کلاه نمدی
داستان کوتاه کوتاه
پیرمرد از گرما کلافه شده بود. کلاهِ نمدی را از سر برداشت و دستمال کهنهای از جیبِ کت رنگ و رفتهاش در آورد و عرق سرش را خشک کرد. رنگ سفیدِ پوست سرش که از سیاهی آفتاب مصون مانده بود، نگاه پسرک را گرفت. پسرک به سمت مادرش برگشت. «مامان اون چیه پیرمرد گذاشته سرش!؟» چهارشنبه بازار بود و راهروهای لابهلای بساطیها پر رفت و آمده بود. زن سرش چرخاند و پیرمردی که کلاه روی سرش را جابهجا میکرد دید. با تعجب گفت: «کلاههِ دیگه!» پسرک با دقت بیشتری نگاه کرد. «کلاه!؟» مادرش سری تکان داد و لبخندی زد «آره... یه جور کلاهه، بهش میگن کلاه نمدی... پیرمردا میذارن که سرشون سرما نخوره» پسرک ایستاد و همانطور که با کنجکاوی به پیرمرد نگاه میکرد گفت: «مگه سَر، سرما میخوره!؟» مادرش با لحنی مطمئن گفت: «آره؛ همهجا سرما میخوره! چرا وایسادی؟ بیا بریم...» پسرک دیگر به انتهای تعجبش رسید، گفت:
- مامان الان که هوا سرد نیست! تازه سرش یه جوری شده بود!
- چه جوری شده بود؟ پیرمردا زودی سردشون میشه...
- مامان سرش خیلی سفید بود؟ چون سردشه؟
- آهان... خب چون کلاه گذاشته و سرش آفتاب نخورده، سفید مونده
- مگه آفتاب گرم نیست؟
- چطور؟
- خب تو آفتاب کلاه گذاشته! یعنی سردشه؟
زن نفهمید پسرش چه چیزی را میخواهد بفهمد؛ ولی فهمید که هر چه جواب داده، به درد پسرش نمیخورد. لحنش را جدی کرد و رو به پسرش گفت: «ببین بزرگترا یه لباسایی میپوشن که یه استفادههایی خاصی داره، بعدنا خودت همهشو میفهمی...»
پسرک دیگر چیزی نپرسید. به پیرمرد نزدیک شدند. پیرمرد بساطِ جورابفروشی داشت. زن بساط را که دید چشمانش باز شد و رو به پسرش با خوشحالی گفت: «اِ! راستی قرار بود برای بابات جوراب بخریم!» و با اشتیاق به جورابها نگاه انداخت. پسرک به کلاه پیرمرد خیره شده بود. پیرمرد غرق عرق از گرما کلافه بود.