وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

یادداشت


تقسیم‌بندی‌های سال و ماه و هفته بیشتر از اینکه اتفاقی نو باشند، بهانه‌اند. اینکه فلان روز فقط به خاطر اینکه اول فلان ماه است، روز خاصی است و یا اینکه 7/7/77 روز مقدسی است خیلی سطحی است. سطحی‌تر، بهانه‌هایی که به زمان محول می‌کنیم؛ مثلا: از اول همین هفته، فلان کار را شروع می‌کنم یا از سر ماه. اصلا همین متن که در لحظه تحویل سال روی وبلاگ می‌رود بهانه است برای اتفاقی دیگر؛ و حیف که در حد بهانه باقی می‌ماند...

بگذریم از روزهایی که عزیزند که البته به واسطه اتفاقی عزیز بودند؛ یا شدند.

زمان ظرفی است که بهانه‌ای شده برای تحول. خیلی چیزها را به زمان و گذرش محول می‌کنیم. غم، موفقیت، مشکل و...

در این میان لابه‌لای زمان، اعتباریاتی وضع کرده‌ایم؛ برای هدفی. هر چه که باشد. اول و آخر سال، اول و آخر هفته و... که با گذشت اندک زمانی، خود درگیر همان اعتباریات می‌شویم؛ نه هدفِ وضعِ اعتباریات. امان از دست اعتباریات...

سال نو برای هر کسی به اعتبار اتفاقی که برایش می‌افتد، متفاوت است. و مبدا برای مقصدی می‌شود. مثلا آورده‌اند: سال نوی عابدین و سالکین از شب قدر حساب می‌شود. شب حساب و حسابرسی؛ و یا اینکه گفته‌اند: روزی که در آن گناهی نکنیم عید است.

همه این‌ها را گفتم که بگویم:

تحول، آن زمانی است که اتفاقی بیفتد. عید، زمانی است که تحولی صورت بگیرد و سال نو، سالی که اتفاقی متحول‌کننده در باشد...

تحولی به بزرگی آمدن «او»...

.

راستی تحویل سال مبارک!

۱۱ دیدگاه ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۳۱
حاتم ابتسام

یادداشت


«نگاه اول» نگاه مهم و تأثیرگذاری است!

مهم از آن جهت که می‌شود از آن بهره‌ها برد و کارها کرد و از اشتباهاتی گریخت. تأثیرگذار از آن جهت که در بسیاری مواقع نگاه اول مهم‌ترین ملاک است برای قضاوت. خیلی از انتخاب‌هایمان با همان نگاه اول است؛ از خرید پوشاک و مسکن و ماشین گرفته تا انتخاب دوست و همسر. پس نگاه اول، نگاه سرنوشتسازی است.

حتی بعضی معتقدند که در همان نگاه اول می‌شود عشق و نیمه گمشده خود را پیدا کرد. فرآیندی که خارجی‌ها اسم آن را گذاشته‌اند: «زینگ!».

بعضی مدعی‌اند که می‌توان شخصیت افراد را با همان نگاه اول تشخیص داد. که بیراه هم نیست. که بعضی دیگر در جواب این مدعیان می‌گویند: از روی ظاهر افراد نمی‌شود تصمیم گرفت! که حرف ناقصی است. منظور از این ظاهر، تیپ و نوع پوشش است. مگر نه در روایات هم آمده که گناه بر چهره و ظاهر افراد تأثیر می‌گذارد. و چشم عضوی از صورت است که خیلی حرف‌ها می‌زند. چشمی که ملاک خیلی از کارگردانان برای انتخاب بازیگر است. به عبارتی آنچه برای ملاک قراردادن در قضاوت مناسب نیست آن بخش از ظاهر است که قابل دست‌کاری است، نه همه جای ظاهر...

یکی از خوبی‌های نگاه اول فرار از کلیشه‌ها و مکررات است. رها از ذهنیت‌ها. گاهی می‌شود چیزی، آن‌قدر نزدیک و در چشم است که آن را نمی‌بینم. فاصله افتادن بین نگاه می‌تواند نگاه را عوض کند. حال فاصله، زمانی باشد یا مکانی. که می‌شود همان «بازبینی» معروف!

