وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه کوتاه :: کودکان» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد از گرما کلافه شده بود. کلاهِ نمدی را از سر برداشت و دستمال کهنه‌ای از جیبِ کت رنگ و رفته‌اش در آورد و عرق سرش را خشک کرد. رنگ سفیدِ پوست سرش که از سیاهی آفتاب مصون مانده بود، نگاه پسرک را گرفت. پسرک به سمت مادرش برگشت. «مامان اون چیه پیرمرد گذاشته سرش!؟» چهارشنبه بازار بود و راهروهای لابه‌لای بساطی‌ها پر رفت و آمده بود. زن سرش چرخاند و پیرمردی که کلاه روی سرش را جابه‌جا می‌کرد دید. با تعجب گفت: «کلاههِ دیگه!» پسرک با دقت بیشتری نگاه کرد. «کلاه!؟» مادرش سری تکان داد و لبخندی زد «آره... یه جور کلاهه، بهش می‌گن کلاه نمدی... پیرمردا می‌ذارن که سرشون سرما نخوره» پسرک ایستاد و همان‌طور که با کنجکاوی به پیرمرد نگاه می‌کرد گفت: «مگه سَر، سرما می‌خوره!؟» مادرش با لحنی مطمئن گفت: «آره؛ همه‌جا سرما می‌خوره! چرا وایسادی؟ بیا بریم...» پسرک دیگر به انتهای تعجبش رسید، گفت:

مامان الان که هوا سرد نیست! تازه سرش یه جوری شده بود!

- چه جوری شده بود؟ پیرمردا زودی سردشون میشه...

- مامان سرش خیلی سفید بود؟ چون سردشه؟

- آهان... خب چون کلاه گذاشته و سرش آفتاب نخورده، سفید مونده

- مگه آفتاب گرم نیست؟

- چطور؟

- خب تو آفتاب کلاه گذاشته! یعنی سردشه؟

زن نفهمید پسرش چه چیزی را می‌خواهد بفهمد؛ ولی فهمید که هر چه جواب داده، به درد پسرش نمی‌خورد. لحنش را جدی کرد و رو به پسرش گفت: «ببین بزرگترا یه لباسایی می‌پوشن که یه استفاده‌هایی خاصی داره، بعدنا خودت همه‌شو می‌فهمی...»

پسرک دیگر چیزی نپرسید. به پیرمرد نزدیک شدند. پیرمرد بساطِ جوراب‌فروشی داشت. زن بساط را که دید چشمانش باز شد و رو به پسرش با خوشحالی گفت: «اِ! راستی قرار بود برای بابات جوراب بخریم!» و با اشتیاق به جوراب‌ها نگاه انداخت. پسرک به کلاه پیرمرد خیره شده بود. پیرمرد غرق عرق از گرما کلافه بود. 



داستان درباره کودکان


۰ دیدگاه ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد نفس‌نفس‌زنان دست نوه‌اش را گرفته بود و هم‌پای هم راه می‌رفتند. حرکات کُندِ پیرمرد این‌بار حوصله‌ی نوه‌اش را سر نمی‌برد؛ با پدر و مادرش که راه می‌رفت به پایشان نمی‌رسید؛ مخصوصا پدرش! اما پدربزرگ خیلی آرام می‌رفت و می‌شد دستش را گرفت.

به صف نانوایی رسیدند. پیرمرد از جوانی که با فاصله از صف ایستاده بود پرسید: «آخر صف کیه؟» جوان بدون اینکه حتی سرش را از گوشی بردارد بی‌حوصله جواب داد: «خودم!» پیرمرد هم گفت: «پس من بعد شما» و دست نوه‌اش را گرفت و همان‌جا زیر دیوار نشست تا نفسی تازه کند و حالش جا بیاید. کودک هم همان‌طور که کنجکاوانه صف را نگاه می‌کرد نشست.

