وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

میز و صندلی خالی

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ

داستان کوتاه کوتاه


اولین بار یکی از دوستان آن‌جا را معرفی کرد. می‌گفت 4 سال است که مشتری آنجاست؛ به خاطر پرت‌بودن و قهوه‌های تلخش. هرچند دلیل رفتنم چیز دیگری بود. دوست داشتم به تمامی جاهایی که با او بودم سرکی بکشم؛ شاید دلیل رفتنش را می‌فهمیدم. 

اسمش را بلد نبودم ولی به آدرس می‌شناختمش. انتهای یک کوچه پهن و مشجر با درخت کهن‌سالی که تمام نمای مقابلش را گرفته بود. برای تجدید خاطره و فکر کردن می‌خواستم آنجا قهوه‌ای بخورم؛ چیزی که دوست نداشتم. در ذهنم همان میز و صندلی خالی کنار در ورودی را نشان کرده بودم. همانی که نصف زمان اولین دیدارمان را درباره‌اش صحبت کردیم.

وارد که شدم، رفتم سمت میز و صندلی خالی. خواستم صندلی را عقب بکشم که جا خوش کنم، دیدم صندلی به زمین چسبیده! گارسون که تلاشم را دید، گفت:

- میشه اونجا نشینید!

و هم‌زمان صندلیِ میز دو نفره‌ای را عقب کشید و بفرمائیدی گفت. دیگر مطمئن شدم که این میز و صندلی رازی دارد. شاید همانی که او گفته بود: 

- صندلیه یه عاشق دل‌شکسته‌اس!

غرق در میز و صندلی خالی شدم. شاید چون عاشق دل‌شکسته بودم. حتی تلخی قهوه و فکری که به خاطرش آنجا بودم را فراموش کردم. دوست داشتم واقعا بدانم حکمت این میز و صندلی خالی چیست. بیرون که زدم از زیر شاخه‌ها نگاهی به تابلو انداختم.

راز میز و صندلی خالی، خیلی ساده بود. اسم کافی‌شاپ «میز و صندلیِ خالی» بود.

یاد حرف او افتادم که می‌گفت:

- بعضی وقت‌ها رازها خیلی ساده‌اند؛ کافیست کمی بهتر به اطراف نگاه کنی...

یعنی راز رفتن او هم این‌قدر ساده است!؟


دیدگاه ها (۷)

"او" همان امیر بود یا کسی دیگر؟
.
راز اینکه چرا من قصه هاتون رو نمیفهمم هم ممکنه به همین سادگی باشه؟؟
این آخری به کنار، قبلی خیلی سخت بود.یه چیزی میگفت انگار به یه زبون دیگه...
پاسخ:

«او» برای خودش کسی بود...

خوب بگید کجاش قابل فهم نیست شاید در توانم باشه اصلاحش کنم

یه زبون دیگه!!؟؟

۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۵۶ مرتضی نظری
سلام حاتم جان
برای من هم کمی تا حدودی نا مفهوم بود... چون هدفی نگرفتم از این داستان... خب الان برای من هم سوال ایجاد کردی که چرا این صندلی خالی بود وکسی نبایستی روی آن صندلی بنشیند؟ درسته که اسم رستوران یا قهوه خانه بود میز و صندلی خالی ولی خب اصلا اون صندلی رازش چی بود که حتی اسم اون هم شده بود اسم رستوران یا قهوه خانه...؟؟...
پاسخ:

چه دقتی!

اسم اون رستوران یا قهوه خونه، کافی شاپه (تو داستان اشاره شده!)

.

و قس علیهذا...

راز ها وقتی زیبا هستند که راز باشند وقتی فهمیدی دیگه جذاب نیست.

پاسخ:
اینکه مرموزها جذاب هستند هم جالب نیست.

سلام اخه کجای این داستان غیر قابل فهمه که مرتضی و صدیقه میگن

اتفاقا جالب بود اخه صندلی یه نمادی بوده برای نام رستوران

 و از طرفی خاطراتی که در همین مورد در ذهن اون شخص بوده تازه میشه

سلام حاتم جان

پاسخ:

سلام...

مرحبا بناصرنا...

برای من شخصا نام واقعی تون مهم نیست ولی انچه که اهمیت داره اینه که چر نباید اصل نامتون رو بگید؟؟؟؟
پاسخ:

چون برام اهمیت داره که اصل نامم رو نگم...

:)

باسلام

خیلی ساده است اورفت چون معتقد بود ماندن مساوی است با پوسیدن .شاید رفت تا به شما بفهماند که شما هم باید بروید وناپیداها رو کشف کنید .تنها نشستن وحسرت خوردن هیچ وقت دوای درد نیست .

خیلی مشتاقم نکته مورد نظر شما را در داستان قبل از این رو بدونم .اگه ممکنه اون رو بیان کنید با تشکر

بدرود

پاسخ:
سلام

چه دلیل زیبایی برای رفتنش آوردید.

.

چشم. همانجا چیزکی نوشتم...

درود بر شرفت

لینک شدید

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی