یادگاری
سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۱ ب.ظ
داستان کوتاه کوتاه
دوباره به اطراف اتاق نگاهی کرد. میخواست با نگاهی به کل اتاق و یادگاریها، کل اتفاقاتی را که برایش افتاده را به یاد بیاورد. چیزی به ذهنش رسید. اول تعجب کرد. بعد آزاردهنده شد. اما چند لحظه که گذشت برایش جالب شد. هیچ چیزی از زن در این اتاق نبود. هیچ یادگاری که از طرف زن باشد. هر چه بود مال خودش بود، همراه یاد او. فهمید که چرا از او خواسته بود وسایل را بردارد؛ هر چه در اتاق زن بود برای او بود؛ حتی اگر به یاد او هم نبود.
پوزخندی زد. قاب عکس را از لای حوله درآورد و عکسش را بیرون کشید و توی سطل آشغال انداخت. حوله را گذاشت سر جایش و با خیال راحت روی مبل ولو شد. فکر کرد دیگر لزومی ندارد چیزی را بردارد؛ جز فکرش را. آن کس که اذیت میشد کس دیگری است. کسی که اتاقش را با وسایل من پر کرده؛ حتی بدون یاد من...
داستانی دیگر:
واقعن لذت بردم...
یه درد مشترک