وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


از همان روز اولی که ماشینم را خریده بودم پروانه‌اش (فن) مشکل داشت. تعمیرگاه که بردم نگاهی انداخت گفت:

- شاید از شمع باشد! 

ولی دقت که کرد، گفت:

- ماشین از اساس، مشکل برقی دارد و نیاز به تعمیر اساسی.

هزینه را که گفت سرم سوت کشید و تعجبم را که دید گفت:

- اگر بخواهی با هزینه‌ی کم‌تری راهش می‌اندازم که تا وقتی دستِ توست کارت راه بیفتد. نیازی به تعمیر اساسی هم نداشته باشی...

من هم خوشحال و شادان قبول کردم.

ماشین را راه انداخت و با یک فاکتور آب‌دار فیوزم را پراند. چه می‌شد کرد؟ پرداخت کردم و درآمدم. مدتی نگذشت که دوباره برای تعمیر برگشتم. تعمیرکار خوش‌مشرب و زبان‌بازی بود. همان یک بار نرفتم؛ چند بار دیگر برای همان شمع و پروانه مزاحمش شدم. هر بار که می‌رفتم کلی تحویلم می‌گرفت و برایم چای تازه‌دم می‌ریخت.

تا اینکه جایی خواندم، ضرب‌المثلی بین ماشین‌بازان وجود دارد که می‌گوید:

تعمیرکار خوب آن است که یک‌بار بیشتر ماشینت را پیشش نبری! فقط یک‌بار...

تازه دو زاری‌‌ام جا افتاد که ای دادِ بی‌داد! این تعمیرکار عزیز که ماهی یک‌بار  چشممان به دیدن جمالش منور می‌شود اگر تعمیرکار بود، جوری تعمیر می‌کرد که دیگر جمالش را نبینیم. اصلاً خوب که حساب می‌کنم می‌بینم مصداق ضرب‌المثل دیگری شده‌ام؛ همانی که می‌گوید: آن‌قدر پول‌دار نیستم که جنس ارزان بخرم!

 اگر پولِ هر بار تعمیر را یک‌جا می‌دادم، از پولی که برای تعمیر کلی خواسته بود، کم‌تر می‌شد و مشکل نیز از اساس حل می‌شد.

خلاصه حساب دستم آمد که اگر پول زیادی بدهم که این جور تعمیرکارها را زیاد نبینیم باز هم ارزش دارد.

قطره‌قطره‌ی شمع، پروانه را می‌سوزاند. بدون اینکه بفهمد...


سرویس فنی

۷ دیدگاه ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۹
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شکارچی پیر کنار چادر صحرایی از تجربیاتش برای شکارچی جوان می‌گفت که شکارچی سوم با ظرف غذا از سمت آتشی که درست کرده بودند آمد. شکارچی جوان، غذا را که دید صدایش درآمد:

- این چیه درست کردی!؟

آشپز پوزخندی زد:

- دوست نداری نخور!

- یعنی چی دوست نداری نخور!؟

- خودم درست کردم خودم هم می‌خورم!! دوست داری خودت درست کن، خودت هم بخور...

***

آفتاب داشت می‌رفت و آن‌ها از ظهر در کمین، به انتظار شکاری بودند. پیرمرد آهویی دید. بلند فریاد زد:

- آهو، آهو...

آهو که صدای پیرمرد را شنید فوراً پا به فرار گذاشت. دو شکارچی دیگر حتی نتوانستند اسلحه‌شان را به سمت آهو بگیرند. مرد آشپز حسابی عصبانی شد و از کوره در رفت:

- چرا این‌جوری کردی!؟

پیرمرد با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:

- خودم پیداش کردم، خودم هم فراریش دادم...

.

«اقتباسی از یک داستان عامیانه»

۷ دیدگاه ۱۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۴۸
حاتم ابتسام

نقد عکس

انتظار گمنام

.

این عکس حرفه‌ای نیست! از نظر تکنیکی. نه چندان با کیفیت، با قابی ناموزون و نوری هدایت‌نشده که چند جای تصویر را هم سوزانده.