صف طولانی بود و پیرمرد آمادگی این انتظار را داشت؛ ولی کودک همان چند دقیقه اول حوصله‌اش سر رفت. از کنار مرد برخاست و از کنار صف به سمت جلوی آن رفت. پیرمرد که هنوز نفس‌زدنش قطع نشده بود، زیرچشمی نوه‌اش را می‌پایید. چند نفری از داخل صف کودک را زیر نظر داشتند که کجا می‌رو‌د. در چشم چند نفر، کودک به سان دشمن غاصبی بود که می‌خواهد نوبتشان را حاصل ساعت‌ها اتلاف وقت بود غصب کند. کودک به ابتدای صف که رسید دوزاری‌اش جا افتاد که آمده‌اند سنگک بگیرند.

دوان نزد پدر بزرگش برگشت. «بابابزرگ می‌ذاری من سنگاشو جدا کنم با پول خرد؟ پول خرد بهم میدی؟» پیرمرد آمد حرفی بزند که سرفه‌اش گرفت، همان‌طور که سرفه می‌کرد در جیب‌هایش دنبال سکه گشت ولی پیدا نکرد. سرفه‌اش قطع نشد. رنگ صورتش برگشته بود. کودک پرسید: «بابابزرگ خوبی؟» -«آره خوبم» اسکناسی به کودک داد. «برو تو صف ببین کسی سکه داره، اینو بده به جاش!»

پسربچه گیج شد. نمی‌دانست کاری که پدربزرگش گفت، چگونه انجام دهد! چگونه می‌فهمید چه کسی سکه دارد! پیرمرد که اصلاً حالش خوب نبود، فهمید کودک برای این کار ناتوان است. خواست کمی بلند شود ولی نتوانست. رو به نفرات جلویی صف کرد و گفت «کسی پول خرد و سکه نداره...» به سرفه افتاد و جمله‌اش ناقص ماند. کودک جلوتر رفت تا حرف پدربزرگش را کامل کند. «ببخشید پول خرد دارید؟»

مخاطب کودک همه بودند، ولی چند نفری برگشتند و نفهمیدند که ماجرا چیست. «برو بچه پول خردمون کجا بوده؟» یکی گفت «از تاکسی بگیر» یکی خندید و یکی هم به نشانه‌ی تأسف سرش را تکان داد. «ببین بچه چه لباسی هم پوشیده و گدایی می‌کنه!؟» یکی دو نفر هم دست به جیب شدند. ولی همه با هم پول خرد نداشتند!

کودک جلوتر رفت و همین‌طور می‌پرسید: «پول خرد ندارید؟ پول خرد؟» دیگر کل صف توجه‌شان به کودک جلب شد. ولی کسی جوابش را نمی‌داد. ناگهان در انتهای صف، سر و صدایی شد. چند نفر جمع شده بودند دور هم، و معلوم نبود چه خبر است. دیگر کسی به کودک نگاه نمی‌کرد. کودک هم انگار در شلوغی چیز آشنایی دیده باشید ته صف دوید. چند نفر دیگر هم از سر صف کنجکاو شدند و رفتند؛ ولی بقیه صفشان را نگه داشتند.

پیرمرد حالش به هم خورده بود و افتاده بود کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و نظرات کارشناسی می‌دادند. کودک تا حال پدربزرگ را دید خودش را رویش انداخت و صدایش زد: «بابابزرگ! بابابزرگ! بابابزرگ خوبی؟» حضار گریه‌ی کودک را که دیدند نگاهی به ترحم‌وار به او و پیرمرد انداختند. یکی گفت: «ببین با چه روش‌هایی گدایی می‌کنند» دیگری گفت: «پس این بچه گداهه نوه‌ای این یاروئه» آن یکی: «آقا مثل اینکه یارو خیلی حالش بده، یکی زنگ بزنه اورژانس» این یکی: «آره گناه داره». چند نفری دست به جیب شدند. دستِ کسی گوشیِ آماده برای تماس نبود. پولی درآوردند و روی پیرمرد انداختند؛ یا به دست کودک دادند. همه پول‌ها خرد بود...



داستان کودکان


۰ دیدگاه ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


کارگران شهرداری چند گلدان پلاستیکی یک‌بارمصرف را کنار جدول‌های پارک چیده بودند. کارگری گلدان‌ها را برمی‌داشت و گلش‌ را بیرون می‌کشید و به کارگر دیگر می‌داد، تا در حفره‌های که قبلا کنده بودند بکارد.

