ظرفیت مغفول است که چه با ندانم‌کاری چه با فرصت‌طلبی و چه با پروپاگاندا ضعیف شمرده می‌شود و آن‌گونه که باید در خدمت کتاب و کتابخوانی قرار نمی‌گیرد.

۰ دیدگاه ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۰۹
حاتم ابتسام

یادداشت

نویسنده خوب خیلی کم شده. چرا؟ چون سریع لو می‌روند و دیگر نمی‌ارزد که کسی خطر کند و بروند دنبال نویسندگی! این است که هی کم و کمتر می‌شوند. ماجرا این است که قبل‌ترها نویسندگان مأمور مخفی بودند. خیلی یواشکی مأموریت تولید کتاب را به عهده داشتند و احدی هم نمی‌دانست این بنده‌خدایی که فلان کتاب را نوشته کدام یک از خلایق است که در خیابان و این‌طرف و آن‌طرف می‌بینیم. همین مخفی بودن کار نویسنده را راحت می‌کرد؛ هر چه دلش می‌خواست می‌نوشت و در آرامش زندگی‌اش را می‌کرد. ملت کتابخوان هم در مخیله‌شان از آن کسی که راقم آن سطور کذایی بود، تصویری رؤیایی می‌ساختند و حسابی از فکر کردن به آن نویسنده و لذت احتمالی مصاحبت با او هوایی می‌شدند. معمولاً هم خیلی بهتر از آنچه بودند تصور می‌شدند و این قسمت هیجان‌انگیز ماجرا برای نویسندگان بود.

تا اینکه این فضاهای مجازی آمد و کار خراب شد. دیگر نویسندگان نتوانستند دوام بیاورند. خودشان کلاه لبه‌دار گنده و عینک دودی را کنار گذاشتند و درِ صندوقچه‌ای که نباید را باز کردند. آن وقت نورش هم چشم خودشان هم چشم مخاطبانشان را زد. ناگهان نویسندگان از آن حالت پرواز و مخفی درآمدند. طوری شد که از هر گروهی در این پیام‌رسان‌ها یا شبکه‌های مجازی که رد می‌شوی می‌بینی ای بابا این که فلانی است و بعضاً یک لگدی هم به او می‌زنیم یا ماچی حواله‌اش می‌کنیم. ملت فهمیدند نه بابا از آن تخیلات درباره نویسندگان هم خبری نیست و مثل ما روی پا راه می‌روند و روی سرشان شاخ ندارند. آن بندگان خدا که تا دیروز گوشه‌ای نشسته بودند و نان و ماستشان را می‌خورند، دیگر آسایش نداشتند و تا یک خط مطلب منتشر می‌کنند از زمین آسمان سرشان نازل می‌شوند و برایشان می‌نویسند که ای وای چه نایس؟ چقدر خوبی بود! چقدر لعنتی بودی! نویسنده‌ی کی بودی تو؟ استاد کجا کلاس می‌ذارید؟ و الخ.

خلاصه این‌طوری شد که نویسندگان درست‌وحسابی جای آنکه درِ صندوقچه‌ی نباید را ببندند و بنشیند پای قلم و دفترشان، دفترشان را بستند و دیگر ننوشتند. از آن طرف هم خیل آنان که با این طور نظرات و توجهات عشق می‌کردند به سمت نویسندگی گسیل شدند و این شد که نویسنده خوب که سرش به کار خودش باشد کم بود، کمتر شد و تا دلتان بخواهد فعال فضای مجازی زیاد شد.

۰ دیدگاه ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۴
حاتم ابتسام

یادداشت


بازی برد و‌ باخت دارد. بازی که در آن کسی چیزی را نَبرد و یا چیزی نبازد، بازی نیست. ارزش یک بازی به تلاش برای پیروز‌شدن و فرار از باختن است. گاهی چنان این برد و باخت حساس و با تشخیص ریزه‌کاری همراه می‌شود که پای داور هم وسط کشیده می‌شود و آن‌قدر مهارت می‌طلبد که نیاز به هدایتگر هم حس می‌شود و مربی، پا به کناره‌ی میدان می‌گذارد.

