وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


دختربچه دست مادرش را رها کرد و با عجله به سمت ایستگاه دوید. قدش نمی‌رسید؛ جستی زد و روی تنها صندلیِ خالی ایستگاه نشست. پیرمرد با نگاهی کنجکاوانه سرتاپای کوچک دختر را نوردید. دختر نگاهش را به سمت مادرش برگرداند. مادرش رسید. همان‌طور سر پا خودش را نزدیک صندلی دخترش کرد و از پیرمرد پرسید. «خیلی وقته اتوبوس نیومده؟» پیرمرد دوباره به دختربچه نگاه کرد ولی حرفی نزند، فقط سرش را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

زن جوانی انگار چیزی یادش افتاده باشد از روی صندلی آخر ایستگاه بلند شد و کنار خیابان ایستاد. لحظه‌ای نشد که تاکسی برایش نگه داشت و زن سوار شد. دختر رو به مادرش کرد. «مامان... ما چرا با تاکسی نمی‌ریم؟» مادر نگاهش را از خیابان برداشت. «خب منتظر می‌شیم یه ماشین بزرگ‌تر بیاد، سوار شیم» ناگهان صدای بوقِ ممتد کامیونی، سر همه ایستگاهیان را به سمت خودش چرخاند. کامیونی پشت ماشین زنی، معطل شده بود و دست از روی بوق بر نمی‌داشت. پیرمرد سرش را مثل قبل با تأسف تکان داد و انگار که با خودش حرف بزند «فکر کرده حالا که بزرگ‌تره کل خیابون مال خودشه؛ لابد الان پیش خودش فکر می‌کنه "کوچک‌تری گفتن، بزرگ‌تری گفتن"»

دختربچه با دهان باز پیرمرد را نگاه می‌کرد. سرش را چرخاند از مادرش سوالی بپرسد که اتوبوس رسید. «پاشو دخترم، تاکسی گنده اومد!»

داخل اتوبوس، جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. دختربچه دست مادرش را کشید. مادر بی‌اختیار صدایش را بلند کرد. «چیه دخترم؟» چند نفر نگاه کردند. «مامان... هر کی گنده‌تر باشه بزرگ‌تره؟» چند نفری که شنیدند لبخند زدند. مادر هم تصنعی لبخند زد. جواب کوتاهی برای دخترش نداشت. معذب نگاهی به اطرافش کرد. «خودت بزرگ که شدی می‌فهمی...»



۳ دیدگاه ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


قبل از شروع کار، نشست روبه‌رویم و شروع کرد به نقل حرف‌هایی که به قول خودش در دلش مانده بود و تا به زبان نمی‌آورد، خیالش راحت نمی‌شد. حرف‌های زیادی نزد، فقط سعی کرد خیلی خلاصه و موجز تجربیاتی که فکر می‌کرد در کار جدید به دردم می‌خورد را بیان کند. هر چند انگار از بیان آن حرف‌ها مطمئن نبود و هر چند لحظه گویی که به فهمم شک داشته باشد، می‌پرسید: «منظورم را می‌فهمی که؟» و من که چیز پیچیده و غیرقابل‌فهمی در حرف‌هایش نمی‌دیدم هر بار با تأکید بیشتری می‌گفتم: «بله متوجه‌ام.» حرف‌هایش که تمام شد لحظه‌ای مکث کرد و با دقت در چشمانم خیره شد. نمی‌دانم از چشمانم چه خواند که ناگهان گفت: «نشد!» و بی هیچ حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت.

بیشتر از همه حرف‌هایش همین «نشد» در گوشم زنگ می‌زد. چه چیزی باید می‌شد که نشد!؟

مدتی گذشت و طبق معمول حسابی سرگرم و درگیر کار شدیم. همان روزها مسئله‌ای در کار پیش آمد که شروعش از من بود و فکر نمی‌کردم اهمیت زیادی داشته باشد؛ اما با گذشت زمان اوضاع به هم ریخته‌تر می‌شد. تا اینکه گند کار درآمد. بدون اینکه غرولند اضافه‌ای بکند گفت: «دیدی گفتم نشد!؟ لازم بود که این جوری بشه که شد.»

