وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


بعضی وقت‌ها پیدا کردن گزینه غلط راحت‌تر از یافتن گزینه درست است. اگر قرار بود در سوالات تستی به جای پاسخ درست، گزینه غلط را علامت بزنیم، همه در امتحانات سر بلند بودیم. نمی‌دانم این قدرت تشخیص انسان از کجا می‌آید؛ ولی بیشتر در مورد غلط‌یابی قدرتمند است.

هر وقت انتخاب گزینه‌ای برایم سخت می‌شود سعی می‌کنم گزینه‌های اشتباه را حذف کنم و روی درستیِ گزینه باقی‌مانده حساب باز کنم؛ کاری که در کنکور کردم و جواب داد...

اما امان از آن روزی که گزینه‌ی باقی‌مانده بیش از یکی باشد!

.

یا الله؛ اهدنا الصراط المستقیم...
۱۱ دیدگاه ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۸
حاتم ابتسام

یادداشت


در روند تکامل و شکل‌گیری یک جامعه بعد از مدتی نیازها سر بر می‌آورند؛ که این نیازهای اجتماعی باید به بهترین شکل و در بهترین زمان پاسخ داده شوند. اگر در زمانش پاسخ داده نشود، تبدیل به یک حفره و عقده می‌شود و اگر درست پاسخ داده نشود، می‌شود یک بیماری اجتماعی!

خیلی از نیازهای جامعه از درون آن جامعه و بر اساس یک خودآگاه اجتماعی مشخص و برطرف می‌شوند. اما بسیاری از نیازها قبل از شناسایی، به سمت راه حل می‌روند؛ راه حلی که از خارج از جامعه و به صورت وارداتی آمده و الزاماً بهترین پاسخ به آن نیاز نیست. خیلی از نیازها نیز کاذب و وارداتی است. یعنی جامعه‌ای نیاز ضروری به آن ندارد ولی به خاطر توان رسانه خودآگاه جامعه احساس نیاز پیدا می‌کند؛ که این خیلی مخرب‌تر است، چرا که نیاز کاذب راه‌حل کاذب هم دارد. مانند پدیده شوم مصرف‌گرایی که نیازی کاذب با راه‌حل‌های کاذب‌تر است.

جامعه نسب به پدیده‌هایی که به آن وارد می‌شود - احساس نیاز باشد و یا درمان و راه‌حل آن- مانند هر انسانی یکی از رویکردهای سه‌گانه معروف را در پیش می‌گیرد: بی‌اعتنایی، دفع و یا جذب.

وقتی مسئله‌ای که تا کنون در جامعه نبوده فرصت طرح بیاید، جامعه با توجه به نیازهای خودش، آغوش خود را برای آن می‌گشاید. اما از آنجایی که این پاسخ ناآشنا و وارداتی است ضعف‌ها و قوت‌های آن نیز مبهم است. اینجاست که جامعه ناخودآگاه نسبت به قسمت‌های جذاب آن روی خوش نشان می‌دهد و دچار همان جذابیت‌ها می‌شود؛ و امان از روزی که کسی روشن‌گری نکند و دیگری هم بیاید و روی این جذابیت‌ها موج‌سواری کند. مانند ماجرای ورود مباحث مرتبط به فراماسونری در ایران که تنها نقطه جالبش نمادشناسی‌‌اش بود و بعضی هم روی این موج جذابیت، چه سواری‌ها کردند.

جامعه مانند یک دانشجو برای رشد، واحدهایی را می‌گذارند. واحدهایی که به مرور زمان می‌آیند، گذرانده می‌شوند و تبدیل به پیشینه آن اجتماع می‌شوند. این روند، روال طبیعی خود را در هر جامعه‌ای طی می‌کند. بعضی وقت‌ها نیز یک واقعه خاص، جامعه را در حالت جهش غیر عادی قرار می‌دهد، به جلو یا عقب؛ مانند انقلاب و جنگ.

یک جامعه باید نیازهای خود را از مرحله ناخودآگاه به خودآگاه منتقل کند تا بتواند موضع درستی در قبال ورودی‌ها و خروجی‌های خود داشته باشد. اینکه یک جامعه بفهمد و بداند نباید تحت تأثیر شایعه قرار بگیرد، نوعی پختگی و آگاهی اجتماعی است. همان‌طور که یک سیستم بهداشتیِ قوی در جامعه، مانع شیوع بیماری‌های واگیردار می‌شود. و این اتفاق جز با خواست تک‌تک  افراد جامعه میسر نمی‌شود. اینکه افراد آگاهانه به دنبال نیازهای صحیح خود بروند و سعی بر برطرف‌کردن آن داشته باشند. نه اینکه تحت تأثیر جوهای نیازساز رسانه‌ها قرار بگیرند. رسانه‌هایی که خودشان نیاز تولید می‌کنند و خودشان هم پاسخ کاذبی به آن می‌دهند.

