پلههای تنبل
داستان کوتاه کوتاه
زن دست پسربچهاش را گرفته بود و به سمت پله برقی میرفت تا عرض خیابان از روی پل عابر بروند. پسربچه تا پلهبرقی را دید ذوقکنان، دست مادرش را رها کرد و به سمت پلههایی که از بالا به پایین میآمد دوید. مادرش خواست بلند صدایش بزند که با دیدن چند نفری که از پلهها پایین میآمدند صدایش را خورد. پسربچه با هیجان و انرژی زیاد چند پله اول را دوید و از مادرش که با پلههای موافق بالا میرفت جلو زد.
پسربچه وسط پلهها که رسید دو جوان درشتهیکل را دید که کیپ هم، گپ میزدند و راه صعود دشوارش را بسته بودند. تا به آنها رسید ایستاد؛ به فاصلهی میان پاهایشان نگاه کرد، ولی فاصله اندازهای نبود که از آن رد بشود. همین توقف کوتاه او را از مادرش عقب انداخت. ناگهان توی دلش خالی شد؛ انگار که همه چیز تمام شده باشد و مادرش از دستش برود! در کسری از ثانیه زیر گریه زد و صدای «مامان مامان»ش حواس همه را گرفت!
زن که صدای پسرش را شنید، خواست پلههای رو به بالا را پایین بیاید و به فریاد پسرش برسد ولی پیرمردی دست به عصا پشت سرش ایستاده بود. زن مستأصل شده بود و فقط میخواست جلوی فریاد زدن پسرش را بگیرد. ولی با پایین رفتن پسر و بالا رفتن مادر، صدای پسربچه تیزتر و فریادش رساتر میشد. دیگر همه فهمیدند که این مادر و پسر با هم هستند.
یکی از همان جوانهای درشت پسربچه را گرفت، بلند کرد و گذاشت رو پلههای سمت مادرش. بین پیرمرد و مادر. پسربچه ساکت شد. همه خیالشان راحت شد و از جوان تشکر کردند. پسربچه کمی به اطرافش نگاه کرد و دوباره جیغ و داد راه انداخت! پیرمرد آرام برگشت و گفت «پسرم مامانت اینجاس، جلوی من، سرو صدا نکن، رسیدیم دیگه!» پسربچه نگاهی به پیرمرد و عصایش کرد و گفت «نخیرم! نمیخواستم با پلههای تنبل بیام بالا!!!»
داستانهای دیگر: