وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

یادداشت داستانی


هیچ‌وقت پیش‌دبستانی را تمام نکردم؛ به عبارتی مدرک پیش‌دبستانی ندارم. اصلاً بگذارید رک بگویم: من از پیش‌دبستانی اخراج شدم!!!

این ماجرای شخصی، شخصیتی بود و از آنجا شروع شد که من پسر شر و شوری نبودم اما به شدت مغرور بودم و لجوج. به همین سادگی به حرف کسی نمی‌رفتم. مخصوصاً زنِ همسایه جماعت!

شوق آگاهی

حال اینکه چرا اخراج شدم و چه ماجراهایی را قبل و بعد آن از سر گذراندم باشد برای بعد. اما هیچ‌گاه این اخراج، شوق رفتن به مدرسه را از من نگرفت. شوقی که باعث شد تمام روزهای تابستانِ منتهی به اول دبستان را برای رسیدن مهر لحظه‌شماری کنم. نمی‌دانم این شوق از کجا می‌آمد؛ شاید از دیدن برادر و خواهر محصلم. شاید هم از پدر معلمم؛ اما آن‌قدر بود که تا همین چند وقت پیش نفهمیده بودم پدرم برای ثبت‌نام من در دبستان، بدون داشتن مدرک پیش‌دبستانیِ چه بدبختی‌هایی کشیده... 

لذت یادگیری

واقعاً لذت‌بخش بود؛ اینکه می‌توانستم سر کلاس بنشینم و هم‌زمان که حرف‌های معلمان درباره خوبی سوادآموزی را می شنوم، سواد هم بیاموزم. این هم‌زمانی، در بعضی مواقع زندگی رخ می‌دهد و خیلی شیرین و لذت‌بخش است. اینکه در جایی باشی که از آن، تعریف شود.

لذت و غرور دانستن

اینکه می‌توانستم مشترک مجله‌ای باشم، روزنامه‌ها و بعضی کتاب‌های پدر را بخوانم، داستان راستان را دور کنم، خیلی خوشحالی داشت. از همان ابتدا هم دوست داشتم مثل پدرم تندخوان باشم کنارش می‌نشستم که مثلاً همراهش بخوانم و او هم ناگهان ورق می‌زد و من بین زمین و آسمان موج می‌خوردم...

کمی که از یاد گرفتن گذشت و احساس کردم مراحلی را گذارندم و بعضی چیزها دستم آمده حس دیگری سراغم آمد که به شیرینی احساسات قبلی‌ام نبود اما حال و هوای عجیبی داشت. وقتی با کسی که این مراحل را نگذرانده بود دم‌خور می‌شدم و احساس برتری و غرور می‌کردم؛ یا اینکه به خاطر گذران این مراحل امتیازی برایم قائل می‌شدند خیلی صفا و افتخار داشت. شرکت در بعضی مراسم‌ها و اجازه حضور در بعضی مکان‌ها خیلی غرورآور بود...

درد آگاهی

کمی که گذشت مثل بقیه کسانی که پای در مسیر دانش می‌گذارند فهمیدم که پا در چه دریایی بی انتهایی گذاشته‌ام؛ آن سرش ناپیدا... کمی روشن شدم که آنچه تا کنون آموخته‌ام در برابر آنچه نیاموخته‌ام پشیزی نیست! مثل بقیه می‌خواستم مثل بقیه نباشم. اینکه بیشتر بفهمم و بیشتر تلاش کنم و کاری کرده باشم! نمی‌دانستم این کار چیست.

آن احساسات شیرین گذشته رفت و جای خود را به یک درد داد. درد آگاهی! درد از اینکه چیزی نمی‌دانی و آنچه می‌دانی به درد نقطه چینت هم نمی‌خورد. دردی حاصل از فهمیدن یک شکاف؛ شکافی بین حقیقت و واقعیت. تفاوت چشم‌گیر بایدها و هست‌ها...

دیدم آموخته‌هایم با وقایع تناقض دارد. خطوط روی کاغذ در برابر واقعیت‌ها سیاهه‌ای بیش نیستند و من در برابر این درد و رنج کاری از دستم بر نمی‌آمد جز همین اندک را با دیگران شریک شدن و از ایشان کمک خواستن... با یاد گرفتن همین مختصرها فقط کوله‌بار مسئولیتم را سنگین کردم بدون اینکه چیزی از کاستی خود و اطرافم کم کنم.

دردناک‌ترین قسمت مسئله دانستن و احساس مسئولیت بود. دانستن اینکه در قبال دانسته‌ها نسبت به همه چیز مسئولی؛ خودت، اطرافیانت، اطرافت و...

از همان گام اول تحصیل یاد گرفتم نداشتن مدرک زیاد هم مهم نیست. شاید به خاطرش بدبختی‌هایی بکشیم، اما امتیاز خاصی برای شخص آدم ندارد. یک برگه که دردی را دوا نمی‌کند. یعنی اگر بخوانیم و مدرکی داشته باشیم و کاری نکنیم همان بهتر که اخراج شویم.