حتی وقتی به تنهایی بازی می‌کنیم قانونی می‌گذاریم تا برد و باخت تعیین شود. به نام قانون همه کاره باز یخودمان می‌شویم از قانون‌گذار تا بازیکن و داور و مربی و چه خوب هم قضاوت می‌کنیم چون قانون را خوب شناخته‌ایم. مثل بازی با قوطی کبریت که آن‌قدر بیندازی تا روی قد بایستد! در بازی خیلی وقت‌ها به قوانین می‌بازیم. برنده هم چون قانون را شناخته و به کار گرفته، برده است.

وقتی مهم‌ترین چیز در بازی برد و باخت باشد در جامعه نیز این را باید دید. اگر سرگرمی را مهم‌ترین علت بازی بدانیم گویی زندگی در جامعه را هم بازی گرفته‌ایم! چه شد؟ به بازی گرفته‌ایم. گویا در زبان هم غایت بازی را جدی‌نبودن و سرگرم‌کننده‌ای آن بروز یافته است! چرا؟ چون برد و باخت در بازی جدی نیست که اگر بود کمتر کسی تن به بازی می‌داد! چون می‌دانستند جدال و چالشی برای تعیین برنده لازم می‌آید که جز با حضور داور حل و فصا نمی‌شود پس یک داور بازی را جدی می‌کند داوری که شاهد باشد و قاضی. همزمان ببیند و همان لحظه هدایت کند و در آخر رأی بدهد مثل خدا... از طرفی چون قوانین بازی را جدی نمی‌گیریم و نمی‌دانیم همین قانون‌گرایی در بازی است که ما را فردی قانونمند در جامعه بار می‌آورد.

افلاطون در مدینه فاضله خودش نقش مهمی برای بازی در تربیت کودکان قائل شده و آن بازی را خوب می‌داند که کودک را برای ایفای نقش در جامعه آماده کند.

بازی می‌کنیم که قوی شویم. می‌بازیم که قوی شویم. حتی اگر زبان‌شناسانه نگاه کنیم و بخواهیم بازی را در حالت مصدر و فعل بررسی کنیم بازی به بازیدن و ‌باختن نزدیک‌تر است تا بردن! ما باید بِ‌بازی‌م. بازی کنیم و ببازیم. چه اگر نبازیم و‌ فقط ببریم بازی نکرده‌ایم فقط سرخوشی کرده‌ایم؛ سرگرم بوده‌ایم! باختن را پلی برای پیروزی دانسته‌اند و تا رنج باختن را نبری گنج بردن را هم نمی‌بری و طعم واقعی آن را نمی‌چشی... چون همه چیز از ضعف شروع می‌شود نه قوت!

اما چه باختی!؟ باخت از سر ضعف و سرسپردن به سرنوشت؟ باخت از سر اینکه فرض بگیریم همه چیز جبری است و ما بازنده‌ایم مگر خدا بخواهد؟ باختی که از سر ضعف خودخواسته باشد پل برای پیروزی که هیچ سقوط آزاد و حذف از گردونه رقابت است.

باخت شیرین و باخت تلخ!

باختی که پس از تلاش بسیار باشد شیرین است یا تلخ؟ طعم باخت از سر خودباختگی چه؟

می‌دانم که باخت از سر خودباختگی بی‌مزه‌ترین اتفاق دنیاست! اما اینکه باخت بعد از تلاش چه مزه‌ای دارد پاسخ تک‌واژه‌ای ندارد! باختی که از سر تقصیر نباشد حتما تلخ است! اما باخت بعد تلاش می‌تواند شیرین باشد؛ می‌تواند تلخ باشد. شیرین از این جهت که ضعفی را در آن یافته‌ایم که «باز» تکرار نمی‌شود و ما را بازباختی مصون می‌دارد و در می‌یابیم که بار بعد چگونه ببریم و‌ یک قدم به پیروزی نزدیک‌تر می‌شویم. تلخ از آن جهت که در کوتاه‌مدت ثمره تلاش‌مان را ندیده‌ایم. از اینیشتین جایی خواندم: امید به پیروزی، اگر بیشتر از ترس از شکست باشد، موفقیت حاصل می‌شود.

در هر بازی‌کردنی امید به برد هست امکان شکست هم هست. اما آنچه بازی را برای ما جذاب می‌کند همان برد است و چیزی که شکست را تحمل‌پذیر می‌کند نزدیک‌بودن آن به برد. باخت روی دیگر سکه برد است.

پس دنیا را به بازی نگیریم؛ با آن، با قانونش بازی کنیم...

 


۱ دیدگاه ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت


درباره «عالم» و جایگاه او آنقدر حرف زده شده و عمل دیده شده که در پس ذهن هر فردی به اندازه کافی گزاره‌های محترمانه درباره این قشر مفید جامعه وجود دارد. اما شاید کمتر کسی درباره‌ی «عالِم‌زاده‌ها» فکری کرده باشد و حرفی به زبان آورده باشد. برخلاف آن درباره‌ی «آقازاده‌ها» بیشتر از بعضی «آقایان» ایشان حرف برای گفتن بوده، هست و خواهد بود؛ و بسیار شنیده‌ایم.

سعید حدادیان در قالب یک دوبیتی این‌گونه گفته است:

«گویند خیال دلبران تخت‌تر است     آن یار که دلرباست خوشبخت‌تر است

هیهات مباد از کسی دل ببری          معشوق‌شدن ز عاشقی سخت‌تر است»

همان‌طور که معلوم است، در این دوبیتیِ بدیع به مقام شامخ معشوق اشاره شده و به یاد می‌آورد که چقدر درباره معشوق‌ها و معشوقه‌ها کم اندیشیده‌ایم. معشوقی که به زعم حقیر، مهم‌تر از عاشق است!

این اشاره را بدین جهت گفتم که در ادامه بگویم همین‌قدر هم در ادبیات شفاهی و مکتوب نسبت به عالم‌زاده‌ها اجحاف شده است. مثلا در تاریخ چه حرفی درباره پسر لقمان -که اگر نبود حکمت‌های لقمان به ما نمی‌رسید- بیان شده است؟

این حرف‌ها بدین معنی نیست که اصلاَ درباره این قشر مظلوم، حرفی زده نشده، بلکه آنگونه که باید به ایشان پرداخته نشده است.

معروف است که می‌گویند ولد العالم نصف العالم؛ این تنها نکته در خور‌ توجهی است که در باب این قشر شهره شده. اما همین جمله است که کار را خراب و زندگی را به عالم‌زاده‌ها دشوار‌ کرده است. چرا دشوار؟ پس بیایید زندگی یک عالم‌زاده را گام به گام تصور کنیم!

در خانواده‌ای مذهبی با پدری معتقد و صاحب علم و فضل به دنیا می‌آیی. مادرت به رسم قدیم فقط خواندن و نوشتن می‌داند و به رسم محبت و مادرانگی به جای انجام هر کار دیگری خودش را وقف فرزندان کرده است. کم‌کم بزرگ می‌شوی و با پدر در جمع‌هایی ظاهر می‌گردی و متوجه می‌شوی چقدر پدرت مهم‌تر از آن‌چیزی که در خانه نشان می‌داده است؛ و تو چقدر با فرزند یک عالم بودن محترم هستی. این تناقضِ تفاوتِ شخصیت پدر در بیرون از خانه و درون خانه تو را مشوش می‌کند؛ که پدر چه کرده که اینقدر محترم است. مدت‌ها می‌گذرد تا بفهمی علم، معرفت و اعتقاد چیست و چه ارزشی دارد. کم‌کم به سنی می‌رسی که جدی گرفته می‌شوی و دوست داری خودت باشی، ولی در ابتدا نمی‌دانی که در آمدن از زیر سایه پدرِ مهم، یکی از تراژدی‌های بزرگ تاریخ است. یا باید زیر همان سایه‌ی بمانی و لذت ببری یا اینجاست که کارهایی می‌کنی که شاید خیلی هم بد نباشد ولی تو را سزاوار شنیدن چنین جمله‌ی می‌کند: «از تو بعید است!» و «شما دیگه چرا!؟»

دریغ اینکه مردم در‌ این اندیشه‌اند که عالم‌زاده،  تام و تمام ربیب پدر خود و نمایندگی مجاز او در زمان غیبت است. در‌حالی که تو آن‌چنان هم پدرش را ندیده‌ای و زانوی تلمذ نزد او بر زمین نزده‌ای. اتفاقا ویژگی مشترک عالم‌زاده‌ها و آقازاده‌ها همین است که پدران هر دو قشر، بیش از اینکه پدر ایشان باشند پدر دیگرانند! البته پسران خلف ادامه‌‌دهنده‌ی طریقتِ علمی پدر هم وجود دارند؛ ولی نه آن‌قدر که «ولد العالم نصف العالم» را توجیه کنند.