پس نیازهای جامعه باید خودآگاه شناخته شود و خودآگاه حل شود. به عبارتی: «تشخیص صحیح نیاز واقعی و راه‌حل مناسب و واقعی از سوی اجتماعی متشکل از افراد آگاه»

این یعنی آگاهی اجتماعی...

.

ادامه دارد...



مطلب مرتبط:

تداوم تاریخی

وظیفه تاریخی

۱ دیدگاه ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


با پول یک تابستان کار، خریده بودمش. سربازی که می‌خواستم بروم چند نفری گفتند:

- همراهت نبر!

بعضی هم می‌گفتند:

- شاید بدزدند!

گوشم بدهکار نبود. فکر می‌کردم گذاشته‌اند به حساب بی عرضگی‌ام یا پیش خودشان فکر می‌کنند که ساعت را گم می‌کنم یا آن را پر می‌دهم. اصل سوئیس بود و خیلی جاها کلاسش را گذاشته بودم؛ دقیقِ دقیق با یک باطری عمریِ ضمانت‌دار...

اولین پست سربازی‌ام ساعت 2 بعد از ظهر بود؛ در یک ظهر تابستان. هم‌خدمتی‌ها گفته بودند:

- با خودت ساعت نبر سر پست، ضد حاله!

ولی باز گوشم بدهکار نبود.

سه دقیقه قبل از ساعت 2 به دکل پست رسیدم. وقت تحویل، نگاهم به نگاه سرباز قبلی گره خورد. انگار به جای پست، تمام خستگی‌اش را تحویلم داد. سعی کردم 18 پله‌ی دکل فلزی را با آرامش و گفتن این جمله که «چشم روی هم بذاری تمومه» طی کنم؛ ولی نگاه سرباز سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. به بالای دکل که رسیدم بی‌اختیار نگاهی به اطراف انداختم. یک لحظه احساس غریبی کردم؛ احساس تنهایی و بی کسی. یک بیابان بی آب و علف. برهوتی بی انتها که مرز شروعش سیم خاردار دور پادگان بود؛ که من بالایش بودم. تنابنده‌ای پر نمی‌زد؛ بدون  اتفاقی که بشود از روی آن مفهوم زندگی و گذر زمان را فهمید. همان حالی که ترسش را داشتم سراغم  آمد.

با خودم قرار کرده بودم تا جایی که حوصله‌ام می‌کشد به ساعتم نگاه نکنم؛ و حالا خیلی وقت بود که حوصله‌ام سر رفته بود. بند اسلحه را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم. آستین پیراهنم را کمی بالا کشیدم. ساعتم را که دور مچم چرخیده بود با ولع برگرداندم و نگاهی به عقربه‌های ساعت انداختم! باورش خیلی سخت بود. انتظار هر ساعتی را داشتم جز این:

- دو و هفت دقیقه...


 

پی‌نوشت: بر اساس خاطره‌ای از عمویم...

داستانی دیگر:

سرکاری!


۷ دیدگاه ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه


باخت حالم را گرفت. داور محترم مثل کشک زد زیر تنها فرصت قهرمانی. به جای داوری باید می‌رفت بازیگر می‌شد با آن فیگورهایش. پدرم همیشه می‌گفت: «بعضی‌ها به درد هرکاری می‌خورند الا آنی که انجام می‌دهند.» حالا پدر با این ضدحالی که خوردم از ورزشگاه برنگشته گفت:

-         باید تو هم با مادربزرگ بری. من کار دارم.

زورم به اصرار پدرم نمی‌رسید. به هر حال نذر مادربزرگ بود و باید عملی می‌شد. هنوز به این فکر می‌کردم که چرا باید به خاطر یک سوت همه چیز به هم بخورد؛ و بعدش یک نفر خیلی راحت بزند زیر پای بازیکن ما و بدبخت را علیلش کند که دیگر نتواند درست بازی کند؛ و ما ده نفره ببازیم...