ایراداتی هم بر نگاه اول وارد است؛ از جمله اینکه خیلی چیزها را از صاحبش دریغ می‌کند. شاید به خاطر بی‌توجهی، بی‌دقتی، بی‌تجربگی و حتی سادگی باشد. شاید هم به خاطر پوشالی، دروغی و فریبایی دیدنی‌ها.

ایراد دیگر، محدودیت زمانی آن است. همیشه برای نگاه به اطراف و اطرافیانمان فرصت کافی نداریم. مانند فوتبالیستی که لحظه‌ای سرش را بلند می‌کند و بلافاصله، آن هم تیمی‌اش که در بهترین موقعیت قرار دارد را می‌بیند، پاس می‌دهد و...

اما مهم‌ترین ایرادِ نگاه اول، «احساسی‌بودن» آن است. نگاه اول بیشتر از اینکه در اختیار عقل باشد در سیطره احساس است و آنان موفق‌اند که با خودسازی توانسته‌اند این نگاه را زیرمجموعه عقل خود قرار دهند. همان کسانی که با نگاهی، درد، عیب، ضعف، قوت، زیبایی و... را تشخیص می‌دهند. آنانی که نگاهی «موشکافانه» و «نقادانه» دارند.

بعضی نیز برای نگاه اولشان ملاک‌هایی دارند. مثلا فلان ظاهر، فلان معنا را می‌دهد و هر چه اینگونه باشد، آنگونه است. ملاک‌هایی که در افراد مختلف متغیر است. و از همین‌جاست که نگاه‌ها درباره موضوعی مشترک، آن‌قدر متفاوت می‌شود. ذهنیت‌ها و ملاک‌هایی که سوای مصدرشان، همیشه درست نیستند.

همه این خوبی‌ها و ایرادات نگاه اول، اهمیت و تأثیر آن را می‌رساند و سهمی که این نگاه بر زندگی فردی و اجتماعی ما دارد. نگاهی که بعضی وقت‌ها اغفالمان می‌کند، غافل‌گیرمان می‌کند و در نهایت از آن غافیلم!

و مهم‌تر از همه آن است که باید خود و سرنوشتمان را بسازیم؛ شاید از نگاه اول!


۵ دیدگاه ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


برای شروع ماجرا

بعد از ماجرای استعفایم، کار هر روزم آمدن به این پارک و نشستن بر روی نیمکت است. بعضی روزها تمام مدت تنهایم. بعضی وقت‌ها هم با اجازه و بی‌اجازه کنارم می‌نشینند. فقط روز اول درباره خودم به کنار دستی، راست گفتم؛ که مسخره‌ام کرد و به ماجرای استعفایم خندید و با بی‌رحمی تمام گفت: 

-  حاجی خیلی ماجرای خنده‌داری داشتی!

من آن ماجرا را گفتم تا درس عبرتی باشد، ولی... هر چند خودم هم از تعریف گذشته‌ام خوشم نمی‌آمد.

با آن اتفاق دیگر نمی‌خواستم به آن پارک و نیمکتم برگردم؛ ولی نشد. در خانه ماندن روانی‌ام می‌کرد. از خانه که بیرون زدم تا به خودم آمدم خودم را در پارک دیدم. دلم نمی‌خواست روی آن نیمکت بنشینم. زمان کارمندی عادت داشتم تا به هر جا می‌رسیدم اولین کارم نشستن و آخرین کارم بلند‌شدن بود. پارک بهتر و نزدیک‌تری هم به خانه‌ام نبود. و نیمکت بهتری هم نبود: منظره‌ای خوب و جایی دنج؛ با رنگ مورد علاقه‌ام: خاکستری.

آغاز ماجرا

همان روز پیرمردی کنارم نشست و با گرانی‌ها، سر صحبت را باز کرد. گفتم: به عنوان یک کارشناس بورس، دلایل این گرانی‌ها را عدم سرمایه‌گذاری روی کارهای زیربنایی اقتصادی می‌دانم. طرف جا خورد، از تخصص من درآوردی هم صحبتش. سری تکان داد و به بقیه حرف‌های بی سر و ته‌ام با دقت گوش کرد. و ماجرا شروع شد...

