وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳۱ مطلب با موضوع «یادداشت داستانی» ثبت شده است

یادداشت داستانی


عادتش این بود بعد از انجام درست هر کاری سکوت می‌کرد؛ و هرگاه هم که نمی‌توانست آن را به درستی انجام دهد، ساعت‌ها درباره نفسِ کار و دلایل ضعف در انجامش، صحبت می‌کرد. اما عادت جالب‌تری داشت؛ مسئولیت کاری که در آن تخصص و تجربه موفق داشت را نمی‌پذیرفت و به راحتی زیر بار انجامش نمی‌رفت و کاری که تخصصش را نداشت چشم‌بسته قبول می‌کرد و تمام سعی‌اش را برای به سرانجام رساندنش می‌کرد.

و باز هم همان حرکت: کار که خوب انجام می‌شد سکوت، و وقتی هم که درست انجام نمی‌شد، صحبت...

به کسی هم که کاری را خراب می‌کرد، خیلی دوستانه تذکراتی می‌داد. بعضی وقت‌ها هم که جنبه‌ی شنیدن حرف‌هایش را نداشتند، می‌گفتند: چرا خودت قبول نکردی؛ لابد نمی‌توانستی؟ و جواب همیشگی‌اش این بود: توانش را داشتم و انجام ندادم...

بعضی وقت‌ها برایم سوال بود که همین تخصص در انجام برخی کارها را، از کجا آورده!؟ تنها جوابم این بود که خوب، لابد چند کار را نابلد شروع کرده، خراب کرده، حرف زده، جواب شنیده تا به این مرحله رسیده... ولی باز هم برایم آدم عجیبی بود و درباره‌اش سوال‌هایی در ذهن داشتم؛ مثلا اینکه چرا همیشه مدیران ارشد به او اعتماد داشتند و برای انجام پروژه‌ها در اولویت بود.

تا اینکه بالاخره در پروژه‌ای همکار شدیم. چون از قبل می‌شناختمش، حدس زدم که باید در این کار هم تخصصی نداشته باشد که به این راحتی واردش شده!

قبل از شروع کار مرا به گوشه‌ای کشید و گفت: فلانی حالا که همکاریم بیا تا می‌توانیم همه راه‌ها را امتحان کنیم؛ بگذار اشتباه کنیم تا تجربه شود. کار راحت و ساده را درست انجام‌دادن که نشد کار! تا خودت دست به آزمون و خطا نزنی چیزی یاد نمی‌گیری؛ ما که جوانیم می‌توانیم بهایش را بدهیم.

با همین حرف‌هایش پاسخ تمام سوالاتم را گرفتم؛ نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم. او از اشتباه‌کردن نمی‌ترسید؛ اصلا اشتباه‌کردن را راه یادگیری می‌دانست. از انجام کارهای راحت می‌ترسید.

.

دیگر برایم جا افتاد که چرا می‌گفت: فرق است بین نتوانستن و انجام‌ندادن...

.

آدم خطرکردن و تجربه اندوختن بود؛ چیزی که مدیران ارشد دوست دارند!

.

متخصص تجربه (2)

متخصص تجربه (3)

۹ دیدگاه ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۲۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودیم هیچ‌کدام از اسباب‌بازی‌های خانه از دست برادرم جان سالم به در نمی‌برد. نه اینکه مثل بعضی از این بچه‌ها، وحشیانه خرابشان کند؛ نه. تخریبش تفاوتی با بقیه تخریب‌ها داشت. دل و روده اسباب‌بازی‌ها را می‌شکافت تا به سوال بچگانه‌ای پاسخ دهد: 

-       این چه جوری اینجوریه!؟

سوالی که من برای پاسخش بهای زیادی پرداختم.