اما چرا عکاس این عکس را برداشته؟ آن هم با دوربین موبایل!

بیایید به سبک کارآگاهان برای فهم انگیزه، دنبال سرنخی بگردیم.

پیرمرد روی ویلچر با ظاهری ساده، با نگاهی خیره، شاخه گلی در دست، گویی قصد دست دادن با کسی را دارد. بازتاب تند نور شانه‌اش را درخشان کرده...

مرد میانه تصویر که میانه تنه‌اش در عکس دیده می‌شود با کتی مناسب و شکیل، انگشتر دُری در انگشت که شیعه بودنش را فریاد می‌زند و تسبیحی که در دست مشت کرده‌اش خودنمایی می‌کند...

پسربچه‌ای که با نگاهی کنجکاو و مهربان به پیرمردِ خیره، خیره شده. با شاخه گلی در دست، از نوع گلایول؛ گلایولی که معنایش مشخص است! و در این عکس در دستان پیرمرد هم تکرار شده. به پسربچه کت پوشانده‌اند برای خوش‌تیپی؛ که شلوارش با آن هماهنگ نیست. شاید برای رسمیتی که آن محیط دارد...

پشت سرِ پسر، فقط چفیه مرد را می‌بینیم.

همه سه نسل حاضر در این عکس لباس رسمی به تن دارند.

فکر می‌کنم سرنخ ها کافی باشد!

تمام شواهد و قرائن این عکس نشان از انتظار حاضرانش دارد. انتظاری که در عکس، فریاد خاموش است.

انگار این سه نسل منتظر نسل خاصی هستند که پیوندی با یک مفهوم دارد؛ پیوندی با ویلچر، تسبیح، انگشتر، چفیه و گلایول...

برویم سر اصل مطلب

عکاس در توضیح عکس آورده:

«پیرمردی که جلوی درب دانشگاه آزاد تاکستان، منتظر ورود شهدای گمنام است!» در تاریخ 24/1/91

.

چه انتظار قشنگی است که نشانه‌هایش بدون خواندن توضیح عکاس نیز مشهود است.

به نظر شما اگر روزی از ما در قابی نه چندان مناسب، با نور هدایت‌نشده عکس بگیرند، آگاهان از کار، نشانه‌های انتظار را خواهند دید؟


پی نوشت: عکس از سید شهاب حیاتی

۶ دیدگاه ۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۲۷
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از عمری درس خواندن شدم کارشناس عمران عمران.

بعد از فارغ‌التحصیلی افتادم دنبال کار. تقّی به توقی خورد و کاری دستم را گرفت؛ مشغولش شدم. کارِ سنگین و وقت‌گیری بود. در مدت انجامش -که کم هم نبود- پیشنهاد چند کار دیگر هم شد. ولی از آنجایی که تمام وقت و انرژی‌ام را روی همان کار گذاشته بودم عملاً کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. 

بالاخره از آن کار فارغ شدم؛ با رضایت. ولی خبری از پیشنهاد کاری بعدی نشد! با اینکه نتیجه کارم قابل قبول بود. سراغ آن‌هایی رفتم که قبلا پیشنهاد داده بودند. ولی یا کار را سپرده بودند به دیگران یا می‌گفتند:

-         در کار سرعت نداری و به کارمان نمی‌آیی!

مانده بودم چه کنم. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبر شده...

 تا اینکه یکی را که کار به کسی نسپرده بود و عجله‌ای هم نداشت پیدا کردم. گفت:

-        چه تضمینی هست که کارم را خوب انجام دهی؟

من هم حواله‌اش کردم به صاحب‌کار قبلی و نمونه‌کارم؛ که برو ببین. صاحب کار هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود گفته بود:

-        خیلی لفتش می‌دهد! ساخت و ساز را معطل می‌کند...

مانده بودم بگریم یا بخندم؛ از این لطف صاحب‌کارِ سابق!