می‌خواهی راه خودت را بروی ولی از همان پدر گرفته تا بستگان سببی و نسبی به دیده توقع می‌خواهند که در مسیر علم گام برداری و عالم دین شوی! و تو می‌مانی و تفسیر ناقص این جمله که «همه که نباید عالم شود!»، شاید بخواهند تاجر، مهندس، پزشک، نویسنده و حتی عتیقه‌فروش بشوند. تا کمی هم طعم لذت از شغل و درآمد را بچشند؛ نه لذت کتاب‌خواندن و فهمیدن. شاید چون دوست نداری بچه‌هایت برای باسوادشدن و معتبرتر شدنِ تو گرسنگی بکشند و مستأجری!

بعد پیش خودت فکر می‌کنی مردم فقط ظاهر‌ کار را می‌بینند. نمی‌بینند که تو در این مستأجری‌ها چقدر جعبه‌های کتاب پدرت را جا به جا کرده‌ای. نمی‌دانند که برای خرید بعضی از این کتاب‌ها پدر چقدر پول پس‌انداز کرد و چقدر از آسایش شما زد، شاید داوری سختی باشد ولی رفاه نداشتی و حسرت رفاه چشمت را برای داوری منصفانه کور‌ کرده است. سعی می‌کنی نداشته‌های پدرت را به دست بیاوری و شاید به هیمن علت است که عالم‌زاده‌ها تاجران خوبی می‌شوند و حتی علم‌فروشان خوب!

به هر حال تو عالمی هم‌سنگ پدرت نمی‌شوی و این ننگ بر تو می‌ماند و حتی خودت را آزار می‌دهد و دیگران را... تو نیز می‌شوی عامل ابتر شدن علم و معرفت و هر‌چه پدرت بوده و تو نیستی...



۰ دیدگاه ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۵
حاتم ابتسام

یادداشت


صفت‌های انسانی یک موضوع کیفی‌اند و بنا به شرایط زمان و مکان تغییرپذیرند. سعه صدر وقتی معنا پیدا می‌کند که در وضعیت و جمعیتی قرار بگیریم که نیاز به تحمل دارد. شجاعت وقتی رخ نشان می‌دهد که با مسائلی در زندگی رو به رو باشیم که نیاز به شجاعت دارند. به عبارتی در برخورد با مسائل است که صفات اخلاقی به چالش کشیده و بارور می‌شوند و رشد می‌کنند.

قطعا زندگی در دنیای مدرن آن جنس از شجاعتی که را یک انسان نخستین برای مقابله با طبیعت وحشی نیاز داشت، طلب نمی‌کند؛ و یا شجاعتی که یک جنگجوی قبیله را سرپا نگه می‌داشت. خطر کردن در این بسترها در دنیای مدرن نزدیک به صفر است و کمتر کسی است که به کمترین میزان این جنس شجاعت نیاز داشته باشد و بخواهد آن را به میدان عمل بیاورد و رشد دهد.

شجاعت، جرأت و جسارت در دنیای مدرن از بین نرفته‌اند، بلکه تغییر بستر اجرا داده‌اند. انسان مدرن از شجاعت در انتخاب‌هایی مهم زندگی دهد بهره می‌برد؛ و از جسارت در طرح ایده‌ها و نظرات جدید و انتقاد در عرصه‌های مختلف کمک می‌گیرد و  از جرئت برای اجرایی‌کردن ایده‌هایش سود می‌جوید.

همه صفات پسندیده‌ی انسانی در وجود انسان به ودیعه نهاده شده و بسیار کارآمد و سودمند هستند؛ اما بستر عمل می‌خواهند و دانش استفاده صحیح؛ باید درست زندگی‌کردن را از استفاده درست از این صفات بیاموزیم. صفاتی مانند شجاعت، جسارت و جرئت را بشناسیم و جای استفاده صحیح آن در زندگی را تعیین کنیم.