 

پی‌نوشت: مدرکی هم دال بر اخراجم از پیش‌دبستانی ندارم!



مطلب مرتبط:

ساخت معکوس

۹ دیدگاه ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت


وقتی اثری را می‌بینیم خودآگاه و ناخودآگاه در ذهنمان نسبت به آن موضع و نظری پیدا می‌کنیم؛ خوب یا بد، با شدت یا ضعف. این نظر حتی اگر بر زبان هم جاری نشود باز نمود پیدا می‌کند: از در هم کشیده‌شدن چهره تا بالا رفتن ابروها و درشت‌شدن چشم‌ها... این موضع و نظر چه از زبان بدن چه از زبان سخن و چه از رفتارها، قابل مشاهده است. اما مسئله آن‌جاست که خیلی وقت‌ها این نظرات، اصالت و صداقت ندارد. یعنی نظر اصلی ما نیست؛ دروغ و فریب است؛ که دلایل مختلفی دارد. شاید برای کلاس گذاشتن، شاید برای اینکه نظر شخصی ما خیلی مهم است و اگر لو برود موجش تمام عالم را بر می‌دارد! شاید چون نمی‌خواهیم با نظراتمان شخصیتمان لو برود و هزاران شاید دیگر...

خلاصه خیلی‌ها نظراتشان را نمی‌گویند و به ما چه!؟ این نوشته برای زمانی است که وقتی نظر می‌دهیم از خودمان باشد و صادقانه بیان کنیم.

اصالت و صداقت در نظر دادن به این معنا نیست که هر به چه به ذهنمان می‌رسد بر زبانمان جاری کنیم و آن را لایق اثر بدانیم. به آن معناست که نظر خودمان را بدهیم و در حد خودمان هم نظر بدهیم؛ نه بیشتر نه کمتر...

اینجا پای تقسیم‌بندی مخاطب عام و منتقد به میان می‌آید. وقتی یک مخاطب عام اثری را می‌بیند، هنگام نظر دادن محدودیت‌هایی دارد. حتماً دیده‌اید کسی که سررشته‌ای در موضوعی ندارد، فقط به خاطر اینکه اثری دلش را نکشیده و مطابق سلیقه‌اش نبوده آن را ضعیف و بد می‌نامد. حتی منتقد متخصص هم حق ندارد ابتدا به ساکن و بی‌دلیل اثری را بد و ضعیف خطاب کند. وظیفه منتقد این است که برای نظراتش دلایل تخصصی بیاورد و اگر نیاورد منتقد نیست؛ یک مخاطب عام بد است! او باید حین نقدش دلایل قوت و ضعف اثر را تبیین کند. چرا که این نظر او ملاک خیلی از مخاطبین عام و حتی صاحب اثر قرار خواهد گرفت و او نسبت به نظرش مسئول است. از طرفی منتقدی که بخواهد اثری را بد نقد کند روش دیگری دارد. بدترین نقد یک منتقد، نقد نکردن است! نوعی نادیده گرفتن. تنبیهی که کودکان خیلی از آن می‌ترسند.

از طرفی یک مخاطب عام حق ندارد اثری را بد و ضعیف بنامد چرا که نمی‌داند چرا آن اثر ضعیف و بد است! شاید از طریق ناخودآگاهش اثر را درک کرده باشد و بفهمد ولی نمی‌تواند در خود‌آگاهش آن را بررسی کند؛ چرا که تخصصش را ندارد و نمی‌تواند دلیل تخصصی و منطقی برای حرفش بیاورد. اگر هم بیاورد در بیشتر مواقع اشتباه است و احساسی. نباید اثر تخصصی را بدون تخصص قضاوت کرد. او محدود است به خودش و دانش خودش؛ یعنی نظرش متعلق به محدوده شخصیت اوست نه دیگران. این‌گونه مواقع می‌تواند بگوید: «اثر را دوست نداشتم» یا «من از آن خوشم نیامد». چرا که هستند مخاطبینی که از آن اثر خوششان آمده؛ با دلایل احساسی خودشان...

می‌توان گفت تفاوت عمده یک منتقد متخصص با یک مخاطب عام در همین است:

 منتقد متخصص نمی‌گوید: خوشم نیامد بلکه دلایل تخصصی و خودآگاهانه می‌آورد. او نسبت به دانش و نظراتش مسئولیت دارد.  

مخاطب عام نیز نمی‌تواند بگوید اثر ضعیف است چون اگر دلیلی هم بیاورد ناخودآگاه و احساسی است. او نظری در حد دانش خودش دارد.


مطالب مرتبط:

درباره نقد

درباره مخاطب

۸ دیدگاه ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۹:۰۰
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


الفاظ را به کار می‌بریم تا از آوردن خود شی بی‌نیاز باشیم. می‌گوییم «خورشید» تا مجبور نباشیم وقتی حرف از آن «جسم بزرگ داغ و نورانی» شد، آن را در دست بگیریم و نشان بدهیم!

بعضی وقت‌ها این لفظ با آنچه به جایش به کار می‌رود یکی می‌شود؛ که گویی خود همان شی است. مثل فحش که شنیدنش هم تلخ است بدون نیاز به حضورش!

