وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

جهازبرون

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۰۴ ب.ظ

داستان کوتاه کوتاه


مادر خانه با دختر بزرگ و کوچکش مقابل تلویزیون نشسته‌اند. آگهی تبلیغاتی پخش می‌شوند و آن سه با دقت عجیبی تبلیغ را تماشا می‌کنند. هر سه‌شان کاغذ و قلم در دست دارند. به محض اینکه آگهی تبلیغی تمام می‌شود دختر بزرگ‌تر که وسط نشسته، کنترل را از روی میز مقابلش برمی‌دارد و شبکه را عوض می‌کند. در شبکه‌ی بعد تبلیغ یخچال ساید‌بای‌ساید در حال پخش است. دختر کوچک‌تر می‌گوید: «اون قبلی رو خط بزن! این مدلش بالاتره؛ گرون‌تر هم هست! خیلی بزرگه‌ها! نگاش کن...» دختر بزرگ فورا چیزی را که می‌نویسد هجی می‌کند: «یخچال سایدبای‌ساید کاتیپانا!»

آگهی تبلیغی تمام می‌شود و ادامه یک برنامه گفت‌وگو محور پخش می‌شود. مادرشان انگارکه دست‌پاچه شده باشد می‌گوید: «زود زود شبکه رو عوض کن تا این مجریه شروع نکرده حرفای قلمبه سلمبه بزنه!»

دختر کوچک: «آره بزن شبکه بازار، همش تبلیغ می‌ذاره»

دختر بزرگ: «دیدید که زدم! داشت جنسای ارزون و مثلاً باکیفیت ایرانی معرفی می‌کرد!»

دختر کوچک: «آره راس می‌گیا. ولش کن»

مادر: «بزن شبکه یک، تبلیغ زیاد می‌ذاره؛ بعضی‌وقتا هم وسطش سریال پخش می‌کنه!!!»

دختر بزرگ شبکه‌ها را تندتند عوض می‌کند و دوباره به یک آگهی برمی‌خورند!  مکث می‌کند «نه! اینو که نوشتیم»

مادر: «تبلیغاش تکراریه؛ تازه یه مدل بالاترشو نوشتیم»

دختر کوچک پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «خیلی داره خوش به حال شوهرت میشه‌ها...»

دختر بزرگ: «نه بابا چی‌کار داره اون بدبخت! وسایل زندگیه خودمه؛ تازه بیشترشو ازش می‌گیرم؛ چی فکر کردی!؟»

و دوباره شبکه را عوض می‌کند؛ که ناگهان در شبکه سه، با گل قوچان‌نژاد به کره‌ی جنوبی مواجه می‌شوند. ایران برنده میدان است. دختران حسابی خوشحال می‌شوند و جیغ‌کشان، بالا پایین می‌پرند.

دختر کوچک: «گل گل... رفتیم جام جهانی...»

دختربزرگ: «من فک می‌کردم ببازیم؛ یک، هیچ ماست!»

مادر که از هیجان‌زدگی دخترانش متعجب است می‌پرسد: «چتون شد!؟»

دختر کوچک: «مامان رفیتم جام جهانی برزیل. کره رو بردیم! همین که این یخچالا رو می‌سازه!»

مادر: «واقعا!؟ خب اینکه این همه جیغ و داد نداره!»

دختر کوچک: «مامان بعدش می‌ریم برزیل، کم نیست که. امشبم میریم بیرون. الان همه میریزن بیرون...»

مادر: «خب چه ربطی به ما داره!؟»

دختر بزرگ: «خیلی هم ربط داره... اون یکی لیستو بده من تا بگم بهت (و با صدای بلند لیست را می‌خواند) خب شام نامزدی زیر برج ایفل، مجلس عروسی زیر دریا، مکثی می‌کند و چیز دیگری به لیست اضافه می‌کند؛ ماه عسل هم می‌ریم برزیل اونم روزای جام جهانی! اینم از این! بالاخره خرجای ساید‌بای‌ساید یه جا باید دربیاد دیگه...»

دختر کوچک بلند می‌خندد و می‌گوید: «آفرین گل خوبی بود! منم ببرید...»

مادر هنوز متعجب است.





این متن قرار بود فیلم‌نامه‌ی یک آیتم طنز برای شبکه‌ی «نسیم» باشد ولی نشد که بشود! خواستم بیشتر بیات نشود با اندک تغییری گذاشتم اینجا!


دیدگاه ها (۴)

سلام
خیلی جالب بود عزیز... ولی به قول خودت بیات شده بود!!
پس حاتم ما نوشتنش خیلی جاها میره ما خبر نداشتیم!!
۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۱۲ فانوس جزیره
سلام علیکم
امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
آرزو چون سراب است ، بیننده را فریب داده و امیدوار را مایوس می کند
غرر الحکم . ح7207
لطفا نماز یکشنبه های این ماه فراموش نشود که عاقبت بخیری در پی دارد
عاقبتتون بخیر / یاابوتراب
۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۸ ســــرباز صفــــر وطــــن
  سلام
شما دعوتید به شیعه بلاگ...
به روزیم با «نسل سوخته»...
منتظر کامنت های پر شورتان هستیم..
یاعلی...
http://shiehblog.blog.ir/
۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۴ فانوس جزیره
سلام علیکم
هفته دفاع مقدس بر شما بزرگوار مبارک ، امید که ادامه دهنده راه شهدا باشیم و شرمنده شهدا نشویم.
پیام شهید به شما بزرگوار:
نهی از منکر
از اصفهان به قم می رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد شهید جلال افشار را آزار می داد. رفت با خشرویی به راننده گفت:
اگه امکان داره یا نوار رو خاموش کنید یا برای خودتون بذارین.
راننده با تمسخر گفت:
اگه ناراحتی می تونی پیاده شی!
جلال رفت توی فکر! هوای سرد بیابان تاریک و ... نیت کرد تا وجدان خفته راننده را بیدار کند. این بار به راننده گفت:
اگه خاموش نکنی پیاده میشم!

راننده هم نه کم گذاشت نه زیاد، پدال ترمز را فشار داد و ایستاد و گفت:
بفرما!
جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد!
همین که جلال به اتوبوس رسید، راننده به جلال گفت:
بیا بالا جوون ، نوار رو خاموش کردم.
سالها بعد که خبر شهادت جلال را به آیت الله بهاء الدینی دادند، ایشان در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمودند:
امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم.
راز گل سرخ / ص10
جهت شادی روح شهید صلوات .. ان شاالله میهمان اهل بیت باشد
عاقبتتون بخیر / یاابوتراب

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی