وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

کوتاه کوتاه


چوپان دروغ‌گو یک قصه‌گو بود. قصه‌گویی که مخاطب نداشت. البته داشت؛گوسفندانی که زیادی عام بودند!

قصه‌گوی خوبی هم نبود؛ چون قصه‌هایش را درست و برای مخاطبِ درست تعریف نمی‌کرد. چوپان نمی‌دانست که مردم حرف تکراری را دوست ندارند و بعضی وقت‌ها می‌خواهند حرف‌های تکراری، عملی شود. یعنی بدشان نمی‌آید بعضی وقت‌ها گرگی هم وجود داشته باشد! 

مردم نمی‌دانستند که قصه همیشه واقعیت نیست. هر چند که تجربه ثابت کرد، قصه‌ها بعضی وقت‌ها رنگ واقعیت می‌گیرند. زمانی که دیگر کسی باورشان نمی‌کند. زمانی که گوش آن قدر شنیده، که چشم باور نمی‌کند.

نمی‌دانم گرگ قصه‌هایی که چوپان‌های دوران ما می‌گویند واقعی‌اند یا خیالی!؟ می‌ترسم وقتی عملی شدند باور نکنیم.


۱۱ دیدگاه ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۳۵
حاتم ابتسام

یادداشت


منتقد، نقد را در سه موقعیت طرح می‌کند: 

1. نزد مخاطب اثر

2. نزد صاحب اثر

3. نزد هر دو: صاحب اثر و مخاطبش؛ جایی مثل مطبوعات، اینترنت و تلویزیون.

اگر به مخاطب بگوید که مخاطب بنا به فهمی که از اثر داشته، برخوردهای متفاتی با نقد و منتقدش می‌کند. بیشتر در دلش! نوع بیان منتقد هم زیاد اهمیت پیدا نمی‌کند.

اگر به صاحب اثر بگوید -که در این نوشتار درباره همین‌گونه حرف می‌زنیم- یعنی منتقد و صاحب رو در روی یکدیگر. که شرط اصلی اینگونه، رعایت ادب نقد و شنیدن نقد از سوی هر دو طرف است.

طرح نقد در جمع مخاطب و هنرمند هم بیشتر به بحث رعایت ادب نقد از سمت منتقد بر می‌گردد. اینکه ادبیات نقد و اصول نقد را رعایت کند.

نقد فرایند و ارتباطی دو طرفه است بین منتقد و اثر؛ نه منتقد و صاحب اثر! در این میان فهم این مسئله خیلی مهم است که منتقد با صاحب اثر و مخاطبینش در ارتباط با اثر بحث می‌کند نه با خودِ صاحب اثر.

در جامعه ما وقتی نقد رو در رویی صورت می‌گیرد دو حالت دارد:

یا منتقد آدم پر دل و جرأتی بوده است که ریسک کرده و نقد می‌کند، یا اینکه شخصیت مورد نقد، انسان با سعه صدری است که توان شنیدن نقد، هر چند تلخ و ناگوار را دارد. که البته نباید این دو گونه باشند. باید منتقد با قدرت، و صاحب اثر هم با سعه صدر، پای نقد بنشینند.

همان‌طور که نباید دهان دیگران را روی خودمان باز کنیم، نباید دهانشان را برای گفتن بعضی حرف‌ها ببندیم. ما همیشه در رد یا قبول نقدهای که می‌شنویم مختاریم، اما وظیفه داریم حداقل به آنها گوش بدهیم. هنگامی که منتقدی نقد می‌کند نشان‌دهنده این است که اثر آن قدر اثر داشته که شخصی به زبان آمده و می‌خواهد درباره آن حرفی بزند. و صاحب اثر به عنوان کسی که چیزی نشان داده وظیفه دارد چیزی هم بشنود. باید تاب آن را داشته باشد که بازتاب کارش را ببیند. در اینگونه موارد پاسخ‌های فوری و حاضرجوابی در مقابل گوینده به هیچ‌وجه قابل قبول نیست؛ چرا که عمل نقد به درستی صورت نمی‌گیرد و به یک جدل و به اصطلاح کل‌کل تبدیل می‌شود. از طرفی بعضی‌ها شجاعت نقد را ندارند و با کمترین دفاعی با سکوت، عرصه را خالی می‌کنند. نباید افرادی که حرفی برای گفتن دارند، ساکت کنیم!