انگار تکانی به تمام داشته‌های ذهنی‌ام خورده باشد. همه حرف‌هایی که روز اول زد در ذهنم مرور شد. گویی آن روز که آن حرف‌های فراموش‌شدنی را می‌زد، همین امروز را پیش‌بینی می‌کرد. حالا که مدتی گذشته می‌خواهم گیرش بیاورم و بگویم: «آن روز با حرف‌هایت تلاش کردی چیزی را بفهمم؛ چیزی که می‌توانم بگویم الان فهمیدم. آن روز، حرف‌ها را شنیدم و قبول هم کردم. مطمئن بودم که حقیقت را می‌گویی و گفته‌هایت ریشه در واقعیت تجربیاتت دارد. اما نمی‌دانم چرا نفهمیدم! حتی تازه فهمیدم که «فهمیدن» با «شنیدن» و «پذیرفتن» خیلی فرق دارند. به تجربه فهمیدم تجربیات را بیشتر از شنیدن و پذیرفتن، باید فهمید. مگرنه چه بسیار تجربیاتی که گفته و نوشته می‌شوند، شنیده و خوانده می‌شوند؛ ولی آبی از آب تکان نمی‌خورد و وضعیت همان است که بود و تجربیات دوباره تجربه می‌شوند؛ چون باید تجربه بشوند! اگر فهمیده شوند در یاد می‌مانند و به کار می‌روند.

من همه‌ی این‌ها را الان فهمیدم؛ نه آن موقع! من معنای «نشد» را الان فهمیدم... حالا شد!»


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (4)


۱ دیدگاه ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۰
حاتم ابتسام

یادداشت


واژگان سرمایه‌های یک نویسنده و سخن‌ور برای بیان مطالب هستند. هر واژه‌ای برای مفهومی وضع شده است و می‌توان مفاهیم زیادی را روی یک واژه بار کرد. این جدای از مفاهیمی است که هر کس برای واژگان در نزد خود دارد. برای مثال «شهید» واژه‌ای است که برای نوعی از خاصی از مرگ وضع شده است. شیعیان قرائت خاصی از آن دارند. اهالی جنگ و جبهه مفهوم ملموسی از آن دارند و عرفا مفهومی انتزاعی. در نهایت این واژه نزد دوستان و خانواده شهدا خیلی خاص‌تر معنا می‌شود و تا شبیه‌شان نباشیم به این گستره معنا و مفهوم  دست نخواهیم یافت. یا واژه «مادر» با تمام اشتراکاتش برای تمام مردم جهان، در نزد هر کس دارای ویژگی‌های خاص‌تری نسبت به دیگران است.

وظیفه نویسندگان و سخن‌وران، تفکر در گستره معنایی واژگان است؛ تا به عمق بیشتری از هر واژه فرو روند. این غواصی در عمق، به نویسنده و سخن‌ور در بهره‌برداری بیشتر از واژگان و در نهایت بیان یک مطلب پخته و دقیق کمک خواهد کرد. اصلاً یکی از تمرین‌های نویسندگی و سخن‌وری می‌تواند همین موضوع باشد؛ اینکه سعی کنیم به واژگان فکر کنیم و در معنا و مفهوم آن تأمل کنیم.

موضوع مفهوم سوای از موضوع ریخت و ظاهر واژگان است؛ که آن دنیای دیگری دارد. با تسلط به گستره معنایی واژگان به کاربردهای بهتری در ظاهر خواهیم رسید و می‌توانیم ریخت را تغییر و بهبود هم بدهیم. حتی ساخت و پرداخت واژگان جدید از دل همین دانش بیرون می‌آید. از طرفی صنعت ایهام در ادبیات، خود نوعی غور در گستره معنایی و ظاهری واژگان است.