پسربچه و مادرش تازه از خانه به پارک محله رسیده بودند. صحنه برای پسربچه جالب آمد. دست مادرش را رها کرد و ایستاد به تماشاکردن. مادر که دوستانش را دید به سمت آنان رفت. پسربچه نمی‌دانست گل‌ها از گلدان بیرون می‌آیند و در پارک کاشته می‌شوند. فکر می‌کرد گل‌ها در پارک می‌رویند. حالا که فهمیده بود سوالات جدیدی برایش ایجاد شده بود.

کمی جلو رفت تا فرآیند کاشت گل‌ها بهتر را ببیند. یکی از کارگران که متوجه نگاه کنجکاوانه‌ی او شد لبخندی زد؛ که  پسرک دید. پسرک به فکر رفت تا حرفی بزند. یاد حرف پدرش افتاد و گفت: «خدا قوت!» هر دو کارگر برگشتند و با لبخند نگاهش کردند. کارگر مسن گفت: «سلامت باشی پسرم!» حالا که یخش باز شده بود کمی حرفش را بالا و پایین کرد و پرسید: «ببخشید! این گلا رو چه جوری تو گلدون به این کوچیکی می‌کارید!؟»

کارگر خندید و گفت: «ما نمی‌کاریم! ولی اونایی که می‌کارن، دونشو می‌کارن، بعد سبز میشه. بعضیا هم که نشاست؛ یعنی یه شاخه از یه گل می‌ذارن تو گلدون ریشه میزنه و گل می‌شه!»

بسربچه تا حدی جواب سوالش را گرفت؛ ولی تمام پاسخ مرد را نفهمید. کارگر از چهره‌ی پسربچه فهمید که گیج شده. -«بیا جلو نشونت بدم نشا چه جوریه!» مادرِ، همان‌جا کنار دوستانش پسرش را زیر نظر داشت. دید پسرش به سمت کارگران رفت! ناخودآگاه از جایی که نشسته بود برخاست و به سمت پسرش رفت.

مرد شاخه‌ای را برداشت به سمت پسرک گرفت و گفت: «ببین پسرم یه شاخه‌ی سالم و برگ‌دار از هر گیاهی رو بکنی و تو آب بذاری شروع می‌کنه به ریشه‌زدن! آب به هر چیزی جون می‌ده... هر چیز ریشه‌داری رو هم تو خاک مرغوب بکاری رشد می‌کنه! متوجه شدی؟» پسرک حالا فهمید. شاخه را از مرد گرفت و با تکان‌دادن سر تایید کرد؛ که مادرش رسید.

              - پسرم دست نزن به این چیزا، مریض میشی! بیا بریم دستتو بشورم!

          - مامان می‌دونستی هر چیزی تو آب بمونه ریشه می‌زنه و گل میشه! منم خیلی دستمو با آب بشورم ریشه میزنم‌ها!

هر دو کارگر بلند خندیدند. زن کمی خجالت کشید و دست پسرش را محکم‌تر کشید و به سمت دوستانش رفت. یکی از کارگران با صدای بلند گفت: «خانوم پسرت تا خاک‌بازی نکنه آب‌دیده نمیشه!»

زن بی‌اعتنا به شیر آب رسید و دست پسرش را شست.



داستان های دیگر...

۳ دیدگاه ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


زن دست پسربچه‌اش را گرفته بود و به سمت پله برقی می‌رفت تا عرض خیابان از روی پل عابر بروند. پسربچه تا پله‌برقی را دید ذوق‌کنان، دست مادرش را رها کرد و به سمت پله‌هایی که از بالا به پایین می‌آمد دوید. مادرش خواست بلند صدایش بزند که با دیدن چند نفری که از پله‌ها پایین می‌آمدند صدایش را خورد. پسربچه با هیجان و انرژی زیاد چند پله اول را دوید و از مادرش که با پله‌های موافق بالا می‌رفت جلو زد.

پسربچه وسط پله‌ها که رسید دو جوان درشت‌هیکل را دید که کیپ هم، گپ می‌زدند و راه صعود دشوارش را بسته بودند. تا به آنها رسید ایستاد؛ به فاصله‌ی میان پاهایشان نگاه کرد، ولی فاصله اندازه‌‌ای نبود که از آن رد بشود. همین توقف کوتاه او را از مادرش عقب انداخت. ناگهان توی دلش خالی شد؛ انگار که همه چیز تمام شده باشد و مادرش از دستش برود! در کسری از ثانیه زیر گریه زد و صدای «مامان مامان»ش حواس همه را گرفت!

