بزرگوار
داستان کوتاه کوتاه
دختربچه دست مادرش را رها کرد و با عجله به سمت ایستگاه دوید. قدش نمیرسید؛ جستی زد و روی تنها صندلیِ خالی ایستگاه نشست. پیرمرد با نگاهی کنجکاوانه سرتاپای کوچک دختر را نوردید. دختر نگاهش را به سمت مادرش برگرداند. مادرش رسید. همانطور سر پا خودش را نزدیک صندلی دخترش کرد و از پیرمرد پرسید. «خیلی وقته اتوبوس نیومده؟» پیرمرد دوباره به دختربچه نگاه کرد ولی حرفی نزند، فقط سرش را به آرامی به نشانهی تأیید تکان داد.
زن جوانی انگار چیزی یادش افتاده باشد از روی صندلی آخر ایستگاه بلند شد و کنار خیابان ایستاد. لحظهای نشد که تاکسی برایش نگه داشت و زن سوار شد. دختر رو به مادرش کرد. «مامان... ما چرا با تاکسی نمیریم؟» مادر نگاهش را از خیابان برداشت. «خب منتظر میشیم یه ماشین بزرگتر بیاد، سوار شیم» ناگهان صدای بوقِ ممتد کامیونی، سر همه ایستگاهیان را به سمت خودش چرخاند. کامیونی پشت ماشین زنی، معطل شده بود و دست از روی بوق بر نمیداشت. پیرمرد سرش را مثل قبل با تأسف تکان داد و انگار که با خودش حرف بزند «فکر کرده حالا که بزرگتره کل خیابون مال خودشه؛ لابد الان پیش خودش فکر میکنه "کوچکتری گفتن، بزرگتری گفتن"»
دختربچه با دهان باز پیرمرد را نگاه میکرد. سرش را چرخاند از مادرش سوالی بپرسد که اتوبوس رسید. «پاشو دخترم، تاکسی گنده اومد!»
داخل اتوبوس، جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. دختربچه دست مادرش را کشید. مادر بیاختیار صدایش را بلند کرد. «چیه دخترم؟» چند نفر نگاه کردند. «مامان... هر کی گندهتر باشه بزرگتره؟» چند نفری که شنیدند لبخند زدند. مادر هم تصنعی لبخند زد. جواب کوتاهی برای دخترش نداشت. معذب نگاهی به اطرافش کرد. «خودت بزرگ که شدی میفهمی...»
سلام به کلبه مجازی ام دعوتید.