شهر بی پنجره
داستان کوتاه کوتاه
اولین بارش بود که وارد این شهر میشد. هیچوقت مسیرش به این سمت نخورده بود. با خر پیرش در کوچهها میچرخید و داد میزد: در... پنجره... لولا... کلونی...پاشنه... تعمیییییر میکنییییییم.
بدون اینکه متوجه بشود تمام شهر کوچک را طی کرد و به دروازه شهر رسید. هیچوقت پیش نیامده بود از شهری دست خالی گذر کند؛ بدون هیچ تعمیری...
دو نگهبان دروازه را که دید پرسید: در این شهر خیلی نجّار دارید؟
نگهبان نگاهی به مرد انداخت گفت: نجّار!؟
سؤالش را عوض کرد و گفت: در و پنجرهساز زیاد دارید؟
گفت: پنجره!؟
آن یکی نگهبان پوزخندی زد و گفت: مَشتی ما در این شهر پنجرهای نداریم که نجّاری داشته باشیم!
نجّار دورهگرد نتوانست حرفی را که شنید هضم کند. از شهر که بیرون رفت با خودش گفت: پنجره نداشتند که صدایم به درون خانهشان نرفت. و الا میشنیدند و من دست خالی نمیماندم...
دیوار حرف اخر دنیا نبوده است
.
.
.
.
با خوندن این داستان یاد این شعر افتادم
نمی دونم چرا....