داستان کوتاه کوتاه
پیرمرد نفسنفسزنان دست نوهاش را گرفته بود و همپای هم راه میرفتند. حرکات کُندِ پیرمرد اینبار حوصلهی نوهاش را سر نمیبرد؛ با پدر و مادرش که راه میرفت به پایشان نمیرسید؛ مخصوصا پدرش! اما پدربزرگ خیلی آرام میرفت و میشد دستش را گرفت.
به صف نانوایی رسیدند. پیرمرد از جوانی که با فاصله از صف ایستاده بود پرسید: «آخر صف کیه؟» جوان بدون اینکه حتی سرش را از گوشی بردارد بیحوصله جواب داد: «خودم!» پیرمرد هم گفت: «پس من بعد شما» و دست نوهاش را گرفت و همانجا زیر دیوار نشست تا نفسی تازه کند و حالش جا بیاید. کودک هم همانطور که کنجکاوانه صف را نگاه میکرد نشست.
صف طولانی بود و پیرمرد آمادگی این انتظار را داشت؛ ولی کودک همان چند دقیقه اول حوصلهاش سر رفت. از کنار مرد برخاست و از کنار صف به سمت جلوی آن رفت. پیرمرد که هنوز نفسزدنش قطع نشده بود، زیرچشمی نوهاش را میپایید. چند نفری از داخل صف کودک را زیر نظر داشتند که کجا میرود. در چشم چند نفر، کودک به سان دشمن غاصبی بود که میخواهد نوبتشان را حاصل ساعتها اتلاف وقت بود غصب کند. کودک به ابتدای صف که رسید دوزاریاش جا افتاد که آمدهاند سنگک بگیرند.
دوان نزد پدر بزرگش برگشت. «بابابزرگ میذاری من سنگاشو جدا کنم با پول خرد؟ پول خرد بهم میدی؟» پیرمرد آمد حرفی بزند که سرفهاش گرفت، همانطور که سرفه میکرد در جیبهایش دنبال سکه گشت ولی پیدا نکرد. سرفهاش قطع نشد. رنگ صورتش برگشته بود. کودک پرسید: «بابابزرگ خوبی؟» -«آره خوبم» اسکناسی به کودک داد. «برو تو صف ببین کسی سکه داره، اینو بده به جاش!»
پسربچه گیج شد. نمیدانست کاری که پدربزرگش گفت، چگونه انجام دهد! چگونه میفهمید چه کسی سکه دارد! پیرمرد که اصلاً حالش خوب نبود، فهمید کودک برای این کار ناتوان است. خواست کمی بلند شود ولی نتوانست. رو به نفرات جلویی صف کرد و گفت «کسی پول خرد و سکه نداره...» به سرفه افتاد و جملهاش ناقص ماند. کودک جلوتر رفت تا حرف پدربزرگش را کامل کند. «ببخشید پول خرد دارید؟»
مخاطب کودک همه بودند، ولی چند نفری برگشتند و نفهمیدند که ماجرا چیست. «برو بچه پول خردمون کجا بوده؟» یکی گفت «از تاکسی بگیر» یکی خندید و یکی هم به نشانهی تأسف سرش را تکان داد. «ببین بچه چه لباسی هم پوشیده و گدایی میکنه!؟» یکی دو نفر هم دست به جیب شدند. ولی همه با هم پول خرد نداشتند!
کودک جلوتر رفت و همینطور میپرسید: «پول خرد ندارید؟ پول خرد؟» دیگر کل صف توجهشان به کودک جلب شد. ولی کسی جوابش را نمیداد. ناگهان در انتهای صف، سر و صدایی شد. چند نفر جمع شده بودند دور هم، و معلوم نبود چه خبر است. دیگر کسی به کودک نگاه نمیکرد. کودک هم انگار در شلوغی چیز آشنایی دیده باشید ته صف دوید. چند نفر دیگر هم از سر صف کنجکاو شدند و رفتند؛ ولی بقیه صفشان را نگه داشتند.
پیرمرد حالش به هم خورده بود و افتاده بود کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و نظرات کارشناسی میدادند. کودک تا حال پدربزرگ را دید خودش را رویش انداخت و صدایش زد: «بابابزرگ! بابابزرگ! بابابزرگ خوبی؟» حضار گریهی کودک را که دیدند نگاهی به ترحموار به او و پیرمرد انداختند. یکی گفت: «ببین با چه روشهایی گدایی میکنند» دیگری گفت: «پس این بچه گداهه نوهای این یاروئه» آن یکی: «آقا مثل اینکه یارو خیلی حالش بده، یکی زنگ بزنه اورژانس» این یکی: «آره گناه داره». چند نفری دست به جیب شدند. دستِ کسی گوشیِ آماده برای تماس نبود. پولی درآوردند و روی پیرمرد انداختند؛ یا به دست کودک دادند. همه پولها خرد بود...