اینگونه نباشد که با گفتن جملاتی مانند:

خودم می‌دونستم! شما که جای من نیستی! در جریان نیستی! خب اینو گفتی، بعدش! چرا خوبیاشو نمی‌گی! شرایط سختی داشتم! اصلا قبولت ندارم که بخوام نقدت رو قبول کنم! و...

دهان منتقد دلسوز را گل بگیریم. فرد منتقد دیگر انگیزه‌ای برای نقدهای بعدی نخواهد داشت. اصلاً خاطره خوشی از نقد نخواهد داشت و آن را بیشتر یک جدل بیهوده می‌پندارد و صاحبان آثار را افرادی لجوج. وقتی منتقدی برخورد تدافعی و بعضاً تهاجمی را می‌بیند دل‌سرد می‌شود و از نقد کنار می‌کشد؛ و می‌گوید: ما گفتیم، خواه پند گیر خواه ملامت! شاید هم بگوید: به درک! اصلاً به من چه!؟ 

و شاید افسره شود!

صاحبان آثار هم در این میان فکر می‌کنند کار خیلی شاقّی می‌کنند که اثرشان را با سخنرانی بعد از آن و مقابله با منتقدین توجیه می‌کنند. اثر با مخاطب حرف ‌می‌زند و منتقد با اثر و مخاطبش.

صاحب اثر باید از روزی که دیگر کسی به او چیزی نگوید بترسد؛ ترسی در حد مرگ!



پی‌نوشت: می‌گویند بزرگ‌ترین عذاب الهی آن است که خداوند بنده‌ای را به حال خودش رها سازد...


ادب نقد

خوف و رجا در نقد

۹ دیدگاه ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۴
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


با دوست متخصصم برای انجام پروژه‌ی پیمانکاری برای شرکتی انتخاب شدیم. از همان ابتدا چند نفر از نیروهای داخلی همان‌جا می‌خواستند زیر آبمان را بزنند؛ با این استدلال که چون ما از بیرون آمده‌ایم قابل اعتماد نیستیم! ولی کارفرما و رئیس آن‌جا، نمونه‌کارهای قبلی ما را دیده و پسندیده بودند؛ قیمت‌مان هم منصفانه بود. ولی یک همکار از شرکت خودشان وارد تیم ما کردند. برای راحتی خیال بقیه همکارانشان...

متخصص، طبق عادت در ابتدا مواضع را برایشان مشخص کرد و گفت:

- ما اینگونه‌ایم و روشمان نیز چنین است. اگر با ما اینگونه باشید کارها خیلی بهتر پیش می‌رود. خطوط قرمزمان این است و اگر خودمان هم از آن تخطی کنیم به خاطر ضعف ماست نه خطوط!

از حرف‌هایش خیلی تعجب‌انگیز شدند! مخصوصاً از نوع خط قرمزها...

گذشت و روزی در روند کار مشکلی پیش آمد. فوراً علم برداشتند که:

- مطمئن بودیم شما که از بیرونید، اینگونه‌اید. اصلا کسانی که از بیرون می‌آیند و چنین خط قرمزهایی دارند همین می‌شوند!

با اینکه مطمئن بودم مقصر نیستیم و ایراد از ما نیست متخصص، خیلی ناراحت شد و رفت توی لک؛ که چرا باید این اتفاق می‌افتاد. نشستیم به بررسی دلایل. تا اینکه به منشأ ایراد رسیدیم: شخصِ شخیص همکار پیشنهادی درونی! همانی که گفته بودند:

- در همکاری بهترین است...

و ما نیز به خاطر سفارش مدیر اعتماد کرده بودیم. که البته درسی شد آن که همکار خوبی برای دیگری بوده الزاماً همکار خوبی برای ما نخواهد بود. برای او خوب بوده، دلیل نمی‌شود با ما هم بله...