باشد که به کمک بهره‌وری و تعالی این صفات رستگار شویم.

 

۰ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


برداشت هنری از یک اثر و معنایابی و فهم مفاهیم یک اثر هنری همه و همه در ید قدرت مخاطب است و اوست که با توجه و بذل نظر به این کشف از اثر هنری می‌رسد و اثر را بهتر می‌بیند و آن را به فعلیت می‌رساند.

در واقع اثر هنری بدون مخاطب به فعلیت نمی‌رسد و اصلا اثر هنری نامیده نمی‌شود؛ و این مخاطب است که اثر و منظومه اطراف آن را با حضور خود شکل می‌کند و به یک اثر معنی و ‌مفهوم و هویت هنری می‌دهد.

چه بسیار آثاری که خلق شدند و از سوی مخاطبان هنر، دارای مفهوم و خاصیت انگاشته نشدند و از صفحه روزگار‌ محو گشتند و چه آثاری که خلق شده بودند برای مصرف دیگری، اما به عنوان یک کالای هنری دیده و فهمیده شدند. 

هر مخاطبی هم معنی و مفهوم خودش را بر اثر بار می‌کند.

با این مقدمه می‌توان گفت هنرمند کسی است که در تلاش می‌کند چیزی خلق کند که دیگران به او مفهوم و ‌معنی بدهند و اثر را با فهم و برداشت خود کامل کنند؛ و تنها هنرمند است که توانایی خلق اثری را دارد که «هنر» دیده و فهمیده شود!

منتقد نیز -که در وهله اول ‌یک مخاطب می‌باشد- کسی است که بر رابطه‌ی هنرمند، اثر هنری، مخاطب و فهم و برداشت از اثر، نظارت و دخالت دارد.

از سویی بر هنرمند نظارت دارد که هر خر‌وجی سخیفی را با هیاهو و‌ معنایی که خودش بر آن بار می‌کند به نام هنر‌ غالب نکند، و از دیگر سو به مخاطب در تشخیص و فهم صحیح و عمیق از آثار واقعی مدد می‌رساند. منتقد با چشمانی باز اثر را می‌بیند و به مخاطب معرفی می‌کند و او را با دادن نور بیشتر راهنمایی می‌کند.



۰ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۴
حاتم ابتسام

یادداشت


درست این است صاحبان آثار، هنگامی دست به تولید و عرضه‌ی یک اثر بزنند که حداقل نشانه‌های از کمال را در خود ببیند؛ و فرض این است وقتی فردی اثری را عرضه می‌کند این نشانه‌ها را -در کمترین حد هم که شده- در خود دیده و بروز داده است.

انسان که در ذات، تعالی‌طلب و کمال‌گراست، گاه دچار رکود کمال‌گرایی می‌شود! یکی از مواقع رکود کمال‌گرایی بعد از عرضه‌ی یک اثر و خروجی گرفتن از ورودی‌های وجود است؛ مثل زمان بعد از اتمام دوران تحصیل و دریافت مدرک، مثل تولید و عرضه‌ی یک اثر هنری و یا اجتماعی و...

صاحب اثر بعد از تولید یک اثر و احساس به فعلیت رسیدن و رد کردن مرحله بالقوه بودن به ناگاه خود را کامل و بی‌نقص می‌داند. به عبارتی به این باور می‌رسد حال که توانسته‌ام با ورودی‌هایم یک خروجی بگیرم پس به آنچه که باید می‌رسیدم رسیدم؛ و این ابتدای یک رکود ویرانگر و مضر برای صاحب اثری است که تازه در ابتدای راه خویش قرار گرفته است.

«منتقد» با تکیه بر نگاه تعالی‌طلب و کمال‌گرایانه‌ی مستمری که دارد، همه خروجی‌های عرضه‌شده‌ی صاحبان آثار را رصد و بررسی می‌کند. این رصد خود به تعالی منقد نیز کمک می‌کند اما هدف منتقد تنها تعالی خود نیست بلکه این بررسی‌ها منجر به فهم منتقد از آثار و رابطه‌ی آنان با صاحبان آن می‌شود و به تبع، ضعف و قوت‌ها را نمایان می‌کند. این بازتاب نگاه منتقد به صاحب اثر نیز می‌رسد و یک صاحب اثرِ با فکر پویا، آن را با روی گشاده می‌پذیرد؛ یک صاحب اثرِ دچارِ رکود شده نیز در بدترین حالت تلنگری می‌خورد و نسبت به نقص خودش آگاهی می‌یابد.

این تلنگرِ «اراده برای دانایی» است. اراده‌ای که گاه در افراد خاموش و راکد می‌شود و منتقد آن را با نقد خود تحریک می‌کند. منتقد است که باید صاحبان آثار را نسبت به این موضوع هوشیار و آگاه کند و بگوید که فلانی آن‌قدر که می‌اندیشی «دانا» نیستی. حداقل این است که صاحب اثر نزد خودش بگوید، باید بروم و آنچه منتقد بر اساس آن نقد من  و اثرم را می‌کند بدانم تا بفهمم چرا ایراد از کجاست و این ضعف و یا حتی قوتی که در من دیده دقیقاً چیست.

و این ابتدای مسیر رو به بالای دانایی است؛ و نقش منتقد در آن... 



درباره نقد


۰ دیدگاه ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت


برف اول زمستان، سنگین است! دانه درشت و پربار. اما روی زمین آرام نمی‌گیرد؛ از گرمای زمینی که چند ماه آفتاب خورده، یا دود در هوا می‌شود یا ذوب در زمین...

سنگین می‌آید و سبک می‌رود.

ولی برف آخر زمستان آرام می‌شود، کم‌تراکم و سبک؛ مثل کاهی معلق در هوا که با اندک وزش بادی به رقص در‌می‌آید؛ ولی هر‌چه می‌آید روی زمین می‌نشیند و همین کاه، کوهی از برف روی زمین می‌نشاند.

نه هوا گرم است که بخارش کند و نه زمین هرم دارد که آبش کند...

سبک می‌آید و سنگین می‌نشیند.

هر برفی که می‌آید لایه‌ای می‌شود بر برف قبل و فرشی برای جلوس برف بعد...

زمستان آموخته که شروعی سنگین و فاخر داشته باشد تا جو را به دلخواه خود برگرداند؛ وقتی هم که جو را برگردانند، به ناز می‌آید و هر چه هم کم‌تر می‌آید باز عزیز است و میزبان دارد... برف‌های قبلی میزبان خوبی هستند که از قبل آمده‌اند و جا خوش کرده‌اند.

زمستان برای آمدنش از سرما و باد پاییز مدد می‌گیرد تا راه آمدنش را گل‌باران کند و جو را تلطیف...

برای رفتن هم به بهار وا می‌دهد، زور طراوت بهار نباشد جای زمستان خوش‌تر از آن است که برود.

زمستان آداب آمدن و رفتن خودش را دارد؛ سرسنگین با خش‌خشِ رنگینِ پاییزی می‌آید و با سبک‌سر با نم‌نمِ سبز بهار می‌رود.

زمستان بین زردی و سبزی خط سنگین سپیدی کشیده که زردی را به رخ می‌کشد و سبزی را به چشم می‌آورد. زرد کنار سپیدی، طلا می‌شود و سبز کنارش جلا...

زمستان فصل بزرگی است... آن‌قدر هویت دارد که فصل‌های دیگر با او معنی بهتری می‌گیرند...

۲ دیدگاه ۲۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


طبیعت به نوعی «مادرِ واسطه‌ای» همه‌ی خلایق است؛ و ما در دامان مادرانه‌ی طبیعت خلق می‌شویم و رشد می‌کنیم؛ و این وابستگی به طبیعت که خود، مخلوق خداست همیشه در ما خلایق وجود دارد. طبیعت سخاوت‌مندانه و مادرانه با آغوش باز و دامانی پرمهر و بی‌منت ما را در خود جای داده و پذیراست. هر چه می‌خواهیم از او برداشت می‌کنیم و به حیات ادامه می‌دهیم.