یکی از نشانه‌های فقر فرهنگی و بی‌سوادی اجتماعی یک جامعه، همین موضوع «ضعفِ دانشِ معنایی واژگان» است. متأسفانه اجتماع ما پر از این نشانه‌‌هاست! «ضعف دانش» هم سوای موضوع «ضعف علم» است. هر چند که نباید نقش آموزش را نادیده بگیریم ولی دانش و آگاهی الزاماً مانند علم آموختنی نیستند؛ بلکه یادگرفتنی‌اند و هرکس خودش باید با تفکر، تعقل، تلاش و مطالعه به این مهم دست یابد. همان‌طور که می‌گویند: نویسندگی و سخن‌وری یادگرفتنی هستند، نه یاد دادنی...

چه بسیار درس‌خوانده و دانشگاه‌رفته‌هایی که دانش بیان مطالب، در قالب بهترین واژگان را ندارد. افرادی که به «دانشگاه‌رفته‌های بی‌سواد» هم معروفند. اگر مطلب علمی بنویسند، دو برابر نویسنده‌اش، باید دانش و علم داشته باشیم تا بفهیم چه گفته‌اند! واویلا که چنین عالمانی وظیفه آموزش چنین اجتماعی را داشته باشند.

اما زمانی را تصور کنید که همه مردمان یک اجتماع به عمق بیشتری از واژگان برسند. واژگانی که در عین شخصی‌بودن پر از وجوه اشتراک بین افراد هستند. جامعه‌ای که مردمانش، بسیاری از مفاهیم را به صورت گروهی درست بفهمند و به یک درک کلی و مشترک از مفاهیم برسند. مثلا اکثریت جامعه دانش و درک درست و عمیقی از مفهوم واژگانی هم‌چون: عدالت، وحدت، دموکراسی و... داشته باشند. چنین جامعه‌ای از نظر فکری و ادبی به جایگاه رفیعی خواهد رسید.

در گذشته چه بسیار از مفاهیم که به صورت گروهی در ملت ما نهادینه شده‌اند و نتیجه‌های عجیبی داشته‌اند. مثلا موضوع «جنگ تحمیلی» که در اندیشه مردم ایران تا مفهوم سنگین «دفاع مقدس» ارتقا یافت. توضیح این مفاهیم برای نسل امروز بسیار دشوار است. همان‌طور که نسل‌های قبل از ما تعبیر و تفسیر دیگری از مفهوم «احترام به والدین» در ذهن دارند؛ و چه خوب می‌شد اگر کمی آن را می‌فهمیدیم.

می‌توان به جرأت گفت، واژگان، این سرمایه‌های گران‌بهای فکری و ادبیِ، با کمی تأمل و تفکر نه تنها باعث رشد اندیشه و بیان ما خواهند شد، بلکه بسترساز جامعه‌ای بهتر و یکدست‌تر خواهند بود.



با تشکر از «حسین مسافر»


مطالب مرتبط:

آگاهی اجتماعی

وظیفه تاریخی

ورزش، ادبیات، هویّت


۱ دیدگاه ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


عرق از سر و روی مرد می‌چکید. خوشه‌ها را زیر آفتاب می‌ریخت توی خمره‌ای که تا ته، توی خاک دفن بود. انگوری در تاکستان نمانده بود... ناگهان صدای شلیکی آمد. مرد ترسید و از جایش پرید. خرگوشی ‌دوان‌دوان وارد تاکستان شد. تا مرد را دید خیلی سریع راهش را کج کرد؛ ولی پایش سُر خورد و رفت توی یکی از تاک‌ها. زورش نمی‌رسید خودش را آزاد کند. مرد از شوک صدای شلیک درآمد و به سمت خرگوش رفت.

خرگوش با پای زخمی لای شاخه‌های تاک گیر کرده بود. مرد خیلی آرام با دو دست، خرگوش را که قلبش مثل گنجشک می‌زد از لای تاک بیرون کشید. خرگوش در دست مرد دست‌وپا می‌زد که صدای محکمی از آن سوی تاکستان مرد را در جایش خشک کرد.

      - آهای! ولش کن... شکار منه...

مرد برگشت و صاحب صدا را دید. شکارچی بلندقامتی با اسلحه‌ای در دست...

      - چه شکاری بابا! زبون‌بسته گیر کرده بود، درش آوردم.

      - مگه نمی‌بینی پاش زخمیه؟ صدای تیرو نشنیدی؟

      - شنیدم، ولی اگه تیرت خورده بود که الان تو دست من نبود...