یادم هست عروسکی استوانه‌ای شکل داشتم که از هر سطح شیب‌داری پشتک‌زنان پایین می‌آمد. روزی هر چه گشتم پیدایش نکردم. سراغش را که گرفتم گفتند: دست داداشی بود. چشمتان روز بد نبیند. با قیچی، عروسک زبان‌بسته را از وسط بریده بود تا بداند علت پشتکش چیست! پرسیدم:

-       اسباب بازیمو چی کار کردی؟

با مسرت زایدالوصفی تیله‌ی آهنی درشتی را نشانم داد و گفت:

-       این توش بود که کله ملق می‌زد! بیا ماله تو!!!

خلاصه خیال خودش را از این اسباب‌بازی راحت کرد و خیال ما را ناراحت.

گذشت...

برادرم رفت ریاضی و من انسانی. انتخاب رشته‌ای که کاملاً بر اساس شخصیتمان صورت گرفت. همین روش خاص رسیدن به پاسخ «چه جوری اینجوریه‌ی» برادرم، شد رمز موفقیت در رشته‌اش.

بعدها فهمیدم این روش به «مهندسی معکوس» معروف است. جسمی را می‌شکافند (تجزیه می‌کنند) تا بفهمند از چه اجزایی تشکیل شده است. روشی که ما ایرانی توسط آن در تولید خیلی از ابزارآلات خودکفا شده‌ایم!

دیدم روش بدی نیست. ما هم به کار بگیریم شاید در رشته خودمان جواب گرفتیم. در زمینه شخصیت‌شناسی به کار بستم. خواستم ببینم چگونه می‌توان اجزای شخصیت افراد را تشخیص داد و شناخت.

با قیچی به جان شخصیت‌ها افتادم تا ببرم و ببینم درونشان چیست که این‌گونه پشتک می‌زنند. هر چه تلاش کردم دیدم شخصیت‌ها پیچیده‌تر شدند و مسئله سخت‌تر! این شکافت برای شناخت، برای شخصیتهای جان‌دار خیلی درد داشت. انگار کسی نمی‌خواست تیله‌ی وجودش کشف شود. به هرحال از این روش پاسخی نگرفتم.

اما همین تجربیات و مطالعه بخشی از تاریخ به من فهماند که برای شناخت، روش تجزیه با رویکرد تخریب جواب نمی‌دهد. باید برای فهم مسائل انسانی گام به گام به عقب برگشت؛ آن هم با نگاه تأثیر هم‌زمان هر جز بر جز دیگر. این روش هم برای خودش هندسه‌ای دارد!

به تجربه دریافتم درست است که «مهندسی معکوس» در علوم ریاضی و مسائل فنی جواب می‌دهد ولی در دیگر علوم از جمله علوم انسانی، بازدهی مناسبی ندارد و فقط صورت‌مسئله را پیچیده‌تر می‌کند.

هر چند باید از همان بچگی می‌فهمیدم که روش برادرم بهایی دارد که هر کسی از عهده‌ی پرداخت آن بر نمی‌آید. مخصوصاً شخصیت‌ها که حاضر به تجزیه و مهندسی معکوس خویش نیستند. برای شناخت شخصیت افراد نمی‌شود آن را تخریب کرد. هرچند برای ساخت لازم است. آن هم طبق روشی به نام: «ساخت معکوس»

ای کاش شخصیت‌ها بدانند تا خراب نشوند ساخته نمی‌شوند؛ هرچند بهای شناخت و ساخت، سخت و سنگین است...

.

بهای ساخت معکوس..


مطلب کاملا مرتبط:

بازیگوشی

۲۰ دیدگاه ۲۴ دی ۹۱ ، ۰۴:۵۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


در گیر و دار زندگی خودم بودم که سر و کله‌اش پیدا شد. آدم گیرایی بود. نمی‌شد گرفتارش نشد. هرچند آن زمان نمی‌دانستم کلی گیره به خودش زده که گیرا شده.

هر از چند گاهی می‌پرسید: فلانی گیر و گرفتی در زندگی‌ات نداری که؟ من هم با دنیایی شرم می‌گفتم: نه و نمی‌توانستم بگویم فلانی گرفتارت شده‌ام؛ گرفتاری‌ام تویی...