برای بهترشدن ماجرا

بستگی به حال و مقال داشت. بنا به آن چه مناسب شخصیت فرد و نوع گفت‌وگویش بود، تخصصی را به خودم نسبت می‌دادم. بالاخره بعد از چندین سال کار پشت میز و دیدن صدها ارباب رجوع در روز می‌توانستم از روی چهره، طرفم را تشخیص دهم. شخصیت‌هایم گاه تأثیرگذار، گاه ترحم­برانگیز و گاه دانشمند و کارشناس بودند. کلی خوش می‌گذشت. حتی یک‌بار آن‌قدر شخصیت و ماجرایم احساسی شد که شانه‌های طرف توان تحمل‌درد دل‌هایم را نداشت. بنده خدا زد زیر گریه!

هرکس می‌خواست چیزی را بشنود که دوست داشت؛ من هم دریغ نمی‌کردم. کاملا منطبق بر علایق طرف. تیپ ظاهری‌ام هم خیلی تغییر کرده بود. تیپی که به همه طور شخصیتی بخورد. اگر هم نمی‌خورد راه‌حل‌های ساده‌ای داشتم. مثلا:

-  نگاه به ظاهرم نکن؛ صورتمو با سیلی سرخ نگه می‌دارم و...

لو رفتن ماجرا

باغبان پارک آدم سخت‌کوشی بود. بلد نبود خسته شود. از این همه تذکر به کسانی که روی چمن می‌رفتند خسته نمی‌شد. بعد از آن روزی که به درخواست خودم کنارم نشست و گپی زدیم، هر وقت از کنارم رد می‌شد با احترام، سلامی می‌داد و می‌رفت. همان روز از خودم برایش گفتم او هم از خودش؛ اینکه: عاشق یک‌رنگی طبیعت است...

آن روز بدون اینکه تعارفی بزنم دوباره کنارم نشست و بی‌مقدمه گفت: 

- مهندس، خوب با پیر و جوون گرم می‌گیریا! ای کاش منم جای شما بودم؛ البته جای شما که محفوظه.

این جمله آخری را با لبخند و اشاره­ای به نیمکت گفت. به فکر فرو رفتم که چرا به من گفت: مهندس! خودم را به او، چگونه مهندسی معرفی کرده بودم!؟ تا به حال نشده بود با شخصی دو بار بر سر این نیمکت بنشینم. لحظاتی سکوت کردم تا ادامه دهد ولی منتظر جواب بود. من هم از زحماتی که برای پارک می‌کشید گفتم و تشکر کردم. کمی که گذشت درباره مدرکم در مهندسی کشاورزی و تزئینات گیاهی و ترکیب گل‌های رنگارنگ و تزئینی گفتم. گفتم که طراحی فضای سبز انجام می‌دادم و اندک اطلاعاتی که راجع به گیاه داشتم را رو کردم. با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد. کمی که گذشت مکثی کردم تا او هم حرفی بزند. سکوت معناداری کرد و گفت:

- چه کار رنگارنگی...

آهی کشید و از نیمکت بلند شد. گفت:

- باید بروم و به بقیه کارهایم برسم که قرار است پارک تغییرات زیادی بکند.

مثل اینکه دیگر حنایم برایش رنگی نداشت.

پایان ماجرا

فردای همان روز بود. نزدیک نیمکت که شدم صحنه عجیبی دیدم؛ رنگ نیمکت تغییر کرده بود! رنگی که از آن متنفرم؛ از بس که لوس است: صورتی!

همان دیروزش مطمئن شدم که ماجرایم را فهمیده، ولی فکر نمی‌کردم اینقدر پر رو باشد که روی نیمکت با احترام کاغذ تذکری بنویسد:

«رنگی نشوید!»  


باریک‌تر از مو


۷ دیدگاه ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بار یکی از دوستان آن‌جا را معرفی کرد. می‌گفت 4 سال است که مشتری آنجاست؛ به خاطر پرت‌بودن و قهوه‌های تلخش. هرچند دلیل رفتنم چیز دیگری بود. دوست داشتم به تمامی جاهایی که با او بودم سرکی بکشم؛ شاید دلیل رفتنش را می‌فهمیدم. 