گیرش آوردم و گفتم:

-         مرد مؤمن، بد کردم روی ساختمانت وقت گذاشتم!؟

که گفت:

-        به من چه؟ مگر من گفتم!؟ چنان چسبیدی به کار که انگار همین یکی در دنیاست! پیشنهادهای خودت که هیچ مشتریان من هم پراندی. من به کنار، هر که باشد فکر می‌کند بلد نیستی که اینقدر لفت می‌دهی... در ضمن اگر کار را بی‌نقص و با کیفیت انجام بدهی که دیگر کاری نخواهی داشت!

مانده بودم چه باید بگویم. مخصوصا برابر جمله آخری...

سال‌ها از آن روزگار گذشت و من در این بازار کار خیلی خوب فهمیدم که:

 

اگر قرار است یک عمر کار کنیم، نباید کارِ عمری بکنیم!


۹ دیدگاه ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۲۱
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه



نمی‌دانم آن کسی که ترازو را نماد عدل و عدالت قرار داد، فکر می‌کرد روزی آن را نماد تساوی بگیرند!؟ اینکه روزی عدالت و تساوی را با هم مساوی بدانند!

در ذهنیت عامه، ترازو بیشتر نماد هم‌وزنی و تساوی است. معنای تساوی نیز مشخص است.

عدالت، قرار گرفتن هر چیزی در جای خودش معنی می‌دهد. قسمت هر کس به اندازه ظرفیت و حقش...

ترازو نماد میزانی برای سنجش حق افراد است.

.

وقتی دو نفر، یکی با 100 هزار تومان درآمد و دیگری با 900 هزار تومان درآمد، 90 هزار تومان مالیات بدهند، این تساوی است اما عدالت نیست...

و بر همین‌گونه است تساوی زن و مرد

و...


۱۶ دیدگاه ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


برای بحث درباره نقد محتوایی آثار، ابتدا باید به دو سوال پاسخ داده شود:


اول) آیا در پس هر اثر هنری و ادبی، اندیشه و مفهومی وجود دارد ؟

پاسخ، آری است.

هر آدمی صاحب فکر و اندیشه است؛ به اندازه وسع خودش. حتی بدون اینکه خودش باخبر باشد. مسائل زیادی باعث به وجود آمدن فکر و اندیشه در هر آدمی می‌شود؛ خانواده، تربیت، محیط زندگی، تحصیلات، دوره اجتماعی، وضعیت سیاسی و اقتصادی، دوستان و...

بدیهی است که مدیریت تمامی این ورودی‌های شخصیت‌ساز در حیطه توانایی هیچ انسانی نیست. با این حال قسمتی از این ورودی‌ها را می‌شود مدیریت کرد و بهبود بخشید.

شخصیت و مشخصه‌های خاص هر فردی دنیای او را می‌سازد که یقینا روی آثار ادبی و هنری او نیز اثرگذار است. با خوب و بدش کار نداریم؛ مهم این است که آنچه در اثر می‌بینیم در هنرمندش هم دیدنی است. شخصیت خیلی از هنرمندان را می‌توان از روی آثارشان شناخت. البته نه فقط از روی اثرشان بلکه بیشتر از لوازم اثرشان! 

حال که اثرگذاری جامعه بر هنرمند و هنرمند بر جامعه در جریان است چه بهتر که این تأثیر مدیریت شده باشد. تأثیر هنرمند بر اثرش ناخودآگاه است و می‌توان این اثر ناخودآگاه را به خودآگاه انتقال داد و مدیریت کرد؛ و در این انتقال از زشتی‌ها و خطاهای فکری پیراسته کرد و به محاسن آراسته نمود. به عبارتی تاثیر خودآگاه و مدیریت‌شده به بهترین شکل.

و در نهایت هنرمند واقعی و اصیل کسی است که این خودآگاه را به ناخودآگاهش برگرداند و به عبارتی کار را از دل بگیرد و به عقل بدهد، با عقل دلش را تربیت کند و در نهایت کار را به همان دل تربیت‌شده بسپارد؛ تا بشود آنچه باید بشود.