زمان توجیه و تحویل پروژه فرا رسید. با اینکه آن را تمام نکرده بودیم. در جلسه بلند شد و گفت:

- به علت عدم همکاریِ همکاری که شما به ما معرفی کردید این کار با مشکل مواجه شد. به قول خودتان همکار درون سازمانی! شاید اگر به اختیار ما بود و همکار از بیرون انتخاب می‌کردیم این اتفاق نمی‌افتاد.

حرفش تمام نشده بود که کارفرما حسابی از کوره در رفت و با صدای بلند گفت:

- چه می‌فرمائید آقا!؟ چه ربطی دارد به همکار ما؟ اصلا چه ربطی دارد به بیرونی و درونی‌بودن؟

متخصص لبخندی زد و گفت:

- حرفِ تمام مدت من را تکرار کردید. من هم خدمت همکاران درونی‌تان عرض کردم: اینکه ما مد نظر شما نبودیم به خاطر بیرون و درون نیست. این ضعف از خود ماست، نه از درون و بیرون. خط قرمزها خوبند، ما آن‌ها را بدرنگ می‌کنیم..

نمی دانم آن روز در جلسه حرفش را فهمیدند یا نه؛ ولی با دریافت فرصت دوباره برای انجام پروژه، جلسه را ترک کردیم. و فوراً کار را شروع کردیم. این بار با احترام به خط قرمزهای یکدیگر...



۸ دیدگاه ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۷
حاتم ابتسام

یادداشت


بحث از احیای فرهنگ باستانی تاریخی و ضرورت توجه به پیشینه تاریخی یک ملت آن قدر مهم و مطرح است که نیازی به تکرار دوباره آن نیست. اما این توجه نباید به معنای بازگشت تاریخی و سیر در گذشته‌های گذشته تفسیر گردد که منجر به این شود که جوانان به عنوان طیفی آرمان‌گرا، آرمان‌شهر خود را در گذشته‌ای با تصویر موهوم و انتزاعی ببینند.

علت عمده ضرورت نگاه به گذشته و تأکید بر لزوم آگاهی از تاریخ فرهنگ و تمدن یک ملت، زنده نگه داشتن تداوم تاریخی سابقه‌ی فرهنگ و تمدن ایشان است.

تداوم تاریخی به این معناست که بدانیم از کجا آمده‌ایم و این آمدن چگونه شکل گرفته و محقق شده است؛ که این مهم به واسطه مطالعه تاریخ و دانش و بینش حاصله از آن صورت می‌گیرد. اگر دانش و بینش تاریخی در رابطه با فرهنگ و تمدن ملتی واقع نشود، مثال مردی می‌شود که بدون نگاه به قفسه‌های آشپزخانه و یخچال منزلش برای خرید مایحتاج سری به فروشگاه محل می‌زند. به یقین خریدی که او انجام می‌دهد نه تنها جواب‌گوی نیازهای او نیست، بلکه خریدی کاذب و بی‌فایده است. در نهایت در منزلش نیز جایی برای این خریدها ندارد!

قرار نیست دوباره چرخ را اختراع کنیم و یا به تنهایی انتهای غایت سعادت بشری را محقق کنیم. ما نیز نسلی هستیم که شرایط به جامانده از گذشتگانمان را بر دوش می‌کشیم. هرچند که باید تمام تلاش خویش را برای فراهم کردن مقدمات حیات طیبه انسانی فراهم کنیم. باید بدانیم در کجای تاریخ قرار داریم، چه گذشته‌ای ما را به اینجا رسانده و قرار است به کدامین سو برویم و برای این سیر چه باید انجام دهیم!

اگر در این بین گسست تاریخی صورت بگیرد، مسیر رشد، آن گونه که باید طی نخواهد شد. گسست تاریخی به این معناست که بدون توجه به گذشته در جستجوی آینده باشیم. گسست تاریخی یک ملت از فرهنگ و تمدن خویش دلایل مختلفی دارد که مهم‌ترین آن، نداشتن دانش و بینش تاریخی است. این گسست در نهایت منجر به بی‌هویتی ملت و سردرگمی ایشان در رابطه با طراحی یک آرمان‌شهر می‌شود.