اسمش را بلد نبودم ولی به آدرس می‌شناختمش. انتهای یک کوچه پهن و مشجر با درخت کهن‌سالی که تمام نمای مقابلش را گرفته بود. برای تجدید خاطره و فکر کردن می‌خواستم آنجا قهوه‌ای بخورم؛ چیزی که دوست نداشتم. در ذهنم همان میز و صندلی خالی کنار در ورودی را نشان کرده بودم. همانی که نصف زمان اولین دیدارمان را درباره‌اش صحبت کردیم.

وارد که شدم، رفتم سمت میز و صندلی خالی. خواستم صندلی را عقب بکشم که جا خوش کنم، دیدم صندلی به زمین چسبیده! گارسون که تلاشم را دید، گفت:

- میشه اونجا نشینید!

و هم‌زمان صندلیِ میز دو نفره‌ای را عقب کشید و بفرمائیدی گفت. دیگر مطمئن شدم که این میز و صندلی رازی دارد. شاید همانی که او گفته بود: 

- صندلیه یه عاشق دل‌شکسته‌اس!

غرق در میز و صندلی خالی شدم. شاید چون عاشق دل‌شکسته بودم. حتی تلخی قهوه و فکری که به خاطرش آنجا بودم را فراموش کردم. دوست داشتم واقعا بدانم حکمت این میز و صندلی خالی چیست. بیرون که زدم از زیر شاخه‌ها نگاهی به تابلو انداختم.

راز میز و صندلی خالی، خیلی ساده بود. اسم کافی‌شاپ «میز و صندلیِ خالی» بود.

یاد حرف او افتادم که می‌گفت:

- بعضی وقت‌ها رازها خیلی ساده‌اند؛ کافیست کمی بهتر به اطراف نگاه کنی...

یعنی راز رفتن او هم این‌قدر ساده است!؟


۷ دیدگاه ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


روزهای اولی که وارد کار نجاری شده بودم خیلی دلم می‌خواست مثل اوستایم با یک نگاه به چوب، میخِ درست را انتخاب کنم و با یک ضربه چکش تا عمق چوب بفرستمش. کاری که دیگر ملکه‌ام شده؛ نگاه به چوبی و ضربه به میخی و تمام. مدتی هم بود میخ‌کوب خریده بودم و وقتی حوصله‌ام نمی‌آمد با میخ‌کوب کار می‌کردم. برایش فرقی نمی‌کرد؛ هر میخی در هر چوبی.

از بیکاری روی چهارپایه وسط کارگاهم نشسته بودم. پیرمردی وارد شد. بدون هیچ حرفی ایستاد وسط کارگاه کنار میز کار و به اطراف نگاهی انداخت. حتی جواب بفرمائیدم را نداد.

نگاهش روی تخته‌چوبی ایستاد. به آن اشاره‌ای کرد و کیسه‌ای را که در دست داشت روی میز کار خالی کرد. پر بود از میخ‌های بلند و نوک‌تیز. گفت:

    - اینها را بکوب روی این تخته. با چکش، آن هم فقط با یک ضربه. این هم پولش.

جا خوردم و بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. گفتم:

    - حالا چه اصراری است با چکش؟ آن هم با یک ضربه!؟ با میخ‌کوب کار جلو می‌افتد... 

بدون اینکه جوابم را بدهد، نگاهی به چکش‌ها کرد و با اشاره گفت:

     - با همین چکش، فقط هم یک ضربه. قبول؟ 

خنده‌ام گرفته بود از اصراری که دلیلش را نمی‌دانستم. گفتم:

     - من از این کارها نمی‌کنم!

هر چند کنجکاو انجامش بودم و متعجب از همگونی چوب و چکش و میخ. گفت:

    - از خیلی پرسیده‌ام. گفته‌اند که بهترین کس برای انجام این کاری. دروغ گفته‌اند؟

ناگهان قانع شدم. پولش را دادم و گفتم:

    - هنگام تحویل کار...

رفت. چند روز بعد آمد. کارش را همانگونه که خواسته بود انجام داده بودم. عجیب اینکه میخی هم اضافه نیامد.