زن که صدای پسرش را شنید، خواست پله‌های رو به بالا را پایین بیاید و به فریاد پسرش برسد ولی پیرمردی دست به عصا پشت سرش ایستاده بود. زن مستأصل شده بود و فقط می‌خواست جلوی فریاد زدن پسرش را بگیرد. ولی با پایین رفتن پسر و بالا رفتن مادر، صدای پسربچه تیزتر و فریادش رساتر می‌شد. دیگر همه فهمیدند که این مادر و پسر با هم هستند.

یکی از همان جوان‌های درشت پسربچه را گرفت، بلند کرد و گذاشت رو پله‌های سمت مادرش. بین پیرمرد و مادر. پسربچه ساکت شد. همه خیالشان راحت شد و از جوان تشکر کردند. پسربچه کمی به اطرافش نگاه کرد و دوباره جیغ و داد راه انداخت! پیرمرد آرام برگشت و گفت «پسرم مامانت اینجاس، جلوی من، سرو صدا نکن، رسیدیم دیگه!» پسربچه نگاهی به پیرمرد و عصایش کرد و گفت «نخیرم! نمی‌خواستم با پله‌های تنبل بیام بالا!!!»




داستان‌های دیگر:

بزرگ‌وار


۲ دیدگاه ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۰۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پسربچه کنار خیابان ایستاده بود و با اضطراب به وسط خیابان خیره مانده بود.

«پسرم دست‌تو بده، ردت کنم.» صدای مرد بلندقامتی بود که پشت سر پسر ایستاده بود و دستش را به سمت پسر دراز کرد. مرد به خیال اینکه پسر نشنیده حرفش را تکرار کرد. ««پسرم دستتو بده من، از خیابون ردت کنم...»

پسربچه برگشت و به چهره‌ی مرد نگاه کرد. مرد ترس را در چهره پسربچه خواند. «مگه نمیخوای از خیابون رد شی!؟»  

«نه آقا!» صدای پسربچه می‌لرزید. با دست به کف خیابان اشاره کرد. مرد هرچه تیز نگاه کرد، متوجه چیزی نشد. «یه گربه اونجا رفت زیر ماشین!»

مرد جا خورد. «چی شد!؟»

«یه گربه داشت می‌‌رفت اون‌ور که یه دفه رفت زیر لاستیک یه ماشین؛ ماشین هم وانستاد، چند تا ماشین دیگه هم رد شدن؛ دیگه گربه معلوم نیست.»

مرد از اینکه پسربچه چنین صحنه‌ای را دیده حالش بد شد. بی اختیار صدایش را برای پسربچه بلند کرد. «خب تو چرا اینجا وایسادی!؟ برو خونتون...»

پسربچه که انگار چشمانش به جای له‌شدگی گربه خشک شده بود، خیلی خشک گفت «اون گربه می‌خواست بره خونشون!»

مرد نمی‌دانست چه بگوید؛ از طرفی دلیلی برای ایستادن کنار پسربچه نداشت! «پسرم خونتون کجاست؟ مامانت می‌دونه اینجایی؟»

«خونمون نزدیکه... خونه این گربه هم نزدیک خونمونه...» پسربچه مکثی کرد. «یعنی اگه منو هم زیر کنن، این شکلی می‌شم؟» مرد نمی‌دانست دلش برای گربه بسوزد یا حال پسربچه... هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آمد. آرام خم شد و با صدای پدرانه‌ای در گوش پسر خواند. «پسرم بعضی وقتا هیچ‌کاری از دست ما برنمیاد... حالا برو خونه تا مامانت نگرانت نشده...»