می‌توان نتیجه گرفت هنگامی که سخن از مطالعه تاریخ و ضرورت آشنایی با فرهنگ، آداب، رسوم، سنن و هنر می‌شود منظور تبعیت محض و بی‌چون و چرای از آن نیست، بلکه اطلاع از آن برای نوعی واقع‌بینی به منظور بهره‌وری مفیدتر و ادامه‌ی آگاهانه مسیر پیش روست؛ یعنی دوری از یک تصویر انتزاعی از گذشته. که البته در این میان می‌توان نقش و جایگاه مهم دین در فرهنگ و تمدن یک ملت را بررسی و تبیین کرد و با آن به طراحی و ساخت یک آرمان‌شهر حقیقی امیدوار بود.


۳ دیدگاه ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۴۱
حاتم ابتسام

یادداشت


یکی از ارکان فرایند انتقاد، یعنی نقد کردن و نقد شنیدن این است که، گفتن نقد آسان و شنیدن آن عادی نباشد! 

مسئله‌ای متناقض‌نما...

نقد کردن

اگر هر کسی بیاید منتقد شود و نقد بگوید دیگر نقد، ارزش بازدارنده و تشویقی خود را از دست می‌دهد؛ که این مسئله به مرور زمان باعث بی تفاوتی صاحبان آثار نسبت به نقد شنیدن می‌شود. 

و از طرفی اگر فرایند نقد کردن کم‌رنگ باشد و منتقدان نباشند، باز نقد ارزش خود را از دست می‌دهد.

پس باید منتقدان باشند؛ و درست هم باشند!

نقد شنیدن

درست است که باید مشتاق نقد شدن و نقد شنیدن باشیم، اما نه به این معنا که با آن راحت و نسبت به تأثیرات و جوانب آن بی اعتنا شویم. باید ترسی از نقد شنیدن در وجودمان باشد!

ترس محترمی که باعث دقت بیشتر ما در تولید هر اثر می‌شود. اسم این ترس را هر چیز دیگری هم می‌شود گذاشت. به قول معروف تمام تلاشمان را بکنیم که دهن کسی رویمان باز نشود؛ که البته این تلاش به معنی آسته رفتن و آسته آمدن برای جلوگیری از شاخ خوردن نیست. معنا مشخص است!

ایجاد این تعادل ترس از نقد و استقبال از آن- کار سختی نیست؛ چرا که خدا، انسان را همان اندازه که کنج‌کاو، پرسش‌گر و حساس به عیب آفریده، محتاط، نقدناپذیر، سرکش و حساس به عیب! نیز آفریده...

حساس به دیده شدن عیب خودش و حساس به دیدن عیب دیگران...

کمی دور است اما می‌شود گفت: فرایند نقد حالتی است مثل خوف و رجا...

.

پس با این نتیجه، اینکه می‌گویند مردم ما مردم نقدپذیری نیستند خوب است یا بد!؟


۶ دیدگاه ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۰۹
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از همان روز اولی که ماشینم را خریده بودم پروانه‌اش (فن) مشکل داشت. تعمیرگاه که بردم نگاهی انداخت گفت:

- شاید از شمع باشد! 

ولی دقت که کرد، گفت:

- ماشین از اساس، مشکل برقی دارد و نیاز به تعمیر اساسی.

هزینه را که گفت سرم سوت کشید و تعجبم را که دید گفت:

- اگر بخواهی با هزینه‌ی کم‌تری راهش می‌اندازم که تا وقتی دستِ توست کارت راه بیفتد. نیازی به تعمیر اساسی هم نداشته باشی...

من هم خوشحال و شادان قبول کردم.

ماشین را راه انداخت و با یک فاکتور آب‌دار فیوزم را پراند. چه می‌شد کرد؟ پرداخت کردم و درآمدم. مدتی نگذشت که دوباره برای تعمیر برگشتم. تعمیرکار خوش‌مشرب و زبان‌بازی بود. همان یک بار نرفتم؛ چند بار دیگر برای همان شمع و پروانه مزاحمش شدم. هر بار که می‌رفتم کلی تحویلم می‌گرفت و برایم چای تازه‌دم می‌ریخت.

تا اینکه جایی خواندم، ضرب‌المثلی بین ماشین‌بازان وجود دارد که می‌گوید:

تعمیرکار خوب آن است که یک‌بار بیشتر ماشینت را پیشش نبری! فقط یک‌بار...