۴ دیدگاه ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۶
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

بی سیم چی

چند ساعتی بود خبری از ستاد نیامده بود. به نظر می‌آمد ارتباط بی‌سیم قطع شده. بچه‌ها منتظر صدور زمان فرمان حمله از ستاد بودند. ولی خبری نبود.

در این مدت با حرف‌های فرمانده تصمیم‌شان را گرفتند. قرار شد ساعت از 9 که گذشت از معبر شرقی حمله را شروع کنند و به خط بزنند.

ساعت 8 و 57 دقیقه بود که صدای بی‌سیم در آمد؛ از فرماندهی فرمانده را صدا می‌زنند.

- فؤاد فؤاد...فؤاد فؤاد...

فرمانده بی‌سیم را گرفت و به صدای پشت بی‌سیم با دقت گوش کرد؛ بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود. همه به او نگاه می‌کردند و منتظر بودند بدانند چه فرمانی صادر شده. حرف‌های پشت خطی که تمام شد، فرمانده با قاطعیت گفت:

- دریافت شد!

و گوشی بی‌سیم را به بی‌سیم‌چی پس داد.

نگاهی به افراد گروهانش که به او خیره مانده بودند انداخت و گفت:

- منتظر چی هستید؟ ساعت 9 شد! بسم الله، حمله رو شروع کنید...

افراد که انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند با یک یاعلی برخاستند.

...

یک ساعت از نفوذشان از معبر شرقی نگذشته بود که خط شکست. فرمانده بی‌سیم‌چی را صدا زد و گفت:

- ستاد رو بگیر.

بی‌سیم‌چی گرفت و گوشی را داد به فرمانده:

- حماد به گوشی؟ مشقمون تموم شد. نقطه گذاشتیم سر خط!

جمله‌اش که تمام شد مکثی کرد و حرف‌های ستاد را شنید. لبخندی زد و ادامه داد:

- خب مشق واسه نوشته دیگه، آخر هر خطی هم نقطه لازمه...

این را گفت و گوشی را به بی‌سیم‌چی پس داد. بی‌سیم‌چی با کنجکاوی پرسید:

- حاجی چی گفتن واسه مشقا؟

- می‌گفتن چرا خط قبلی رو تموم ننوشته، نقطه رو گذاشتید سر خط بعدی؟

بی‌سیم‌چی که حرف فرمانده را نفهمید، با لبخندی گفت:

- حاجی من حماد نیستم بفهمم! اصلاً تو بی‌سیم قبلی چه مشقی داده بودن مگه؟

فرمانده نگاهی انداخت و گفت:

- گفتن: عملیات کنسله، منطقه محاصرست.تونستید عقب‌نشینی کنید...


داستانی دیگر:

زمین خاکی

۱۵ دیدگاه ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۳
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


چوپان دروغ‌گو یک قصه‌گو بود. قصه‌گویی که مخاطب نداشت. البته داشت؛گوسفندانی که زیادی عام بودند!

قصه‌گوی خوبی هم نبود؛ چون قصه‌هایش را درست و برای مخاطبِ درست تعریف نمی‌کرد. چوپان نمی‌دانست که مردم حرف تکراری را دوست ندارند و بعضی وقت‌ها می‌خواهند حرف‌های تکراری، عملی شود. یعنی بدشان نمی‌آید بعضی وقت‌ها گرگی هم وجود داشته باشد! 

مردم نمی‌دانستند که قصه همیشه واقعیت نیست. هر چند که تجربه ثابت کرد، قصه‌ها بعضی وقت‌ها رنگ واقعیت می‌گیرند. زمانی که دیگر کسی باورشان نمی‌کند. زمانی که گوش آن قدر شنیده، که چشم باور نمی‌کند.

نمی‌دانم گرگ قصه‌هایی که چوپان‌های دوران ما می‌گویند واقعی‌اند یا خیالی!؟ می‌ترسم وقتی عملی شدند باور نکنیم.


۱۱ دیدگاه ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۳۵
حاتم ابتسام

یادداشت


منتقد، نقد را در سه موقعیت طرح می‌کند: 

1. نزد مخاطب اثر

2. نزد صاحب اثر

3. نزد هر دو: صاحب اثر و مخاطبش؛ جایی مثل مطبوعات، اینترنت و تلویزیون.

اگر به مخاطب بگوید که مخاطب بنا به فهمی که از اثر داشته، برخوردهای متفاتی با نقد و منتقدش می‌کند. بیشتر در دلش! نوع بیان منتقد هم زیاد اهمیت پیدا نمی‌کند.

