سرِ کاری!
داستان کوتاه کوتاه
زن جوان میکروفون به دست، همراه مرد دوربین به دوش، برای رسیدن به در ورودی پادگان، از عرض اتوبان رد شدند. سربازی جلوی درب سر پست بود و کلافه از گرما. آنها را دید.
زن به سرباز رسید. رو به همکارش کرد و گفت:
- آمادهای؟
بله را که شنید از سرباز پرسید:
- سرکار، اجازه دارید سر پست مصاحبه کنید؟
پاسخ خیر بود؛ ولی سرباز بدش نمیآمد کمی خبرنگار را سرکار بگذارد و بعد نه بگوید؛ گفت:
- سرکار خانم، خبرنگار کجا باشن؟
- از رو میکروفون معلوم نیست!؟ شبکه خبر دیگه!
- عجب! خب، سؤالتون.
- نظرتون راجع به خدمت سربازی جوونا چیه؟
سرباز جا خورد. منتظر هر جور سؤالی بود، غیر از این. از طرفی میترسید حین صحبت او را ببینند و بازداشتی بخورد؛ از طرف دیگر سؤالی پرسیدند که دنیایی حرف دربارهاش داشت. لحنش را عوض کرد و تلگرافی گفت:
- خب چند نفر رو گذاشتن سرِ کار که اونایی که دوست دارنو بزارن سرِ کار...
ناگهان صدای فریاد پاسبخش از داخل پادگان، جو را شکست:
- داری اونجا با کی حرف میزنی سرکار!؟