مدتی که گذشت، از چشمانم می‌توانست بفهمد که گرفتارش شده‌ام که ای کاش چشمانم راست نمی‌گفت. خوب که گرفتاری‌ام را فهمید دیگر سوالی نمی‌پرسید. عوضش من اگر از او سوالی می‌پرسیدم یا خواهشی می‌کردم می‌گفت: گیر نده دیگه...

.

آن وقت می‌گویند که سعی کنید خودتان را گرفتار نکنید. یکی نیست بگوید، گرفتاری که همیشه از سمت ما نیست. بعضی وقت‌ها، دیگران گرفتارمان می‌کنند.

در خودم گیر کرده بودم که باید چه کنم.

گرفتار شده بودم و می‌دانست و نمی‌خواست گره بخورد. سعی کردم برایش گیرا باشم، گیره‌ای پیدا نمی‌کردم! فکر کنم خودش هم گیر دیگری بود.

بگیر بگیری بود...

اگر او هم مثل من گیر می‌کرد به هم گره می‌خوردیم.

اما حیف...

اگر وارد زندگی‌ام نشده بود، اگر گیرا نبود، اگر گرفتار نمی‌شدم، اگر خودش گرفتار نمی‌شد و اگر اصلاً گیره‌ای در دنیا نبود، این گرفتاری‌ها به وجود نمی‌آمد.

.

چقدر بد است گرفتاری...

گرفتارت کنند و بروند پی گرفتاری‌های خودشان.

۱۲ دیدگاه ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۶:۴۵
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


تازه گام در مسیر گذاشته بودم. از آنچه که در قبل دیده و یاد گرفته بودم اطمینان داشتم که گام اولم درست است. سفرم دور و دراز بود و مسیرم نامشخص. ترس از مسیری که بلدش نبودم و شادی از مقصدی که می‌دانستم کجاست. مقصدی مشخص، مسیری نامشخص. همه مقصدم را روشن می‌دانستند.

نزد راه‌بلد پیری رفتم و مسیر پرسیدم؛ از آدرس مقصد و توشه‌ی مورد نیاز. 

آدرس نداد! گفت: بنشین و درس بگیر. نشستم و سه درس گرفتم.

درس را که داد، پرسیدم: آدرس چه می‌شود؟ گفت: آدرس را همه می‌دانند. پیدایش می‌کنی.

ترس در وجودم دوید. نمی­دانستم چه در انتظارم است. به هر کسی که می‌رسیدم می‌گفت: مسیرت مثل روز روشن است. اصلا همین روشنایی بیش از حد مرا می‌ترساند. دل­مشغولی ام فراز و نشیب­ها بود. خط عوض کردن‌ها؛ تعویض خط برای رسیدن سریع‌تر و امن­تر. نمی‌خواستم مثل خیلی از راه‌بلدها، در مسیر گیر بیفتم.

کمی که پیش رفتم. دیدم راه بلد پیر درست می‌گفت: همه آدرس را می‌دانستند. اما گام در هر مسیری می‌گذاشتم خطا می‌شد. مسیر، گیر بود. درس اول راه‌بلد را خوب فهمیده بودم: باید یادمان باشد از کجا می‌آییم. خوبی دانستن مبدا این است که هنگام گم کردن مقصد، بر می‌گردیم و دوباره شروع می‌کنیم. پل پشت سر را نباید خراب کرد. 

چند بار به گام اول برگشتم. ناراحت از آدرس‌های غلط  و خوشحال از گم نشدن در مسیر.

