وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد از گرما کلافه شده بود. کلاهِ نمدی را از سر برداشت و دستمال کهنه‌ای از جیبِ کت رنگ و رفته‌اش در آورد و عرق سرش را خشک کرد. رنگ سفیدِ پوست سرش که از سیاهی آفتاب مصون مانده بود، نگاه پسرک را گرفت. پسرک به سمت مادرش برگشت. «مامان اون چیه پیرمرد گذاشته سرش!؟» چهارشنبه بازار بود و راهروهای لابه‌لای بساطی‌ها پر رفت و آمده بود. زن سرش چرخاند و پیرمردی که کلاه روی سرش را جابه‌جا می‌کرد دید. با تعجب گفت: «کلاههِ دیگه!» پسرک با دقت بیشتری نگاه کرد. «کلاه!؟» مادرش سری تکان داد و لبخندی زد «آره... یه جور کلاهه، بهش می‌گن کلاه نمدی... پیرمردا می‌ذارن که سرشون سرما نخوره» پسرک ایستاد و همان‌طور که با کنجکاوی به پیرمرد نگاه می‌کرد گفت: «مگه سَر، سرما می‌خوره!؟» مادرش با لحنی مطمئن گفت: «آره؛ همه‌جا سرما می‌خوره! چرا وایسادی؟ بیا بریم...» پسرک دیگر به انتهای تعجبش رسید، گفت:

مامان الان که هوا سرد نیست! تازه سرش یه جوری شده بود!

- چه جوری شده بود؟ پیرمردا زودی سردشون میشه...

- مامان سرش خیلی سفید بود؟ چون سردشه؟

- آهان... خب چون کلاه گذاشته و سرش آفتاب نخورده، سفید مونده

- مگه آفتاب گرم نیست؟

- چطور؟

- خب تو آفتاب کلاه گذاشته! یعنی سردشه؟

زن نفهمید پسرش چه چیزی را می‌خواهد بفهمد؛ ولی فهمید که هر چه جواب داده، به درد پسرش نمی‌خورد. لحنش را جدی کرد و رو به پسرش گفت: «ببین بزرگترا یه لباسایی می‌پوشن که یه استفاده‌هایی خاصی داره، بعدنا خودت همه‌شو می‌فهمی...»

پسرک دیگر چیزی نپرسید. به پیرمرد نزدیک شدند. پیرمرد بساطِ جوراب‌فروشی داشت. زن بساط را که دید چشمانش باز شد و رو به پسرش با خوشحالی گفت: «اِ! راستی قرار بود برای بابات جوراب بخریم!» و با اشتیاق به جوراب‌ها نگاه انداخت. پسرک به کلاه پیرمرد خیره شده بود. پیرمرد غرق عرق از گرما کلافه بود. 



داستان درباره کودکان


۰ دیدگاه ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


کارگران شهرداری چند گلدان پلاستیکی یک‌بارمصرف را کنار جدول‌های پارک چیده بودند. کارگری گلدان‌ها را برمی‌داشت و گلش‌ را بیرون می‌کشید و به کارگر دیگر می‌داد، تا در حفره‌های که قبلا کنده بودند بکارد.

پسربچه و مادرش تازه از خانه به پارک محله رسیده بودند. صحنه برای پسربچه جالب آمد. دست مادرش را رها کرد و ایستاد به تماشاکردن. مادر که دوستانش را دید به سمت آنان رفت. پسربچه نمی‌دانست گل‌ها از گلدان بیرون می‌آیند و در پارک کاشته می‌شوند. فکر می‌کرد گل‌ها در پارک می‌رویند. حالا که فهمیده بود سوالات جدیدی برایش ایجاد شده بود.

کمی جلو رفت تا فرآیند کاشت گل‌ها بهتر را ببیند. یکی از کارگران که متوجه نگاه کنجکاوانه‌ی او شد لبخندی زد؛ که  پسرک دید. پسرک به فکر رفت تا حرفی بزند. یاد حرف پدرش افتاد و گفت: «خدا قوت!» هر دو کارگر برگشتند و با لبخند نگاهش کردند. کارگر مسن گفت: «سلامت باشی پسرم!» حالا که یخش باز شده بود کمی حرفش را بالا و پایین کرد و پرسید: «ببخشید! این گلا رو چه جوری تو گلدون به این کوچیکی می‌کارید!؟»

کارگر خندید و گفت: «ما نمی‌کاریم! ولی اونایی که می‌کارن، دونشو می‌کارن، بعد سبز میشه. بعضیا هم که نشاست؛ یعنی یه شاخه از یه گل می‌ذارن تو گلدون ریشه میزنه و گل می‌شه!»

بسربچه تا حدی جواب سوالش را گرفت؛ ولی تمام پاسخ مرد را نفهمید. کارگر از چهره‌ی پسربچه فهمید که گیج شده. -«بیا جلو نشونت بدم نشا چه جوریه!» مادرِ، همان‌جا کنار دوستانش پسرش را زیر نظر داشت. دید پسرش به سمت کارگران رفت! ناخودآگاه از جایی که نشسته بود برخاست و به سمت پسرش رفت.

مرد شاخه‌ای را برداشت به سمت پسرک گرفت و گفت: «ببین پسرم یه شاخه‌ی سالم و برگ‌دار از هر گیاهی رو بکنی و تو آب بذاری شروع می‌کنه به ریشه‌زدن! آب به هر چیزی جون می‌ده... هر چیز ریشه‌داری رو هم تو خاک مرغوب بکاری رشد می‌کنه! متوجه شدی؟» پسرک حالا فهمید. شاخه را از مرد گرفت و با تکان‌دادن سر تایید کرد؛ که مادرش رسید.

              - پسرم دست نزن به این چیزا، مریض میشی! بیا بریم دستتو بشورم!

          - مامان می‌دونستی هر چیزی تو آب بمونه ریشه می‌زنه و گل میشه! منم خیلی دستمو با آب بشورم ریشه میزنم‌ها!

هر دو کارگر بلند خندیدند. زن کمی خجالت کشید و دست پسرش را محکم‌تر کشید و به سمت دوستانش رفت. یکی از کارگران با صدای بلند گفت: «خانوم پسرت تا خاک‌بازی نکنه آب‌دیده نمیشه!»

زن بی‌اعتنا به شیر آب رسید و دست پسرش را شست.



داستان های دیگر...

۳ دیدگاه ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۷
حاتم ابتسام