دوم) حال که هر اثری اندیشه‌ای دارد چگونه می‌توان اندیشه را از پس اثر دید و تشخیص داد؟

برای اینکه بتوانیم اندیشه اثری را قرائت کنیم، باید خوب ببینم. یعنی کمی بیشتر از یک نگاه، نگاه کنیم. وقتی شما اثری را با دقت و دوباره نگاه می‌کنید از یک مخاطب عام به مخاطبی خاص تبدیل می‌شوید. و همین نگاه خاص اولین گام برای فهم اثر و لایه‌های دیگر آن است. بعد از خوب دیدن باید آنچه را که دیده‌ایم را با آنچه که در ذهن داریم -معلوماتمان و اندوخته‌هایمان- مخلوط کنیم و با آن کلنجار برویم به عبارتی ساده: با آنچه دیدیم و از قبل داشتیم، بیاندیشیم!

پس مرحله بعد از خوب دیدن، اندیشیدن است و بدیهی است هیچ اندیشه‌ای بدون به کارگیری داشته‌های قبلی صورت نمی‌گیرد. اندیشیدن بدون معلومات فکری مانند غواصی در خلاء است.


و نتیجه؛

این بازیابیِ اندیشه اثر، نتیجه‌ای در بر خواهد داشت؛ اینکه اندیشه‌ی نهفته در اثر درست است یا غلط؟ اینکه من با آن موافقم یا مخالف. پاسخ به این سوال نیازمند بیشتر دیدن، بیشتر خواندن، و بیشتر دانستن است؛ مسیری که برای نقد محتوایی باید طی کرد. برای نقد محتوایی، باید صاحب محتوا باشیم...


نگاهی هم به این مطالب بیاندازید:

درباره نقد

ادب نقد

۷ دیدگاه ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۴۶
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی

بچه‌های مؤسسه با در نظر گرفتن فرهنگ دینی و ملی چند لباس هیأتی مذهبی طراحی کرده بودند و قرار بر این بود تا در جایی به نمایش بگذارند. برای این نمایش سوای مکان و مخاطب، به کسانی نیاز بود که لباس‌ها را بپوشند که مخاطب ببیند و بپسندد.

انتخاب آن افراد را به من سپردند. گفته بودند مثل تمام مدل‌ها باید خوش برو رو باشند و خوش‌هیکل. اما با لحاظ این نکته که باید دنبال کسانی می‌گشتم که نه تنها لباس برازنده‌شان باشد بلکه ایشان برازنده لباس باشند و شأنشان در حد لباسی باشد که می‌پوشند. و الا می‌رفتم توی خیابان یک گله از این بچه‌های خوش‌تیپ که نمونه‌اش به جز ایران در هیچ جای عالم پیدا نمی‌شود را جمع می‌کردم و علی مدد...

هر چقدر بیشتر می‌گشتم کمتر پیدا می‌کردم. این وسط هر کس که فکر می‌کرد خیلی خوش‌تیپ است چترم می‌شد که بیا و ما را مدل کن! ولی چه فایده آنان کسانی نبودند که می‌خواستیم نمادِ لباس هیأتی باشند. شخص مناسبی هم که می‌یافتم تا در جریان قرار می‌گرفت زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت که ما لیاقت پوشیدن این لباس‌ها را نداریم! می‌دانستم که اولویت برای مدل پیدا کردن بچه‌های هیأتی بود نه هر بچه‌ای ولی بچه هیأتی دارای همه شرایط پیدا نمی‌شد. خلاصه نشد که نشد!

گفتم بروم پیش دوست متخصص تجربه‌ام، شاید او بتواند کمکی کند و راه‌حلی جلوی پایم بگذارد. ماجرا را که شنید حسابی خندید. اولش نفهمیدم. گفت:

-     پاسخ ساده است! تو دنبال کسانی هستی که هیأتی‌بودن و ظاهرالصلاح بودنشان را به رخ بکشند و آنهایی که دنبالشانی دنبال اینند که ریاکار نشوند و متظاهر نباشند. کار تو جنگ بین تظاهر و ستر است. تو می‌خواهی متظاهرانه تیپ هیأتی را نشان دهی ولی بچه هیأتی تلاشش این است که از ظاهر بگذرد. این تضاد تو را به جایی نخواهد رساند. 

