این داستان واقعی است!
کوتاه کوتاه
چوپان دروغگو یک قصهگو بود. قصهگویی که مخاطب نداشت. البته داشت؛گوسفندانی که زیادی عام بودند!
قصهگوی خوبی هم نبود؛ چون قصههایش را درست و برای مخاطبِ درست تعریف نمیکرد. چوپان نمیدانست که مردم حرف تکراری را دوست ندارند و بعضی وقتها میخواهند حرفهای تکراری، عملی شود. یعنی بدشان نمیآید بعضی وقتها گرگی هم وجود داشته باشد!
مردم نمیدانستند که قصه همیشه واقعیت نیست. هر چند که تجربه ثابت کرد، قصهها بعضی وقتها رنگ واقعیت میگیرند. زمانی که دیگر کسی باورشان نمیکند. زمانی که گوش آن قدر شنیده، که چشم باور نمیکند.
نمیدانم گرگ قصههایی که چوپانهای دوران ما میگویند واقعیاند یا خیالی!؟ میترسم وقتی عملی شدند باور نکنیم.