تازه دو زاری‌‌ام جا افتاد که ای دادِ بی‌داد! این تعمیرکار عزیز که ماهی یک‌بار  چشممان به دیدن جمالش منور می‌شود اگر تعمیرکار بود، جوری تعمیر می‌کرد که دیگر جمالش را نبینیم. اصلاً خوب که حساب می‌کنم می‌بینم مصداق ضرب‌المثل دیگری شده‌ام؛ همانی که می‌گوید: آن‌قدر پول‌دار نیستم که جنس ارزان بخرم!

 اگر پولِ هر بار تعمیر را یک‌جا می‌دادم، از پولی که برای تعمیر کلی خواسته بود، کم‌تر می‌شد و مشکل نیز از اساس حل می‌شد.

خلاصه حساب دستم آمد که اگر پول زیادی بدهم که این جور تعمیرکارها را زیاد نبینیم باز هم ارزش دارد.

قطره‌قطره‌ی شمع، پروانه را می‌سوزاند. بدون اینکه بفهمد...


سرویس فنی

۷ دیدگاه ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۹
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شکارچی پیر کنار چادر صحرایی از تجربیاتش برای شکارچی جوان می‌گفت که شکارچی سوم با ظرف غذا از سمت آتشی که درست کرده بودند آمد. شکارچی جوان، غذا را که دید صدایش درآمد:

- این چیه درست کردی!؟

آشپز پوزخندی زد:

- دوست نداری نخور!

- یعنی چی دوست نداری نخور!؟

- خودم درست کردم خودم هم می‌خورم!! دوست داری خودت درست کن، خودت هم بخور...

***

آفتاب داشت می‌رفت و آن‌ها از ظهر در کمین، به انتظار شکاری بودند. پیرمرد آهویی دید. بلند فریاد زد:

- آهو، آهو...

آهو که صدای پیرمرد را شنید فوراً پا به فرار گذاشت. دو شکارچی دیگر حتی نتوانستند اسلحه‌شان را به سمت آهو بگیرند. مرد آشپز حسابی عصبانی شد و از کوره در رفت:

- چرا این‌جوری کردی!؟

پیرمرد با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

- خودم پیداش کردم، خودم هم فراریش دادم...

.

«اقتباسی از یک داستان عامیانه»

۷ دیدگاه ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۸
حاتم ابتسام

نقد عکس

انتظار گمنام

.

این عکس حرفه‌ای نیست! از نظر تکنیکی. نه چندان با کیفیت، با قابی ناموزون و نوری هدایت‌نشده که چند جای تصویر را هم سوزانده.

اما چرا عکاس این عکس را برداشته؟ آن هم با دوربین موبایل!

بیایید به سبک کارآگاهان برای فهم انگیزه، دنبال سرنخی بگردیم.

پیرمرد روی ویلچر با ظاهری ساده، با نگاهی خیره، شاخه گلی در دست، گویی قصد دست دادن با کسی را دارد. بازتاب تند نور شانه‌اش را درخشان کرده...

مرد میانه تصویر که میانه تنه‌اش در عکس دیده می‌شود با کتی مناسب و شکیل، انگشتر دُری در انگشت که شیعه بودنش را فریاد می‌زند و تسبیحی که در دست مشت کرده‌اش خودنمایی می‌کند...

پسربچه‌ای که با نگاهی کنجکاو و مهربان به پیرمردِ خیره، خیره شده. با شاخه گلی در دست، از نوع گلایول؛ گلایولی که معنایش مشخص است! و در این عکس در دستان پیرمرد هم تکرار شده. به پسربچه کت پوشانده‌اند برای خوش‌تیپی؛ که شلوارش با آن هماهنگ نیست. شاید برای رسمیتی که آن محیط دارد...

پشت سرِ پسر، فقط چفیه مرد را می‌بینیم.

همه سه نسل حاضر در این عکس لباس رسمی به تن دارند.

فکر می‌کنم سرنخ ها کافی باشد!

تمام شواهد و قرائن این عکس نشان از انتظار حاضرانش دارد. انتظاری که در عکس، فریاد خاموش است.