دیدم بی‌راه نمی‌گوید. وظیفه من نشان دادن است و وظیفه ایشان پنهان کردن! جنگی بین ظاهر و باطن...

عطای لباس هیأت را به لقایش بخشیدیم. شاید بشود روزی به جای لباس، بچه هیأتی طراحی کنیم!!!


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (2)


۱۴ دیدگاه ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۰۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


اولین بارش بود که وارد این شهر می‌شد. هیچ‌وقت مسیرش به این سمت نخورده بود. با خر پیرش در کوچه‌ها می‌چرخید و داد می‌زد: در... پنجره... لولا... کلونی...پاشنه... تعمیییییر می‌کنییییییم.

بدون اینکه متوجه بشود تمام شهر کوچک را طی کرد و به دروازه شهر رسید. هیچ‌وقت پیش نیامده بود از شهری دست خالی گذر کند؛ بدون هیچ تعمیری...

دو نگهبان دروازه را که دید پرسید: در این شهر خیلی نجّار دارید؟

نگهبان نگاهی به مرد انداخت گفت: نجّار!؟

سؤالش را عوض کرد و گفت: در و پنجره‌ساز زیاد دارید؟ 

گفت: پنجره!؟

آن یکی نگهبان پوزخندی زد و گفت: مَشتی ما در این شهر پنجره‌ای نداریم که نجّاری داشته باشیم!

نجّار دوره‌گرد نتوانست حرفی را که شنید هضم کند. از شهر که بیرون رفت با خودش گفت: پنجره نداشتند که صدایم به درون خانه‌شان نرفت. و الا می‌شنیدند و من دست خالی نمی‌ماندم...

۹ دیدگاه ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۱
حاتم ابتسام

نقد عکس



در قابی ایستاده، آسمانی با ابرهایی شبیه به ستون فقرات و اسکلت آسمان‌خراشی که رنگ آبی سیرش، آبی ملایم آسمان را خراشیده؛ و جرثقیل‌هایی که ضربدری وسط آسمانند.

.

یکی از سرگرمی‌های کودکانه نگاه وارونه به اشیاست. علاقه‌ای که با بالا رفتن سن کنار می‌رود و نگاه استاندارد به همه چیز جایش را می‌گیرد. اما از دیگر سرگرمی‌ها آدمی‌زاد که در هر سنی شیرین است، ولو شدن روی زمین و نگاه به آسمان است.

احتمالا تا کنون تجربه نگاه به یک بنای بلند از زیر آن را داشته‌اید و حسی که گویی بنا به سمت شما تمایل دارد و همین الان است که رویتان بیفتد. حسی که تا حد زیادی در این عکس منتقل شده؛ ترس از سقوط ساختمان...

قاب عکس کمی نامتقارن و نامتعادل است. گویی عکاس بی‌اعتنا به ساختمان و عظمتش، ابرهای زودگذر آسمان را ستون فقرات قاب خود قرار داده است. و در این قاب ساختمان است که به عنوان تازه‌واردی بی‌جا خود را جا کرده که حتی با هم‌رنگی با آسمان هم نتوانسته خودش را وصله کند. رنگ آبی آسمانیِ آسمان، آرامش‌بخش و روح‌فزاست و قابل اعتماد؛ اما رنگ آبی ساختمان چنین حسی را القا نمی‌کند و تنها چیزی که در ظاهر این ساختمان دیده نمی‌شود اعتماد است. ارتفاع همیشه استرس‌زاست، مخصوصا وقتی کاذب باشد...