نگاهی به تخته انداخت و آن را که تکیه به دیوار داشت برداشت و کف کارگاه خوابانید. بی‌معطلی خورجینی که همراه داشت را کناری گذاشت و دراز کشید روی تخته، روی میخ‌ها! پاهایم چسبید به زمین! تمام مدت به اینکه این تخته‌میخی را برای چه می‌خواهد فکر کرده بودم؛ این یکی به ذهنم خطور نکرده بود، که مشتریمان مرتاض است. آب در دهانم خشکید. بلند که شد گفت:

   - آفرین! ضربه‌هایت کاری بوده. میخ‌های تیزی بودند ولی اسیر چوبشان کردی. اگر یکی کج بود و خوب چکش نخورده بود معلوم نبود چه بر سرم می‌آمد. همه روی یک تخته‌اند ولی از هم دورند و پابسته؛ یک اتحاد بی‌فایده. میخِ گیر، که میخ نیست. مثل ما که در این دنیا گیریم و کُند شدیم.

نمی‌دانم چرا این‌قدر حرف‌ها و کارهای مرتاض عجیب و خنده‌دار بود. خواستم بگویم:

    - آفرین به تو! مرتاض که باشی، نهایتش بتوانی میخ و چکش و چوب را درست انتخاب کنی؛ اما تا اوستا نباشی نمی‌توانی تک ضربه آخر را درست بزنی. بنده خدا، اوستا اگر نبود، معلوم نبود چه بر سرت می‌آمد...


۵ دیدگاه ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۴۹
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


استادمان سر درسی گفت:

«از همان ابتدای استعمار هر بار که بر سر میز مذاکره با غربیان نشسته‌ایم شکست خورده‌ایم. از بس که دیالکتیک سیاسی ایشان را نمی‌دانیم».

نزد استاد دیگری این مسئله را مطرح کردیم، گفت: «در مرام ما نمی‌گنجد که هر حرفی بزنیم و به هر قیمتی هر کاری بکنیم».

شاید به خاطر همین باشد رهبرمان می‌گوید: «من دیپلمات نیستم، من انقلابی‌ام...»

دیالکتیک سیاسی ما انقلابی است و اسلامی؛ چیزی که آن‌ها نمی‌دانند.


پی نوشت: استاد سرافرازی و استاد غفرانی

۱۱ دیدگاه ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۱۱
حاتم ابتسام

یادداشت


نشسته‌ایم به تفکر که ناگهان دوستی یا عزیزی میآید و ما را در آن حال میبیند و با گفتن جملاتی هم‌چون:

 نبینم غمتو!

چرا تو فکری؟

چرا فکری شدی؟

داری به چی فکر میکنی؟

و...

رشته افکارمان را پاره میکند.

هر چند این جملات از روی خیرخواهی و دل‌جویی بیان می‌شود، اما بیانش، رشته پاره‌کن است. ولی چرا هر وقت فکری می‌شویم نمی‌گذارند فکری بمانیم؟ اصلا فکرکردن بد است یا فکری‌شدن؟

شاید چون وقایع ناراحتکننده فکر را بیشتر درگیر می‌کند، هر کس که به فکر فرو رفته را مشکل‌دار! می‌دانند. خوب این عادت عمومی است که تا مشکلی پیش نیاید به فکرِ فکرکردن نمی‌افتیم. پس هر که فکریست حتما مشکلی دارد. هر وقت هم که مشکلی پیش بیاید به جای تحلیل‌کردن، حسرت می‌خوریم (حسرتی که نشأت گرفته از قوه وهم است، نه عقل).

مگر بد است که آدم به خاطر مشکلی ناراحت شود و به فکر فرو برود!؟ بعضی وقت‌ها باید به حال خودمان باشیم و ناراحتی بکشیم تا عبرت بگیریم!

درد آنجاست، در بیشتر مواقع به جای اینکه مشغول فکرکردن باشیم، فکرمان مشغول است. می‌گویند وقتی فکر مشغول می‌شود که، هم‌زمان درگیر چند مسئله باشد؛ مگر نه یک مسئله، توان اشغال فکر را ندارد. مسائلی که عمری حل نشده‌اند و مانده و باد کرده‌اند و تا می‌خواهی بهشان فکر کنی، نمی‌گذارند و با جملات بالا افکارت را...