اگر به صاحب اثر بگوید -که در این نوشتار درباره همین‌گونه حرف می‌زنیم- یعنی منتقد و صاحب رو در روی یکدیگر. که شرط اصلی اینگونه، رعایت ادب نقد و شنیدن نقد از سوی هر دو طرف است.

طرح نقد در جمع مخاطب و هنرمند هم بیشتر به بحث رعایت ادب نقد از سمت منتقد بر می‌گردد. اینکه ادبیات نقد و اصول نقد را رعایت کند.

نقد فرایند و ارتباطی دو طرفه است بین منتقد و اثر؛ نه منتقد و صاحب اثر! در این میان فهم این مسئله خیلی مهم است که منتقد با صاحب اثر و مخاطبینش در ارتباط با اثر بحث می‌کند نه با خودِ صاحب اثر.

در جامعه ما وقتی نقد رو در رویی صورت می‌گیرد دو حالت دارد:

یا منتقد آدم پر دل و جرأتی بوده است که ریسک کرده و نقد می‌کند، یا اینکه شخصیت مورد نقد، انسان با سعه صدری است که توان شنیدن نقد، هر چند تلخ و ناگوار را دارد. که البته نباید این دو گونه باشند. باید منتقد با قدرت، و صاحب اثر هم با سعه صدر، پای نقد بنشینند.

همان‌طور که نباید دهان دیگران را روی خودمان باز کنیم، نباید دهانشان را برای گفتن بعضی حرف‌ها ببندیم. ما همیشه در رد یا قبول نقدهای که می‌شنویم مختاریم، اما وظیفه داریم حداقل به آنها گوش بدهیم. هنگامی که منتقدی نقد می‌کند نشان‌دهنده این است که اثر آن قدر اثر داشته که شخصی به زبان آمده و می‌خواهد درباره آن حرفی بزند. و صاحب اثر به عنوان کسی که چیزی نشان داده وظیفه دارد چیزی هم بشنود. باید تاب آن را داشته باشد که بازتاب کارش را ببیند. در اینگونه موارد پاسخ‌های فوری و حاضرجوابی در مقابل گوینده به هیچ‌وجه قابل قبول نیست؛ چرا که عمل نقد به درستی صورت نمی‌گیرد و به یک جدل و به اصطلاح کل‌کل تبدیل می‌شود. از طرفی بعضی‌ها شجاعت نقد را ندارند و با کمترین دفاعی با سکوت، عرصه را خالی می‌کنند. نباید افرادی که حرفی برای گفتن دارند، ساکت کنیم!

اینگونه نباشد که با گفتن جملاتی مانند:

خودم می‌دونستم! شما که جای من نیستی! در جریان نیستی! خب اینو گفتی، بعدش! چرا خوبیاشو نمی‌گی! شرایط سختی داشتم! اصلا قبولت ندارم که بخوام نقدت رو قبول کنم! و...

دهان منتقد دلسوز را گل بگیریم. فرد منتقد دیگر انگیزه‌ای برای نقدهای بعدی نخواهد داشت. اصلاً خاطره خوشی از نقد نخواهد داشت و آن را بیشتر یک جدل بیهوده می‌پندارد و صاحبان آثار را افرادی لجوج. وقتی منتقدی برخورد تدافعی و بعضاً تهاجمی را می‌بیند دل‌سرد می‌شود و از نقد کنار می‌کشد؛ و می‌گوید: ما گفتیم، خواه پند گیر خواه ملامت! شاید هم بگوید: به درک! اصلاً به من چه!؟ 

و شاید افسره شود!

صاحبان آثار هم در این میان فکر می‌کنند کار خیلی شاقّی می‌کنند که اثرشان را با سخنرانی بعد از آن و مقابله با منتقدین توجیه می‌کنند. اثر با مخاطب حرف ‌می‌زند و منتقد با اثر و مخاطبش.

صاحب اثر باید از روزی که دیگر کسی به او چیزی نگوید بترسد؛ ترسی در حد مرگ!



پی‌نوشت: می‌گویند بزرگ‌ترین عذاب الهی آن است که خداوند بنده‌ای را به حال خودش رها سازد...


ادب نقد

خوف و رجا در نقد

۹ دیدگاه ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۴
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


با دوست متخصصم برای انجام پروژه‌ی پیمانکاری برای شرکتی انتخاب شدیم. از همان ابتدا چند نفر از نیروهای داخلی همان‌جا می‌خواستند زیر آبمان را بزنند؛ با این استدلال که چون ما از بیرون آمده‌ایم قابل اعتماد نیستیم! ولی کارفرما و رئیس آن‌جا، نمونه‌کارهای قبلی ما را دیده و پسندیده بودند؛ قیمت‌مان هم منصفانه بود. ولی یک همکار از شرکت خودشان وارد تیم ما کردند. برای راحتی خیال بقیه همکارانشان...

