تعبیر واقعیت
تعبیر واقعیت
زیاد اهل خواب دیدن نیستم. اهلیتی که فکر نمیکنم دست خودم باشد. فکر کنم از هر ده بار خوابیدن یک بارش خواب میببینم. از همان یک بار هم هر صد دفعه خوابی میبینم که هم یادم بماند، هم ارزش تعریف کردن داشته باشد و هم گنجایش تعبیر کردن؛ چیزی که بشود اسمش را گذاشت رویا.
تا امروز پیش هیچ معبری نرفته بودم. شنیده بودم که افرادی مانند حضرت یوسف که حرکتی نزدهاند از سوی خدا صاحب علم تعبیر خوابند. که البته معبرین محدود به این حرکت نزدهها نیستند و به نظر افراد دیگری هم با حرکاتی تعبیرخواب را بلدند. اما خواب عجیبی دیده بودم و کنجکاو دانستن تعبیرش.
معبری را معرفی کردند که شرط حضورش معرفی نکردنش به نفر بعدی بود. مگر میشود؟! گفتهاند و شنیدهایم: رازی که از بین دو لب خارج شود به همه گوشها میرسد.
حال اینکه چه کسی و با چه جوازی او را به من معرفی کرد بماند؛ منم یکی از همان گوشها.
خوابم را برایش تعریف کردم. پیرمرد پرسید: چه کسی من را به تو معرفی کرده؟ طفره رفتم. دیگر نپرسید. پرسید: این رویا را برای کسی تعریف کردهای؟
گفتم: نه.
سری تکان داد و گفت: انشالله که خیر است. برو صدقه بینداز.
گفتم: همین؟!
گفت: تعبیر کنم، واقع میشود. بگذر و با صدقه طلب خیر کن.
نفهمیدم دقیقا منظورش چه بود ولی آنقدر مطمئن و محکم گفت که قانع شدم و از خدمتش مرخص. با دیدن اولین صندوق صدقه انگار فرشته نجات را دیدم. نمیدانم چقدر ولی هر چه در جیب داشتم ریختم درونش.
آن رویا شاید عجیبترین، جالبترین و زیباترین خوابی بود که به عمرم دیده بودم. نفهمیدم تعبیرش چه بود. اما حرف پیرِمعبر همیشه در گوشم زنگ میزند:
«تعبیر کنم، واقع میشود».
گویی رازی است که کسی بشنود، میرود جار میزند و ماجرایی لو میرود! مثل معبر بودن خودش...
چرا باید تعبیر رویا، واقعیت شود؟
اصلا چرا هنگامی که واقعیت را که تعبیر میکنیم میگویند خیال بافی می کنیم و رویا پردازی؟
انگار رویاییترین اتفاقات تعبیر ندارند و واقعیت هرچقدر رویاییتر باشد بی معنیتر است.
گویا رویا تا واقعیت و واقعیت تا رویا مرزی به باریکی تعبیر دارند.
یاد اون شاعری افتادم که خواب دیده بود پروانه شده وبعد که بیدار شده بود فکر میکرد شاید همون پروانههست که داره خواب می بینه آدم شده!