جهازبرون
داستان کوتاه کوتاه
مادر خانه با دختر بزرگ و کوچکش مقابل تلویزیون نشستهاند. آگهی تبلیغاتی پخش میشوند و آن سه با دقت عجیبی تبلیغ را تماشا میکنند. هر سهشان کاغذ و قلم در دست دارند. به محض اینکه آگهی تبلیغی تمام میشود دختر بزرگتر که وسط نشسته، کنترل را از روی میز مقابلش برمیدارد و شبکه را عوض میکند. در شبکهی بعد تبلیغ یخچال سایدبایساید در حال پخش است. دختر کوچکتر میگوید: «اون قبلی رو خط بزن! این مدلش بالاتره؛ گرونتر هم هست! خیلی بزرگهها! نگاش کن...» دختر بزرگ فورا چیزی را که مینویسد هجی میکند: «یخچال سایدبایساید کاتیپانا!»
آگهی تبلیغی تمام میشود و ادامه یک برنامه گفتوگو محور پخش میشود. مادرشان انگارکه دستپاچه شده باشد میگوید: «زود زود شبکه رو عوض کن تا این مجریه شروع نکرده حرفای قلمبه سلمبه بزنه!»
دختر کوچک: «آره بزن شبکه بازار، همش تبلیغ میذاره»
دختر بزرگ: «دیدید که زدم! داشت جنسای ارزون و مثلاً باکیفیت ایرانی معرفی میکرد!»
دختر کوچک: «آره راس میگیا. ولش کن»
مادر: «بزن شبکه یک، تبلیغ زیاد میذاره؛ بعضیوقتا هم وسطش سریال پخش میکنه!!!»
دختر بزرگ شبکهها را تندتند عوض میکند و دوباره به یک آگهی برمیخورند! مکث میکند «نه! اینو که نوشتیم»
مادر: «تبلیغاش تکراریه؛ تازه یه مدل بالاترشو نوشتیم»
دختر کوچک پوزخندی میزند و میگوید: «خیلی داره خوش به حال شوهرت میشهها...»
دختر بزرگ: «نه بابا چیکار داره اون بدبخت! وسایل زندگیه خودمه؛ تازه بیشترشو ازش میگیرم؛ چی فکر کردی!؟»
و دوباره شبکه را عوض میکند؛ که ناگهان در شبکه سه، با گل قوچاننژاد به کرهی جنوبی مواجه میشوند. ایران برنده میدان است. دختران حسابی خوشحال میشوند و جیغکشان، بالا پایین میپرند.
دختر کوچک: «گل گل... رفتیم جام جهانی...»
دختربزرگ: «من فک میکردم ببازیم؛ یک، هیچ ماست!»
مادر که از هیجانزدگی دخترانش متعجب است میپرسد: «چتون شد!؟»
دختر کوچک: «مامان رفیتم جام جهانی برزیل. کره رو بردیم! همین که این یخچالا رو میسازه!»
مادر: «واقعا!؟ خب اینکه این همه جیغ و داد نداره!»
دختر کوچک: «مامان بعدش میریم برزیل، کم نیست که. امشبم میریم بیرون. الان همه میریزن بیرون...»
مادر: «خب چه ربطی به ما داره!؟»
دختر بزرگ: «خیلی هم ربط داره... اون یکی لیستو بده من تا بگم بهت (و با صدای بلند لیست را میخواند) خب شام نامزدی زیر برج ایفل، مجلس عروسی زیر دریا، مکثی میکند و چیز دیگری به لیست اضافه میکند؛ ماه عسل هم میریم برزیل اونم روزای جام جهانی! اینم از این! بالاخره خرجای سایدبایساید یه جا باید دربیاد دیگه...»
دختر کوچک بلند میخندد و میگوید: «آفرین گل خوبی بود! منم ببرید...»
مادر هنوز متعجب است.
این متن قرار بود فیلمنامهی یک آیتم طنز برای شبکهی «نسیم» باشد ولی نشد که بشود! خواستم بیشتر بیات نشود با اندک تغییری گذاشتم اینجا!
خیلی جالب بود عزیز... ولی به قول خودت بیات شده بود!!
پس حاتم ما نوشتنش خیلی جاها میره ما خبر نداشتیم!!