انگار بلد نیستیم فکر کنیم و به نتیجه برسیم و فکری‌شدن یعنی به نتیجه نرسیدن! شاید مسئله، «تمرکز» است. مهارتی که ما امروزی‌ها نداریم. تمرکزی که لازمه‌اش سکوت است نه حرف (احتمالاً به افرادی که تا درباره مسئله‌ای صحبت نکنند، نمی‌توانند به آن فکر کنند، بر خورده باشید. بیشتر در خانم‌ها!) 

اگر تمرکزکردن می‌دانستیم با جملات بالا افکارمان نمی‌پرید. از همین بی‌تمرکزی است که تا می‌خواهیم به مسئله‌ای فکر کنیم، ذهنمان هزار سو می‌رود و دست آخر در دالان افکارمان گم می‌شویم و با کمترین ضربه‌ای افکارمان می‌پرد. ماجرایی که می‌شود اسم را گذاشت: پرش فکری. و در این میان مشکلات هستند که ما را به فکر می‌برند و از فکر در می‌آورند!

چه خوب است به خودمان اجازه بدهیم کمی فکر کنیم تا الکی فکری نشویم.

انشالله برسد آن روزی که وقتی دیدند در گوشه‌ای نشسته‌ایم به تفکر، بگویند:

 آفرین می‌بینم تو فکری!

.

البته در دلشان...


۵ دیدگاه ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۷
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از زمانی که همکار شده بودیم مدتی می‌گذشت و این همکاری خیلی از سوالاتم را پاسخ داده بود؛ اما سوالات دیگری برایم پیش آورد.

برخلاف قبل از کار که درباره همه چیز حرف می‌زد و نظر می‌داد، حین کار مدام در هپروت بود (شما بخوانید فکر!). کار هم آن گونه که تصور می‌کردم، پیش نمی‌رفت. نمی‌توانستم هضم کنم او که این قدر سر پر شوری داشت و مرد خطر کردن و تجربه اندوختن بود، چرا کار را شل گرفته است. مطمئن شدم مشکلی برایش پیش آمده.

بالاخره کشیدمش کنار و پرسیدم:

- فلانی نیستی!؟ فکرت مشغول کجاست؟

گفت:

- ایده‌ای دارم. می‌ترسم زود مطرح کردنش، سوختش کند. فعلاً بگذار رقبا تمام برگ برنده‌هایشان را رو کنند و من خوب فکر کنم. تمام که شدند، شروع می‌کنیم. منتظر تجربه رقبایم!

«تجربه دیگران‌اندوزی» را هم به لیستش افزودم. ولی هنوز برایم عجیب بود او با این سر پرشور، چرا این قدر آرام کار می‌کند!؟

صدای مدیران ارشد هم در آمده بود. تمام رقبا نمونه‌کارهایشان را تحویل داده بودند و ما هنوز...

بالاخره رو کرد. راحت‌ترین و ارزان‌ترین حالت ممکن. همه رقبا به خیال اینکه او می‌خواهد پروژه‌ای بلندپروازانه رو کند تمام زورشان را زده بودند. به خاطر رقابت، هزینه‌ها را زیادی دست بالا گرفته بودند.

پروژه را که بردیم، گفت:

- قرار نیست همیشه برای موفقیت، زیادی هزینه کرد. بعضی وقت‌ها از هزینه دیگران هم می‌شود بهره برد!

.

خلاصه برایم روشن شد، آنان که سر به زیر دارند، چیزی زیر سر دارند...

.

متخصص تجربه (1)

۹ دیدگاه ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۵۷
حاتم ابتسام

یادداشت


این دو گزاره که زیاد هم شنیده‌ایم چه ارتباطی با هم دارند؟

«در عصری زندگی می‌کنیم که همه در حسرتند و دم از تنهایی می‌زنند. حسرت همدمی که با او در ارتباط باشند، یا مفهوم و شیئی که با آن ارتباط برقرار کنند».