دیگر داشتن آدرس هم برایم قوت قلب نبود و دنبالش هم نبودم. از پرسیدن می‌ترسیدم؛ بس که خطا شنیدم. اما درس دوم راه‌بلد پیر یادم افتادم: یادت باشد زمانه ما، زمانه‌ی نپرسیدن، نشنیدن و ندیدن نیست. اصلا نمی‌شود با ممانعت از دیدن و خواندن، تربیت شد. اگر درس‌هایمان را بلد باشیم، می‌شنویم و می‌بینیم، اما آدرسِ درست را پیدا می‌کنیم.

یک قدم هم پیش نرفته بودم؛ اما تجربه داشتم. آدرس‌های خطا برایم درس شده بود.

دیگر مذمت و تعریفی در من اثر نداشت. درس سوم راه بلد در جانم نفوذ کرده بود: وقتی آدرس درست را یافتی، توکل کن و گوش به اغیار نده. از آنان که در مقصد هستند مدد بگیر. راه را بگیر و در همان مسیر برو. خودِ مقصد تو را می‌یابد.

.

رفتم و مقصد شدم...

.

.

«یا الله، اهدنا الصراط المستقیم»

۱۰ دیدگاه ۱۸ دی ۹۱ ، ۲۲:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


حضار زیادی نشسته­اند و عالمی حرفی می‌زند. همه هم گوش می‌دهند. اما در آخر از میان آن همه حاضر، یک نفر نزد عالم می‌رود و با شور و شعف می‌گوید: خیلی استفاده کردم، حرف­هایتان خیلی به دردم خورد.

برایم زیاد پیش آمده است که با دوستان بعد از کلاس درسی، درباره آن چه استاد گفت حرف زده­ایم. می‌بینم دوستان حرفی از استاد نقل می­کند که من حتی در کلاس نشنیدم و من بر حرفی از استاد تاکید دارم که دوستانم حتی شنیدنش را تایید نمی‌کنند.

بارها شده که آن قدر حرفی برایم با ارزش بوده که فورا از محضر گوینده­اش خارج شدم تا بروم و با آب طلا بنویسمش که فراموشش نکنم (البته دوست داشتم اینگونه باشد).

حرفی طلااندود که مدت‌ها به دنبالش بودم و هزینه زیادی برای دانستنش صرف کرده بودم، حال توسط استادی به سادگی مطرح شد. طلایی که گویی برای دیگران نامرئی بوده است و اصلا ندیده­اند.

ساعت‌ها برای مطالعه و تفکر برای موضوعی وقت گذاشته­ام اما وقتی در جمعی طرحشان می‌کنم، انگار نه انگار. گویی، گوشی نیست. آنقدر اینگونه صحبت‌ها را برای آنان که مخاطبش نبوده­اند مطرح کردم و عکس­العملی ندیدم که دیگر به وقتی که هزینه کردم شک می‌کنم و خیال می‌کنم صورت مساله­ام بی­ارزش است. تا اینکه به مخاطبی می‌رسم و همان موضوع را مطرح می­کنم؛ با انرژی و شوق کمتری. اما همان لحظه آثار شعف را در چهره­ی مخاطبم می ببینم. مخاطبی که همان لحظه از شنیدن آن موضوع تشکر می‌کند. حتی بعدا یادآوری می‌کند که فلانی، فلان حرفت به دلم نشست و فلان جمله­ات در یادم مانده است.

پی­نوشت:

بعضی وقت‌ها غذاهای مادرم خیلی خوشمزه می‌شود؛ خیلی. آن وقت‌ها فورا کنار همان سفره، کلی از غذایش تعریف می‌کنم و تشکر. مادرم مثل همیشه یک جمله می‌گوید:

خیلی گرسنه بودی، بهت چسبید!!!

سوای اینکه در چنین لحظاتی می‌خواهم هزار بار فدای مهربانی، مادرانگی ­و تواضعش بشوم، می‌بینم حرفش خیلی بی­راه نیست. روزهای دیگر هم غذا همین قدر خوشمزه است؛ من خیلی گرسنه نیستم.
۳ دیدگاه ۳۰ آذر ۹۱ ، ۱۷:۳۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی

 

کی باورش می­شه: 

goahqo0hufbpzf2vsy9s.jpg

این پیرمرد عصبانی و بر افروخته جوونیاش هندونه بوده؟؟!!