شکارچی عصبانی شد. چند قدم جلو آمد و خواست سر مرد داد بزند که چند جای حفره‌ی تازه پر شده را روی زمین دید. سر یک خمره از حفره بیرون بود که سرش را با خاک نگرفته بودند. شکارچی پوزخندی زد.

     - به‌به! می‌بینم که بساط سور و سات به راهه... خرگوش ما رو هم می‌خوای تو شراب آبپز کنی؟

      - نه من این خرگوشو نمی‌خورم... گوشتش حرومه، نمی‌دونی مگه!؟

شکارچی بلند خندید.

     - ببین کی داره می‌گه! کی گفته حرومه؟ اگر هم باشه فقط یک طرفشه...

مرد از نوع خندیدن شکارچی و اندازه تفنگش ترسید.

     - من که شنیدم حرومه... اصلا مگه نمی‌دونی این‌ورا شکار ممنوعه؟

     - آره می‌دونم... اینم می‌دونم که ساخت شراب، همه جا ممنوعه... مگه نمی‌دونی نجسه؟

مرد جا خورد: «نه! شراب نجس نیست که! عرق نجسه... من واسه مصرف دارویی درست می‌کنم... کلی واسه کلیه مفیده...» شکارچی که حسابی خندیده بود، لحن جدی گرفت.

     - که این‌طور! شرابت واسه کلیه هم خوبه!؟

     - آره... اگه می‌خوای بدم ببری... آبه روی آتیش... اصلا وایسا الان میام...

خرگوش را به شکارچی داد و به سمت دیگری از تاکستان رفت. شکارچی اول می‌خواست به زور هم که شده شکارش را بگیرد و برود پی کارش. ولی بدش نمی‌آمد این شراب را هم برای درد کلیه‌اش امتحان کند. مرد با یک دبه کهنه‌ی لب‌به‌لب پر شده برگشت. دبه را به شکارچی داد و با لبخند اشاره‌ای به تاکستانش کرد و گفت: «شما هم شتر دیدی ندیدی...»

مرد شکارچی پوزخندی زد و با یک حرکت دست، چاقویش را از غلافِ کمری بیرون کشید و با یک حرکت دیگر خرگوش نیمه‌جان‌شده را از وسط شقه کرد. شقه‌ای را زمین انداخت و شقه‌ی دیگر را به مرد داد: «بیا این طرفش حلال‌تره... منم  این‌ورا خرگوش که هیچ، شتر هم ندیدم...»



داستانی دیگر:

دست‌پخت


۵ دیدگاه ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۸
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


می‌گویند جدی‌ترین حرف‌ها در قالب طنز و شوخی بیان می‌شود؛ که تلخی‌اش را بگیرد. بعضی وقت‌ها هم خود به بدی کاری که می‌کنیم واقفیم ولی باز توجیه می‌کنیم؛ و اگر کسی به ما خرده‌ای گرفت به خنده می‌گوییم: بی‌خیال بابا! 

با این که باور به اشتباه‌مان داریم خودمان را گول می‌زنیم؛ نوعی خودگول‌زنندگیِ آنی! و شاید هم چیزی بر خرده‌ی طرف اضافه کنیم که دستش را برای پیشروی‌های آتی ببندیم! که صد البته خودمان را بیچاره کردیم!

شنیده‌ام سرِ در یک از کمپانی‌های هالیوودی نوشته‌اند: «خداوند هنرمندان را می‌بخشد!»

***

اما بعضی وقت‌ها خرده‌هایمان را  به در می‌گیریم که دیوار بگیرد؛ یعنی با کلی طنز خودمان را خراب می‌کنیم که دیگری درست شود؛ و این هم از روش‌های نقد است و ارشاد... 

چند روز پیش دیدم رندی روی شیشه عقب پرایدش نوشته بود: «پرایدی‌ها به بهشت می‌روند!»



 

پی‌نوشت: البته واعظان و عالمان برای ارشاد ما، بدون شوخی به خودشان خرده می‌گیرند... 


۶ دیدگاه ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۸
حاتم ابتسام