نقطه سر خط
داستان کوتاه کوتاه
چند ساعتی بود خبری از ستاد نیامده بود. به نظر میآمد ارتباط بیسیم قطع شده. بچهها منتظر صدور زمان فرمان حمله از ستاد بودند. ولی خبری نبود.
در این مدت با حرفهای فرمانده تصمیمشان را گرفتند. قرار شد ساعت از 9 که گذشت از معبر شرقی حمله را شروع کنند و به خط بزنند.
ساعت 8 و 57 دقیقه بود که صدای بیسیم در آمد؛ از فرماندهی فرمانده را صدا میزنند.
- فؤاد فؤاد...فؤاد فؤاد...
فرمانده بیسیم را گرفت و به صدای پشت بیسیم با دقت گوش کرد؛ بدون اینکه تغییری در صورتش ایجاد شود. همه به او نگاه میکردند و منتظر بودند بدانند چه فرمانی صادر شده. حرفهای پشت خطی که تمام شد، فرمانده با قاطعیت گفت:
- دریافت شد!
و گوشی بیسیم را به بیسیمچی پس داد.
نگاهی به افراد گروهانش که به او خیره مانده بودند انداخت و گفت:
- منتظر چی هستید؟ ساعت 9 شد! بسم الله، حمله رو شروع کنید...
افراد که انگار منتظر شنیدن همین جمله بودند با یک یاعلی برخاستند.
...
یک ساعت از نفوذشان از معبر شرقی نگذشته بود که خط شکست. فرمانده بیسیمچی را صدا زد و گفت:
- ستاد رو بگیر.
بیسیمچی گرفت و گوشی را داد به فرمانده:
- حماد به گوشی؟ مشقمون تموم شد. نقطه گذاشتیم سر خط!
جملهاش که تمام شد مکثی کرد و حرفهای ستاد را شنید. لبخندی زد و ادامه داد:
- خب مشق واسه نوشته دیگه، آخر هر خطی هم نقطه لازمه...
این را گفت و گوشی را به بیسیمچی پس داد. بیسیمچی با کنجکاوی پرسید:
- حاجی چی گفتن واسه مشقا؟
- میگفتن چرا خط قبلی رو تموم ننوشته، نقطه رو گذاشتید سر خط بعدی؟
بیسیمچی که حرف فرمانده را نفهمید، با لبخندی گفت:
- حاجی من حماد نیستم بفهمم! اصلاً تو بیسیم قبلی چه مشقی داده بودن مگه؟
فرمانده نگاهی انداخت و گفت:
- گفتن: عملیات کنسله، منطقه
محاصرست.تونستید عقبنشینی کنید...
داستانی دیگر:
عجب...
دقیقا نیاز به همین حال و هوا داشتم که داستانت داره انتقال میده
نه میشه جلو رفت و به سختی میشه عقب برگشت
که
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود...
خدا خیرت بده
عالی بود
راستی
عیدت مبارک...
: )