خداییش سر هر کسی رو اینجوری بتراشن، حق داره از عصیانیت لبو شه. اونم فقط به خاطر چند دقیقه تاریکی بیشتر. (رک: شب یلدا)

.

.

پی­نوشت: می­گن یه روز یه سنگ­تراش افتاده بود به جون یک تخته سنگ بزرگ و داشت با قلم و چکش می­تراشیدش. یه پسربچه از کنارش رد شد و با تعجب نگاهی به تقلای سنگ­تراش انداخت و رفت.

چند روز بعد کار سنگ­تراشی تموم شد؛ یک اسب جنگی سنگی حاصل کار سنگ تراش بود. همون پسربچه از اونجا رد شد که مجسمه رو دید. یه لحظه خشکش زد ایستاد و با تعجب رو کرد به سنگ تراش پرسید اِ اِ اِ اِ. از کجا می­دونستی این اسبه تو سنگه؟!

1vqoym3fq2w4rlv8dg9.jpg

.

.

پی­نوشتِ پی­نوشت: درون ما چیا هست که اگه صیقل بخوره میزنه بیرون؟

۴ دیدگاه ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۷:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


زیاد اهل خواب دیدن نیستم. اهلیتی که فکر نمی‌کنم دست خودم باشد. فکر کنم از هر ده بار خوابیدن یک بارش خواب می­ببینم. از همان یک بار هم هر صد دفعه خوابی می‌بینم که هم یادم بماند، هم ارزش تعریف کردن داشته باشد و هم گنجایش تعبیر کردن؛ چیزی که بشود اسمش را گذاشت رویا.

تا امروز پیش هیچ معبری نرفته بودم. شنیده بودم که افرادی مانند حضرت یوسف که حرکتی نزده­اند از سوی خدا صاحب علم تعبیر خوابند. که البته معبرین محدود به این حرکت نزده‌ها نیستند و به نظر افراد دیگری هم با حرکاتی تعبیرخواب را بلدند. اما خواب عجیبی دیده بودم و کنجکاو دانستن تعبیرش.

...

۲ دیدگاه ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۹:۳۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


نمی‌دانم چگونه به او بگویم که: از ما بکش بیرون. برو برای خودت. من بیشتر از این کش نمی‌آیم. دچار کشیدگی تاندون شدم به خدا. حرف که خوب است حتی اگر طرف را بکشی کناری و یک کشیده هم بزنی زیر گوشش راهش را نمی‌کشد برود. یکی نیست بگوید ما بتوانیم گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون، علی است. می‌گویم: خودت را بکش بالا؛ برای خوت قطبی شو؛ تا من به سمتت کشیده شوم. مکثی می‌کند و زل می‌زند در چشمانم و خیلی کش­دار می‌گوید:

 تا نباشد در معشوق کششی                                کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

ولی چه فایده که نمی‌داند که هر کس کششی دارد.

حتی این متن...

۲ دیدگاه ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۸
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


آغاز ماجرا!

همکاران عزیز؛ توجه داشته باشید که بر اساس بخش‌نامه‌ی جدیدی که از طرف دفتر مرکزی به تمام شعب ابلاغ شده، دوستان باید از این بعد علاوه بر لباس فرم متحدالشکل نسبت به آرایش و پیرایش خودشون به شکل متحد اقدام کنند. شرمندم که بگم که طبق فحوای بخش‌نامه، دوستانی که خوش‌تیپ‌تر هستند برای تحویل‌داربودن در اولویت‌اند.

بعد از گفتن همین جملات بود که روال زندگی‌ام تغییر کرد.