گاهی هم لفظی ارزش خود را از دست می‌دهد -شاید از ابتدا نداشته- و مجبور می‌شویم آن را در دست داشته باشیم و عین آن را نشان بدهیم؛ مثل حفاظ و پرچین دور خانه و زمین‌ها... به جای لفظِ «لطفاً وارد نشوید».

این روزها مردم تا عینیت را نبینند، ذهنیت را نمی‌پذیرند:

مثل گفتن و نپذیرفتن «دوستت دارم...»

.

حال برای فهماندن الفاظی که جسم و عین ندارند، چه کنیم!؟


۱۷ دیدگاه ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۷:۰۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


یک‌ساعت تا پرواز وقت داشتم. در همان سالن انتظار پرونده را از کیفم درآوردم. در این مدت لایش را هم باز نکرده بودم. کاش کسی مرا توجیه می‌کرد که آن‌جا چه خبر است. پرونده را باز کردم و ورق زدم. بیشتر، عکس‌هایش توجهم را جلب کرد. ناگهان صدای شلِ مرد جوانی حواسم را گرفت:

- می‌شود شغل‌تان را حدس بزنم؟

متعجب از این درخواست، سرم را به طرف صدا چرخاندم. برای اطمینان از مخاطبِ این سؤال‌بودن. جوانی 25 ساله یا بیشتر به من خیره مانده بود. با دقت نگاهی به سر تا پایش انداختم؛ احمق به نظر نمی‌رسید! گفتم:

- بله؟

- اجازه می‌دهید شغل‌تان را حدس بزنم؟

- چرا!؟

- خب در این مدتی که تا پرواز مانده بیشتر با هم آشنا می‌شیم. در این سفر می‌تونیم همدیگرو کمک کنیم. حدس می‌زنم بدونم شما کی هستید...

من هم کنجکاو شده بودم بدانم او کیست. از طرفی می‌خواستم هرچه سریع‌تر این گفت‌وگوی ناخواسته را تمام کنم و به کارم برسم. بدون مطالعه پرونده کارم پیش نمی‌رفت. با سکوت من اشاره‌ای به بلیطم که از جیبِ کیف بیرون مانده بود کرد و گفت:

- شما هم می‌رید کیش. می‌تونیم از این مدت خیلی مفیدتر استفاده کنیم و به همدیگه، کمک کنیم

منظورش را نفهمیدم و دوست نداشتم با قطع صحبت باعث رنجش او بشوم.

- خب، شغل من چیه؟

انگار ساعت‌ها منتظر این سؤال بود؛ با هیجان خندید و گفت:

با توجه به عکس‌های داخل پرونده‌تون، شما نماینده یه شرکت هستید؛ که قراره برای ارزیابیه مشارکت تو یه پروژه خیرخواهانه به کیش برید. پروژه‌ای که با درآمدِ جشن‌های جزیره کیش ساخته می‌شه و در نهایت این نظر شماست که باعث بسته‌شدن این قرارداد می‌شه...

خشکم زد. درستِ درست بود. هرچند خودم هم این‌قدر از جزئیات مطلع نبودم. با تعجب به سمتش برگشتم:

- ببخشید من شما رو می‌شناسم. شما از کجا اینا رو می‌دونید!؟

-  من خبرنگارم؛ دارم یه گزارش از ساخت چند مجموعه خیریه تهیه می‌کنم؛ مجموعه‌هایی که با همین پولا ساخته می‌شن و یه جور سرپوش واسه بریز و بپاشای ثروتمندا هستن. یه راه حل واسه از بین‌رفتن عذاب وجدان احتمالیه کسایی که دارن تو اون‌جاها تفریح می‌کنن و نمی‌خوان فقط به بهانه تفریح به کیش برن؛ که مثلاً تو اوج لذت و تفریح، به فکر بدبخت بیچاره‌ها هم هستیم. ولی عملاً همه‌ش تبلیغات برای جذب سرمایه بیشتره. یه جور کلاه‌برداریه خیرخواهانه! اصلاً معلوم نیست این پولا کجا خرج شه...

متوجه تعجبم شد و با خنده گفت:

- البته من این حرف‌ها رو، تو گزارشم نمی‌یارم!

پرونده را که هنوز بین دستانم باز بود، بستم. با این گزارش دیگر نیازی به مطالعه‌ پرونده نبود. نگاهی به اطراف انداختم و از خبرنگار پرسیدم:

- می‌دونی بلیطا رو کدوم قسمت کنسل می‌کنن؟

با تعجب نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمتی اشاره کرد. برخاستم که بروم پرسید:

- می‌خواید بلیط رو کنسل کنید!؟

- آره! شما هم گزارشتون رو با همین حرفا بنویس...

و از او دور شدم. خداحافظی نکردم، ولی شنیدم که گفت:

- بخشکی شانس... یه بار بهانه پیدا کرده بودیم بریم کیشا!!!



۷ دیدگاه ۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۳
حاتم ابتسام