متخصص، طبق عادت در ابتدا مواضع را برایشان مشخص کرد و گفت:

- ما اینگونه‌ایم و روشمان نیز چنین است. اگر با ما اینگونه باشید کارها خیلی بهتر پیش می‌رود. خطوط قرمزمان این است و اگر خودمان هم از آن تخطی کنیم به خاطر ضعف ماست نه خطوط!

از حرف‌هایش خیلی تعجب‌انگیز شدند! مخصوصاً از نوع خط قرمزها...

گذشت و روزی در روند کار مشکلی پیش آمد. فوراً علم برداشتند که:

- مطمئن بودیم شما که از بیرونید، اینگونه‌اید. اصلا کسانی که از بیرون می‌آیند و چنین خط قرمزهایی دارند همین می‌شوند!

با اینکه مطمئن بودم مقصر نیستیم و ایراد از ما نیست متخصص، خیلی ناراحت شد و رفت توی لک؛ که چرا باید این اتفاق می‌افتاد. نشستیم به بررسی دلایل. تا اینکه به منشأ ایراد رسیدیم: شخصِ شخیص همکار پیشنهادی درونی! همانی که گفته بودند:

- در همکاری بهترین است...

و ما نیز به خاطر سفارش مدیر اعتماد کرده بودیم. که البته درسی شد آن که همکار خوبی برای دیگری بوده الزاماً همکار خوبی برای ما نخواهد بود. برای او خوب بوده، دلیل نمی‌شود با ما هم بله...

زمان توجیه و تحویل پروژه فرا رسید. با اینکه آن را تمام نکرده بودیم. در جلسه بلند شد و گفت:

- به علت عدم همکاریِ همکاری که شما به ما معرفی کردید این کار با مشکل مواجه شد. به قول خودتان همکار درون سازمانی! شاید اگر به اختیار ما بود و همکار از بیرون انتخاب می‌کردیم این اتفاق نمی‌افتاد.

حرفش تمام نشده بود که کارفرما حسابی از کوره در رفت و با صدای بلند گفت:

- چه می‌فرمائید آقا!؟ چه ربطی دارد به همکار ما؟ اصلا چه ربطی دارد به بیرونی و درونی‌بودن؟

متخصص لبخندی زد و گفت:

- حرفِ تمام مدت من را تکرار کردید. من هم خدمت همکاران درونی‌تان عرض کردم: اینکه ما مد نظر شما نبودیم به خاطر بیرون و درون نیست. این ضعف از خود ماست، نه از درون و بیرون. خط قرمزها خوبند، ما آن‌ها را بدرنگ می‌کنیم..

نمی دانم آن روز در جلسه حرفش را فهمیدند یا نه؛ ولی با دریافت فرصت دوباره برای انجام پروژه، جلسه را ترک کردیم. و فوراً کار را شروع کردیم. این بار با احترام به خط قرمزهای یکدیگر...



۸ دیدگاه ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۷
حاتم ابتسام

یادداشت


بحث از احیای فرهنگ باستانی تاریخی و ضرورت توجه به پیشینه تاریخی یک ملت آن قدر مهم و مطرح است که نیازی به تکرار دوباره آن نیست. اما این توجه نباید به معنای بازگشت تاریخی و سیر در گذشته‌های گذشته تفسیر گردد که منجر به این شود که جوانان به عنوان طیفی آرمان‌گرا، آرمان‌شهر خود را در گذشته‌ای با تصویر موهوم و انتزاعی ببینند.

علت عمده ضرورت نگاه به گذشته و تأکید بر لزوم آگاهی از تاریخ فرهنگ و تمدن یک ملت، زنده نگه داشتن تداوم تاریخی سابقه‌ی فرهنگ و تمدن ایشان است.

تداوم تاریخی به این معناست که بدانیم از کجا آمده‌ایم و این آمدن چگونه شکل گرفته و محقق شده است؛ که این مهم به واسطه مطالعه تاریخ و دانش و بینش حاصله از آن صورت می‌گیرد. اگر دانش و بینش تاریخی در رابطه با فرهنگ و تمدن ملتی واقع نشود، مثال مردی می‌شود که بدون نگاه به قفسه‌های آشپزخانه و یخچال منزلش برای خرید مایحتاج سری به فروشگاه محل می‌زند. به یقین خریدی که او انجام می‌دهد نه تنها جواب‌گوی نیازهای او نیست، بلکه خریدی کاذب و بی‌فایده است. در نهایت در منزلش نیز جایی برای این خریدها ندارد!

