وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه کوتاه :: دفاع مقدس» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه

بی سیم چی

چند ساعتی بود خبری از ستاد نیامده بود. به نظر می‌آمد ارتباط بی‌سیم قطع شده. بچه‌ها منتظر صدور زمان فرمان حمله از ستاد بودند. ولی خبری نبود.

در این مدت با حرف‌های فرمانده تصمیم‌شان را گرفتند. قرار شد ساعت از 9 که گذشت از معبر شرقی حمله را شروع کنند و به خط بزنند.

ساعت 8 و 57 دقیقه بود که صدای بی‌سیم در آمد؛ از فرماندهی فرمانده را صدا می‌زنند.

- فؤاد فؤاد...فؤاد فؤاد...

فرمانده بی‌سیم را گرفت و به صدای پشت بی‌سیم با دقت گوش کرد؛ بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود. همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند بدانند چه فرمانی صادر شده. حرف‌های پشت خطی که تمام شد، فرمانده با قاطعیت گفت:

- دریافت شد!

و گوشی بی‌سیم را به بی‌سیم‌چی پس داد.

نگاهی به افراد گروهانش که به او خیره مانده بودند انداخت و گفت:

- منتظر چی هستید؟ ساعت 9 شد! بسم الله، حمله رو شروع کنید...

افراد که انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند با یک یاعلی برخاستند.

...

یک ساعت از نفوذشان از معبر شرقی نگذشته بود که خط شکست. فرمانده بی‌سیم‌چی را صدا زد و گفت:

- ستاد رو بگیر.

بی‌سیم‌چی گرفت و گوشی را داد به فرمانده:

- حماد به گوشی؟ مشقمون تموم شد. نقطه گذاشتیم سر خط!

جمله‌اش که تمام شد مکثی کرد و حرف‌های ستاد را شنید. لبخندی زد و ادامه داد:

- خب مشق واسه نوشته دیگه، آخر هر خطی هم نقطه لازمه...

این را گفت و گوشی را به بی‌سیم‌چی پس داد. بی‌سیم‌چی با کنجکاوی پرسید:

- حاجی چی گفتن واسه مشقا؟

- می‌گفتن چرا خط قبلی رو تموم ننوشته، نقطه رو گذاشتید سر خط بعدی؟

بی‌سیم‌چی که حرف فرمانده را نفهمید، با لبخندی گفت:

- حاجی من حماد نیستم بفهمم! اصلاً تو بی‌سیم قبلی چه مشقی داده بودن مگه؟

فرمانده نگاهی انداخت و گفت:

- گفتن: عملیات کنسله، منطقه محاصرست.تونستید عقب‌نشینی کنید...


داستانی دیگر:

زمین خاکی

۱۵ دیدگاه ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام