گرسنگی
یادداشت داستانی
حضار زیادی نشستهاند و عالمی حرفی میزند. همه هم گوش میدهند. اما در آخر از میان آن همه حاضر، یک نفر نزد عالم میرود و با شور و شعف میگوید: خیلی استفاده کردم، حرفهایتان خیلی به دردم خورد.
برایم زیاد پیش آمده است که با دوستان بعد از کلاس درسی، درباره آن چه استاد گفت حرف زدهایم. میبینم دوستان حرفی از استاد نقل میکند که من حتی در کلاس نشنیدم و من بر حرفی از استاد تاکید دارم که دوستانم حتی شنیدنش را تایید نمیکنند.
بارها شده که آن قدر حرفی برایم با ارزش بوده که فورا از محضر گویندهاش خارج شدم تا بروم و با آب طلا بنویسمش که فراموشش نکنم (البته دوست داشتم اینگونه باشد).
حرفی طلااندود که مدتها به دنبالش بودم و هزینه زیادی برای دانستنش صرف کرده بودم، حال توسط استادی به سادگی مطرح شد. طلایی که گویی برای دیگران نامرئی بوده است و اصلا ندیدهاند.
ساعتها برای مطالعه و تفکر برای موضوعی وقت گذاشتهام اما وقتی در جمعی طرحشان میکنم، انگار نه انگار. گویی، گوشی نیست. آنقدر اینگونه صحبتها را برای آنان که مخاطبش نبودهاند مطرح کردم و عکسالعملی ندیدم که دیگر به وقتی که هزینه کردم شک میکنم و خیال میکنم صورت مسالهام بیارزش است. تا اینکه به مخاطبی میرسم و همان موضوع را مطرح میکنم؛ با انرژی و شوق کمتری. اما همان لحظه آثار شعف را در چهرهی مخاطبم می ببینم. مخاطبی که همان لحظه از شنیدن آن موضوع تشکر میکند. حتی بعدا یادآوری میکند که فلانی، فلان حرفت به دلم نشست و فلان جملهات در یادم مانده است.
پینوشت:
بعضی وقتها غذاهای مادرم خیلی خوشمزه میشود؛ خیلی. آن وقتها فورا کنار همان سفره، کلی از غذایش تعریف میکنم و تشکر. مادرم مثل همیشه یک جمله میگوید:
خیلی گرسنه بودی، بهت چسبید!!!
سوای اینکه در چنین لحظاتی میخواهم هزار بار فدای مهربانی، مادرانگی و تواضعش بشوم، میبینم حرفش خیلی بیراه نیست. روزهای دیگر هم غذا همین قدر خوشمزه است؛ من خیلی گرسنه نیستم.