گاهی می‌شود با تغییر زاویه دید و جابه‌جایی قاب، موضع موضوعات و پدیده‌های داخل عکس را نسبت به هم تغییر داد. این که چه موضوعی کنار چه موضوعی قرار بگیرد در برداشت ما از مفهوم تأثیرگذار است. مثلا هم‌زمانی یک پیرمرد و درختی کهن‌سال در قاب، اشاره به معنای مشخصی دارد. این قاب‌بندی و چینش پدیده‌ها کنار هم، می‌تواند آنها را به هم پیوند بزند و گاه حتی فرسنگ‌ها دوریشان را به رخ بکشد. در واقع پدیده‌ها و موضوعات می‌توانند در عین وحدت حضور در یک قاب، دنیای متفاوتی با یکدیگر داشته باشند. اتفاقی که در این عکس به نوعی خاص رخ داده است.

البته این قاب‌بندی و چیدمان در عکس، به هنر عکاس و چشمان تیزبین او مرتبط است. چشمانی که دنیا را حتی بدون نگاه از پشت چشمی دوربین در قاب‌های مختلف نظاره می‌کند و در نهایت در قابی خوب می‌چیند و دیگران را به تماشای عکسش دعوت می‌کند.

پدیده‌ها و فرصت‌های دیدن مثل ابر در گذرند. شاید اگر کمی در تنظیم قاب نگاهمان دقت کنیم به تعبیری جدیدی از چیدمان‌ها برسیم. نگاهی که بد نیست بعضی وقت‌ها کودکانه باشد...



پی‌نوشت: عکس از سعید زرآبادی‌پور


۱۱ دیدگاه ۲۲ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۵۱
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه که بودم تاکسی سوارشدن برای بچه‌ها خلاف سنگینی به حساب می‌آمد! چرا که هم پولش نبود و هم مثل این روزها  از در و دیوار تاکسی نارنجی سبز نمی‌شد و از  همه مهم‌تر اعتمادی نبود. ولی از همان کودکی از راننده تاکسی‌ها یاد گرفتم که تا پولی به دستم رسید حسابی وارسی، بازرسی و بررسی‌اش کنم تا مبادا گوشه‌ای، کناری و حاشیه‌ای از آن کم باشد. یا با چسب برق عیوبش را پوشانده باشند. چون یادم هست راننده‌ای یک صدتومنی خال‌خالی را خیلی شیک قالبم کرد که مدت‌ها در رد کردنش مشکل داشتم... 

و چقدر بدم می‌آمد از پول کهنه یا کهنه‌شده!

چندی بود ورق روزگار برگشته بود و خورده بودم به پیسی. حتی ماشین زیر پایم را فروخته بودم و اگر اجباری بود با تاکسی می‌رفتم و می‌آمدم. دنبال وامی برای پاس‌کردن چک‌های برگشتی‌ام بودم؛ که فکر کنم تا همین الان یک میلیون تومنی برای رفت و آمدهایش کرایه داده‌ام. که باز هم نشده...

تا اینکه از بانک زنگ زدند که بیا امضایی مانده؛ بده که وام بدهیم. با ذوق و عجله تاکسی گرفتم و راهی شدم. موقع پیاده‌شدن از ذوق نگاهی به بقیه پول‌هایی که از راننده گرفتم نکردم. امضا را زدم و وام را گرفتم. ذوق و شوق‌کنان از بانک بیرون زدم و دست در جیب با خودم فکر می‌کردم که چه شد که ورق برگشت و خوردم به پیسی و چه خوب شد که درآمدم؛ که ناگهان کهنگی پولی در جیبم را احساس کردم. پول را که بیرون آوردم چیز عجیب‌تری از وصول وامم دیدم: همان صدتومنی خال‌خالیه چند سال پیش! همانی که به زور شوهرش داده بودم، حالا بعد از چند سال در جیبم بود. 

برای اولین‌بار از پول کهنه بدم نیامد؛ چرا که بهانه‌ای شد برای یادآوری روزهایی که همین صدتومنی برایم کلی سرمایه بود؛ که الان ارزشی ندارد جز یادآوری یک خاطره. خب معلوم است دیگر، وقتی چک برگشت می‌خورد و یا وقتی ورق روزگار بر می‌گردد چرا نباید یک پول کهنه برگردد و بشود یک تلنگر...

.

.

بر اساس خاطره‌ای از «سید محسن مهاجری»

۹ دیدگاه ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۲
حاتم ابتسام