انگار این سه نسل منتظر نسل خاصی هستند که پیوندی با یک مفهوم دارد؛ پیوندی با ویلچر، تسبیح، انگشتر، چفیه و گلایول...

برویم سر اصل مطلب

عکاس در توضیح عکس آورده:

«پیرمردی که جلوی درب دانشگاه آزاد تاکستان، منتظر ورود شهدای گمنام است!» در تاریخ 24/1/91

.

چه انتظار قشنگی است که نشانه‌هایش بدون خواندن توضیح عکاس نیز مشهود است.

به نظر شما اگر روزی از ما در قابی نه چندان مناسب، با نور هدایت‌نشده عکس بگیرند، آگاهان از کار، نشانه‌های انتظار را خواهند دید؟


پی نوشت: عکس از سید شهاب حیاتی

۶ دیدگاه ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۲۷
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از عمری درس خواندن شدم کارشناس عمران عمران.

بعد از فارغ‌التحصیلی افتادم دنبال کار. تقّی به توقی خورد و کاری دستم را گرفت؛ مشغولش شدم. کارِ سنگین و وقت‌گیری بود. در مدت انجامش -که کم هم نبود- پیشنهاد چند کار دیگر هم شد. ولی از آنجایی که تمام وقت و انرژی‌ام را روی همان کار گذاشته بودم عملاً کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. 

بالاخره از آن کار فارغ شدم؛ با رضایت. ولی خبری از پیشنهاد کاری بعدی نشد! با اینکه نتیجه کارم قابل قبول بود. سراغ آن‌هایی رفتم که قبلا پیشنهاد داده بودند. ولی یا کار را سپرده بودند به دیگران یا می‌گفتند:

-         در کار سرعت نداری و به کارمان نمی‌آیی!

مانده بودم چه کنم. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبر شده...

 تا اینکه یکی را که کار به کسی نسپرده بود و عجله‌ای هم نداشت پیدا کردم. گفت:

-        چه تضمینی هست که کارم را خوب انجام دهی؟

من هم حواله‌اش کردم به صاحب‌کار قبلی و نمونه‌کارم؛ که برو ببین. صاحب کار هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود گفته بود:

-        خیلی لفتش می‌دهد! ساخت و ساز را معطل می‌کند...

مانده بودم بگریم یا بخندم؛ از این لطف صاحب‌کارِ سابق!

گیرش آوردم و گفتم:

-         مرد مؤمن، بد کردم روی ساختمانت وقت گذاشتم!؟

که گفت:

-        به من چه؟ مگر من گفتم!؟ چنان چسبیدی به کار که انگار همین یکی در دنیاست! پیشنهادهای خودت که هیچ مشتریان من هم پراندی. من به کنار، هر که باشد فکر می‌کند بلد نیستی که اینقدر لفت می‌دهی... در ضمن اگر کار را بی‌نقص و با کیفیت انجام بدهی که دیگر کاری نخواهی داشت!

مانده بودم چه باید بگویم. مخصوصا برابر جمله آخری...

سال‌ها از آن روزگار گذشت و من در این بازار کار خیلی خوب فهمیدم که:

 

اگر قرار است یک عمر کار کنیم، نباید کارِ عمری بکنیم!


۹ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۲۱
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه



نمی‌دانم آن کسی که ترازو را نماد عدل و عدالت قرار داد، فکر می‌کرد روزی آن را نماد تساوی بگیرند!؟ اینکه روزی عدالت و تساوی را با هم مساوی بدانند!

در ذهنیت عامه، ترازو بیشتر نماد هم‌وزنی و تساوی است. معنای تساوی نیز مشخص است.

عدالت، قرار گرفتن هر چیزی در جای خودش معنی می‌دهد. قسمت هر کس به اندازه ظرفیت و حقش...

ترازو نماد میزانی برای سنجش حق افراد است.

.

وقتی دو نفر، یکی با 100 هزار تومان درآمد و دیگری با 900 هزار تومان درآمد، 90 هزار تومان مالیات بدهند، این تساوی است اما عدالت نیست...

و بر همین‌گونه است تساوی زن و مرد

و...


۱۶ دیدگاه ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۰۰
حاتم ابتسام