کچل‌بودنم آن‌قدر بی‌صدا و آرام شروع شد که حتی زن حساس و وسواسم هم اظهار ناراحتی نکرد. مطمئنم اگر یک‌روزه کچل می‌شدم با حساسیتی که دارد، جدا می‌شد. خدا را شکر که همیشه تغییرات ناگهانی نیست. چون طاقت جداشدن را ندارم.

این بار خیلی ناگهانی بود. بگذریم که بیش از همه ماجرا، از کچلی گوینده جملات کفرم می‌گرفت. اما حداقل مثل من دیپلمه و کارمند ساده نبود؛ بالاخره رئیس‌بانک‌بودن، کلاهی بود بر سر کچلی.

گذشته ماجرا

از وقتی که ال‌سی‌دی‌های از مو باریک‌تر را آورده بودند احساس بدی به من دست داده بود؛ نه از کیبورد جدید و صدای نرمَش خوشم می‌آمد و نه از شمایل لوس ال‌سی‌دی؛ اما چه فایده. از همان ابتدای استخدام به سختی توانستم از سیستم نوشتن حساب روی کارت‌ها دل بکنم و به رایانه‌های 386 عادت کنم. این نوآوری‌ها چندبار دیگر هم در زندگی‌ام رخ داده بود و به این ترک‌عادت‌ها هم عادت کرده بودم. اما این‌بار اصلا احساس خوبی نداشتم و نمی‌شد که بشود. تغییر پیچیده‌ای نبود ولی برایم ثقیل بود.

گذشته‌تر از گذشته ماجرا

چند وقت پیش دخترم پیشنهادکی داد که کلاه‌گیس بگذارم؛ ولی جدی نبود. شاید جایی دیده بود و فقط می‌خواست به گوش من هم برساند. همان بهتر که پی‌گیر نشد. حتی تصور تحمل نگاه تغییرناپذیر همکارانم به کلاه‌گیس برایم سخت بود. زیاد دیده بودم که همکاران جوان از دماغ تا لب و دندانشان را دست‌کاری کنند. اما همه‌شان دیگر آن آدم قبلی نبودند. انگار روحشان هم جراحی می‌شد. نمی‌دانم چه می‌شد ولی برش دماغ روی رفتارشان هم خط می‌انداخت. از همین الان از شخصیت بعد کلاه‌گیسم بدم می‌آمد. جالب بود که همان قر و فری‌ها همیشه از آمدن لوازم و روش‌های کار جدید مثل بچه‌ها ذوق‌زده می‌شدند!

بعد از ماجرا

به همین سادگی بعد از این همه سال کار، ارتقا و امتیاز، نزول رتبه پیدا کردم و شدم کارمند بخش وام! بخش‌های دیگری هم برای نزول رتبه بود اما آن‌ها را هم سپرده بودند به تکنولوژی رایانه.

از وقتی به بخش وام آمده‌ام کمتر احساس ماشینی‌بودن می‌کنم. می‌گفتند: کسایی واسه بخش وام خوبن که احساسی نشن. نمی‌شد در بخش وام بود و احساساتی و یا حتی ضداحساسات نشد. شاید به خاطر همین است که این بخش را به تکنولوژی رایانه نسپردند!

امان از احساسات!

مدتی است که درگیر وصول وام‌هایی هستم که به اهلش ندادم؛ وام‌ها را به کسانی دادم که توان بازپرداختش را نداشتند. هرچند فکر می‌کردم که مستحق‌اند. تأیید بی‌جا، شاید هم احساسات بی‌جا. از همان ابتدا هم گفته بودند که اگر تأیید کنید، در صورت تعویق بازپرداخت، پای خودتان گیر است. حال ما که ریش گرو گذاشته بودیم بیشتر از پا گیر بودیم.

انتهای ماجرا

وصول نشد که نشد. چند روز است که معروف شده‌ام و همه منتظر حکم اخراجم هستند. بخش وام کار خودش را کرده بود؛ برای اولین بار احساس می‌کردم کندن برایم راحت است. پیش‌دستی کردم و استعفا دادم و از بانک زدم بیرون. در راه برگشت به آغاز ماجرا فکر می‌کردم به اینکه واقعا این حرف که «گاهی زندگی به تار مویی بسته است» چقدر حقیقت دارد.