ما انسان‌های مدرن مدتی است که از دسترسی مستقیم به طبیعت محرومیم و بهره‌وری ما از طبیعت محدود به یک سفر یک‌روزه‌ی تفریحی جهت هواخوری و نشستن در طبیعت محدود شده، که البته همان نیز به خاطر بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی ما به ضرر طبیعت تمام می‌شود.

اما حیوانات از ابتدای خلقت‌شان، رابطه‌ای مستقیم با طبیعت دارند و خَُلق حیوان بر این است که حتی تربیت بچه‌هایش را به طبیعت می‌سپارد؛ مانند گرگ که بعد از مدتی توله‌هایش را به زور و پرخاش در طبیعت رها می‌کند تا بروند و برای خودشان «گرگی» بشوند. انسان نیز از همان زمان که ارتباط مستقیم با طبیعت داشت هر چند بی‌پرخاش، اما به گونه‌ای فرزندانش را در طبیعت رها می‌کرد تا آن‌ها نیز بروند و برای خودشان «مردی» بشوند.

مسئله‌ای که این روزها بیش از پیش ذهنم را درگیر کرده است، مسئله «رابطه تربیت کودک و جامعه» است. کودکی که در بستر جامعه‌ی مدرن متولد و در همان نیز رشد می‌کند و شاید برخورد مستقیمِ مداومی با طبیعت نداشته باشد، اما به نوعی هنوز هم همان روش تربیتی را می‌گذارند. به عبارتی اگر جامعه را به مثابهِ طبیعت بگیریم، درست است که انسان به صورت مستقیم در دامان طبیعت رها نمی‌شود اما کودکی که در جامعه‌ی مدرنِ دور از طبیعت امروزی، متولد می‌شود، باز هم به همان روش در دامان جامعه «رها» می‌شود تا «مرد» بشود! آن هم توسط مادران و پدرانی که فقط ‌می‌زایند؛ بدون اینکه حتی برنامه‌ی قبلی برای تولد نوزداشان داشته باشند! چه برسد به اینکه برای مراحل مهم و حساس زندگی او آمادگی و برنامه‌ای داشته باشند.

پس چرا مایی که اینقد «رهاسازیم»، از طبیعت دور شدیم! شاید رهاسازی در طبیعت که با افتخار برای حیوانات وحشی صورت می‌گیرد، برای انسان مخاطراتی داشته باشد اما درس‌های زیادی نیز می‌آموزد. درس بقا، بهره‌وریِ مفید و مستمر از محیط اطراف و... درس‌هایی که در جامعه‌ی مدرن امروزی بیش از پیش به آن‌ها نیازمندیم، ولی خبری از آن‌ها نیست.

درس‌های طبیعت جای خود را به درس‌های دیگری داده‌اند؛ کاربرد قانون جنگلیِ «بخور تا خورده نشوی» به صورت پررنگی‌تری در جامعه‌ی امروزی دیده می‌شود. یعنی جامعه‌ی انسانی با تمام سیرِ تطوّری که از شروع یک‌جانشینی داشته، تبدیل به محیط وحشی‌تری نسبت به خود طبیعت شده است. این بی‌برنامگی، بی‌فکری، بی‌مسئولیتی و ناآگاهی بشر را می‌رساند که با این همه رشد، توسعه و پیشرفت باز هم خود را در دامان محیطش رها می‌سازد تا شاید خبری بشود. ولی خبری نیست! خبرهایی هست ولی او پیروِ این خبرها نیست! 124هزار پیامبر آمدند که بگویند طبیعت یک بستر مفید است، نه یک مادر معنوی! ولی کو گوش شنوا!؟

انگار آدمی‌زاد دوست دارد در آغوش گرم مادرش بِلَمَد و شیره‌ی جانش را بمکد و به هیچ‌قیمتی دامان پرمهر او را از دست ندهد. حال این لَم‌دادن به چه قیمتی برای او تمام می‌شود اللهُ اعلم... و خدا می‌داند با این روش چه بر سر انسان، طبیعت و جامعه خواهد آمد.




نگاهی هم به این مطالب بیندازید:

آرمان و جامعه

آگاهی اجتماعی

پرسش کودکانه


۴ دیدگاه ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۸
حاتم ابتسام