«در عصری زندگی می‌کنیم که ابزارهای ارتباطی مفهومی به نام مرز و دسترسی را بی‌معنا کرده‌اند. دیگر می‌شود با هر کسی در هر کجا ارتباط برقرار کرد. هیچ‌کس تنها نیست!».

شاید با فهم «تنهایی» و جایگاه «ابزارآلات ارتباطی» ارتباط بین این دو گزاره پیدا شود.

.

کلیدواژه‌یِ درد دل تمام مردم این کره خاکی، شکوه از تنهایی است. شکوه و شکایت از روزگار و آدمیان بی‌وفایش. آدم‌هایی که وابسته می‌کنند و وابسته نمی‌شوند. تنها می‌گذارند و از تنهایی دم می‌زنند. شکوه‌هایی که خودشان شاملش می‌شوند. درد دل که کنتور نمی‌اندازد! خوب آدم‌ها حتی در مواقعی خودشان را هم تنها می‌گذارند!

بعضی‌ها تنهایند چون به قول خودشان اطرافشان پر است از آدم‌هایی که یا بی‌شعورند، یا بی‌احساسند، یا بی‌عقلند، یا بی‌سوادند یا درک و فهم ندارد و یا...  

هرچند هیچ‌وقت همه تقصیرها بر گردن دیگران نیست. همیشه ما هم کمی مقصریم. معصوم نیسیتم که!

گاهی وقت‌ها برآورده‌نشدن توقعاتمان، دلیل تنهایی است. توقعی که درباره‌اش می‌گویند: آن است که تو نباید از دیگران داشته باشی، ولی همه از تو دارند!

آدم‌هایی هم هستند که می‌گویند، تنهایی را دوست دارند! شاید چون به آن نیاز دارند. در تنهایی خیلی کارها شدنی است که در جمع نیست: عبادت، تفکر، نگارش، گناه، خیال‌پردازی، گریه و...

در این میان نقش و تأثیری برای ابزار آلات ارتباطی پیدا نکردم، مگر همان ابزار بودنشان. آدمیزاد هزار بُعد دارد که جایگاه ابزار آلات ارتباطی، در آن گم است. بگذریم از آن دسته افرادی که در یک بعد ابزار آلات ارتباطی گمند.

اگر آدمیزاد و احوالاتش را نشناسیم، عصر ارتباط با تمام توان ارتباطی‌اش باز هم عصر تنهایی انسان‌ها نام گیرد. عصری که تا قبل از آن، انسان‌ها تا این اندازه به هم نزدیک و از هم دور نبودند...

۶ دیدگاه ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۹
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


یک ماهی می‌شد که چفتِ در قفس هرز شده بود و بسته نمی‌شد. مرد هربار که دانه می‌ریخت در را الکی می‌بست. اما با کمترین تکانی باز می‌شد.

پرنده چندروز بود که فهمیده بود. یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت: اگر روزی درِ قفس باز بماند، فرار می‌کنیم. ولی هیچ‌وقت در، باز نمانده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. دوست داشت حرف مادرش را عملی کند. اما فرار به کجا!؟ مادرش هیچ‌وقت از بیرون قفس برایش نگفته بود. او در همین قفس چشم به دنیا باز کرده بود.

تمام این چندروز درگیر خودش بود که نمی‌رفت. نمی‌دانست چه باید بکند. چندبار کمی در را بازتر کرد؛ اما به آن سو که نگاه می‌کرد ته دلش می‌ترسید. کمبودی هم احساس نمی‌کرد.

مرد خیالش راحت بود که پرنده شرطی شده و رفتنی نیست. اما این چندروز می‌دید که پرنده بلد شده و با تنه، در را بازتر می‌کند. مفتولی از انبار گیر آورد و با انبر از آن بندی ساخت و انداخت به در قفس؛ از روز اول محکم‌تر.

بند مفتولی را که به قفس می‌انداخت با پوزخندی گفت: آسمان را که نشناسی، درِ باز و بسته برایت فرقی نمی‌کند. بستم که قدر روزهای باز را بدانی!


۱۰ دیدگاه ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۶:۱۵
حاتم ابتسام