۲ دیدگاه ۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از سرکار، خسته و خراب سوار اتوبوس به خانه بر می‌گشتم. چند ایستگاه رد شده بود که پیرمردی سوار شد و روی صندلی خالی کنار من نشست. یک ایستگاه رد نشده بودیم که شروع به صحبت کرد. مخاطبش را مشخص نکرد ولی از شواهد و قرائن می‌شد فهمید مخاطبش هستم.

از بدیهیات شروع کرد. رسم خطبا هم بر این است که با بدیهیات مقبول عامه خطبه آغاز می‌کنند. از فرق جوان‌های امروز با دیروز گفت: جوان‌های روغن نباتی و جوان‌های روغن حیوانی، از خودش و پدرش و خودش و فرزندانش...

خستگی حوصله‌ام را برده بود و حرف‌هایش هم چیز جدید وجالبی برای جذبم نداشت. اما چیزی که باعث می‌شد کمی دقت خرج حرف‌هایش کنم و در فکر خودم غرق نشوم، تلفظش بود. فکر کنم به خاطر نقص در زبانش بود که یکی در میان کلمات را به سبک خودش تلفظ و ادا می‌کرد. با زبان خاص خودش حرف می‌زد.

       - می‌دونی جوون؟ من خوتم بعد گذشت این همه عمر، یه چیزی روخوب فهمیتم. می‌گن علم بتتره یا ثروت خب معلومه علم! ولی کسی می‌گه ترجمه بتتره یا علم؟! من تو زندگیم  فهمیتم که ترجمه خیلی بتتره. با ترجمه میشه علم به دست آورد ولی با علم به این راحتیا نمیشه ترجمه به دست آورد.

یک لحظه نکشید. نمی‌دانستم از خستگی مغزم بود یا از سنگینی حرف پیرمرد. هرچه بود مغزم نکشید. خواستم خودم را به نفهمیدن متهم کنم ولی طرف دعوا هم کسی نبود که متهم من باشم. خیلی هم نمی‌خورد باسواد باشد. تمام مدت کوتاهی که این حرف‌ها را می‌زد ذهنم هزار سمت رفت. خدایا خودمانیم اصلا می‌داند که ترجمه و رابطه‌اش با علم چیست؟علم و ثروت شنیده بودیم ولی علم و ترجمه!!...  بحث درباره جایگاه ترجمه در علم را شنیده بودم ولی نه از زبان چنین آدمی.

داشت ادامه می‌داد:

      - من خوتم از ترجمه دیگلان استفاده کردم و به این درجه رسیدم. تا از ترجمه‌های خوب وبد دیگلان افستاده نکنی چیزی یاد نمی‌گیری. شما جوونا از ترجمه‌های ما پیرمردا افستاده نمی‌کنین ضرلم می‌کنید.

بعدش هم خیلی تند زیرلب گفت: «اگر نشنوی پنت بزلگی به شیلینی روزگال می چشت آن لا به تو با تلخی...»

جملات آخری را که گفت سکه‌ام جا افتاد. فهمیدم «تجربه» را می‌گوید.

تجربه شد بی ترجمه‌ی حرف‌ها، نمی‌توان تجربه‌ای کسب کرد و علمی آموخت.

راست هم می‌گفت. اگر نمی توانستم زبان خاصش رابه زبان خاص خودم ترجمه کنم به اینکه چه می‌گوید علم پیدا نمی‌کردم و این تجربه به دست نمی‌آمد. بی ترجمه، تجربه بدست نمی‌آید و بی تجربه، علم...


 

بر اساس تجربه‌ای از «سعید زرآبادی‌پور»
۰ دیدگاه ۱۹ تیر ۹۱ ، ۱۰:۱۳
حاتم ابتسام