قرار نیست دوباره چرخ را اختراع کنیم و یا به تنهایی انتهای غایت سعادت بشری را محقق کنیم. ما نیز نسلی هستیم که شرایط به جامانده از گذشتگانمان را بر دوش می‌کشیم. هرچند که باید تمام تلاش خویش را برای فراهم کردن مقدمات حیات طیبه انسانی فراهم کنیم. باید بدانیم در کجای تاریخ قرار داریم، چه گذشته‌ای ما را به اینجا رسانده و قرار است به کدامین سو برویم و برای این سیر چه باید انجام دهیم!

اگر در این بین گسست تاریخی صورت بگیرد، مسیر رشد، آن گونه که باید طی نخواهد شد. گسست تاریخی به این معناست که بدون توجه به گذشته در جستجوی آینده باشیم. گسست تاریخی یک ملت از فرهنگ و تمدن خویش دلایل مختلفی دارد که مهم‌ترین آن، نداشتن دانش و بینش تاریخی است. این گسست در نهایت منجر به بی‌هویتی ملت و سردرگمی ایشان در رابطه با طراحی یک آرمان‌شهر می‌شود.

می‌توان نتیجه گرفت هنگامی که سخن از مطالعه تاریخ و ضرورت آشنایی با فرهنگ، آداب، رسوم، سنن و هنر می‌شود منظور تبعیت محض و بی‌چون و چرای از آن نیست، بلکه اطلاع از آن برای نوعی واقع‌بینی به منظور بهره‌وری مفیدتر و ادامه‌ی آگاهانه مسیر پیش روست؛ یعنی دوری از یک تصویر انتزاعی از گذشته. که البته در این میان می‌توان نقش و جایگاه مهم دین در فرهنگ و تمدن یک ملت را بررسی و تبیین کرد و با آن به طراحی و ساخت یک آرمان‌شهر حقیقی امیدوار بود.


۳ دیدگاه ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۴۱
حاتم ابتسام

یادداشت


یکی از ارکان فرایند انتقاد، یعنی نقد کردن و نقد شنیدن این است که، گفتن نقد آسان و شنیدن آن عادی نباشد! 

مسئله‌ای متناقض‌نما...

نقد کردن

اگر هر کسی بیاید منتقد شود و نقد بگوید دیگر نقد، ارزش بازدارنده و تشویقی خود را از دست می‌دهد؛ که این مسئله به مرور زمان باعث بی تفاوتی صاحبان آثار نسبت به نقد شنیدن می‌شود. 

و از طرفی اگر فرایند نقد کردن کم‌رنگ باشد و منتقدان نباشند، باز نقد ارزش خود را از دست می‌دهد.

پس باید منتقدان باشند؛ و درست هم باشند!

نقد شنیدن

درست است که باید مشتاق نقد شدن و نقد شنیدن باشیم، اما نه به این معنا که با آن راحت و نسبت به تأثیرات و جوانب آن بی اعتنا شویم. باید ترسی از نقد شنیدن در وجودمان باشد!

ترس محترمی که باعث دقت بیشتر ما در تولید هر اثر می‌شود. اسم این ترس را هر چیز دیگری هم می‌شود گذاشت. به قول معروف تمام تلاشمان را بکنیم که دهن کسی رویمان باز نشود؛ که البته این تلاش به معنی آسته رفتن و آسته آمدن برای جلوگیری از شاخ خوردن نیست. معنا مشخص است!

ایجاد این تعادل ترس از نقد و استقبال از آن- کار سختی نیست؛ چرا که خدا، انسان را همان اندازه که کنج‌کاو، پرسش‌گر و حساس به عیب آفریده، محتاط، نقدناپذیر، سرکش و حساس به عیب! نیز آفریده...

حساس به دیده شدن عیب خودش و حساس به دیدن عیب دیگران...

کمی دور است اما می‌شود گفت: فرایند نقد حالتی است مثل خوف و رجا...

.

پس با این نتیجه، اینکه می‌گویند مردم ما مردم نقدپذیری نیستند خوب است یا بد!؟


۶ دیدگاه ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۰۹
حاتم ابتسام