داستانی دیگر:

بزرگ‌وار

۵ دیدگاه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۰۳:۵۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


دختربچه دست مادرش را رها کرد و با عجله به سمت ایستگاه دوید. قدش نمی‌رسید؛ جستی زد و روی تنها صندلیِ خالی ایستگاه نشست. پیرمرد با نگاهی کنجکاوانه سرتاپای کوچک دختر را نوردید. دختر نگاهش را به سمت مادرش برگرداند. مادرش رسید. همان‌طور سر پا خودش را نزدیک صندلی دخترش کرد و از پیرمرد پرسید. «خیلی وقته اتوبوس نیومده؟» پیرمرد دوباره به دختربچه نگاه کرد ولی حرفی نزند، فقط سرش را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

زن جوانی انگار چیزی یادش افتاده باشد از روی صندلی آخر ایستگاه بلند شد و کنار خیابان ایستاد. لحظه‌ای نشد که تاکسی برایش نگه داشت و زن سوار شد. دختر رو به مادرش کرد. «مامان... ما چرا با تاکسی نمی‌ریم؟» مادر نگاهش را از خیابان برداشت. «خب منتظر می‌شیم یه ماشین بزرگ‌تر بیاد، سوار شیم» ناگهان صدای بوقِ ممتد کامیونی، سر همه ایستگاهیان را به سمت خودش چرخاند. کامیونی پشت ماشین زنی، معطل شده بود و دست از روی بوق بر نمی‌داشت. پیرمرد سرش را مثل قبل با تأسف تکان داد و انگار که با خودش حرف بزند «فکر کرده حالا که بزرگ‌تره کل خیابون مال خودشه؛ لابد الان پیش خودش فکر می‌کنه "کوچک‌تری گفتن، بزرگ‌تری گفتن"»

دختربچه با دهان باز پیرمرد را نگاه می‌کرد. سرش را چرخاند از مادرش سوالی بپرسد که اتوبوس رسید. «پاشو دخترم، تاکسی گنده اومد!»

داخل اتوبوس، جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. دختربچه دست مادرش را کشید. مادر بی‌اختیار صدایش را بلند کرد. «چیه دخترم؟» چند نفر نگاه کردند. «مامان... هر کی گنده‌تر باشه بزرگ‌تره؟» چند نفری که شنیدند لبخند زدند. مادر هم تصنعی لبخند زد. جواب کوتاهی برای دخترش نداشت. معذب نگاهی به اطرافش کرد. «خودت بزرگ که شدی می‌فهمی...»



۳ دیدگاه ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

مرد فربه وسط پارکی مشجر و پر و سر صدا ایستاده بود. جلویش یک بوم نقاشی روی سه­پایه و لوازم نقاشی بود. ته قلمویش را به دندان و پد رنگش را در دست گرفته بود. ایستاده و متفکر. به سوژه­ای برای تصویر کردن فکر می­کرد.

«در انتهای پارک مرد جوانی، رنجور و لاغر دست پسربچه­ی نحیفش را گرفته بود. کودک دست پدرش را کشید. معلوم بود چیزی دیده و می‌خواهد، که پدرش تمایلی به آن ندارد. کمی که خواهش کرد و غمزه آمد پدرش تسلیم شد و به سمتی که پسر می‌خواست رفت. از نوشابه‌های شیشه­ای که دکه­دار توی وان یخ غرق کرده بود، یکی خرید و داد دست پسرش؛ پسر قلپی خورد. مرد با لبانی باز نگاه می‌کرد. نوشابه را از او گرفت. دستی به کمرش گرفت و قلپی مردانه از نوشابه خورد. نگاه ملتمسانه کودک به پدرش ماند؛ نگاه خواهشمندی که می­خواست پدرش قلپ سبک­تری بخورد؛ نگاهی پر خواهش و پر حیا ولی بی غمزه و پنهانی».

نقاش این منظره را دید. از تصویری که دیده بود خیلی خوشش آمد. نگاه پسربچه بهترین سوژه برای تصویرکردن بود. قلمو را به رنگ آغشته کرد و طرف بوم برد. اما نمی‌آمد؛ تصویر از چشمانش به ذهنش رفته بود ولی بر دستانش جاری نمی‌شد. بدتر از آن، از قلمو به بوم. درنگ کرد. درنگش طول کشید. نتوانست. قلمو را تمیز کرد و سه پایه و وسایل را جمع کرد. برای آن روز کافی بود.

آن روز نقاش خوب فهمید که همه تصویرها، تصویرشدنی نیست. 

۴ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
حاتم ابتسام