وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بچه‌ها اتوبوس را روی سرشان گرفته بودند. راننده از آینه بچه‌ها و مربی‌شان را می‌پایید. از شلوغی بچه‌ها کلافه شده بود. ناگهان اتوبوس به پرت‌پرت افتاد. زد روی ترمز و نگاهی به شاگردش کرد:

        - کامی بپر پایین، یه نگاه بنداز به موتور، بدجور داره ریپ می‌زنه!

کامی بی‌معطلی در را باز کرد و چرخی دور اتوبوس زد. در موتور را باز کرد و از آینه به راننده علامت داد. راننده زیر لب غرولندی کرد و پایین رفت. کمی با موتور ور رفت و این‌ور و آن‌ورش کرد. کامی دستش را که الکی سیاه کرده بود، پاک کرد.

        - خب چی کار کنیم حالا؟

        - هیچی منتظر میشیم اگه خواستن زنگ بزنیم یه ماشین دیگه بیاد

مربی پرورشی که تا آن لحظه از آینه نگاهشان می‌کرد پایین رفت.

        - چی شده؟

       - هیچی وسط بیابون خدا دستمون موند تو چال روغن... یه قدم دیگه بریم، ماشین پکیده... تعمیراتی هم الان نمیاد این ورا...

        - چی کار کنیم الان!؟

        - می‌خواید که زنگ بزنم یه اتوبوس دیگه بیاد ببردتون...

        - این همه بچه‌های فنی هنرستان بار کردی می‌گی اتوبوس ایراد فنی داره! بگم بچه‌ها بیان درستش کنن؟

صدای بچه‌ها در اتوبوس از شلوغ‌کاری به دعوا شبیه شد. یکی از بچه‌ها با عجله از اتوبوس پیاده شد:

        - آقا کمالی و پارسایی دعواشون شده...

راننده که از حرف اول مربی و تخصص دانش آموزان جا خورده بود پوزخندی زد و گفت:

        - ماشینو بدم دست این بچه مدرسه‌ایا!؟

مربی از این حرف خوشش نیامد؛ اعتنایی هم نکرد. رو کرد به خبرچین:

       - واسه چی دعوا می‌کنن

       - آقا شرط بستن سر اینکه ماشین کجاش خراب شده؛ سر قیمت شرط دعوا شد...

این اولین‌بار بود که مربی از دعوای مدرسه‌ای و دلیلش خوشش آمد رو به راننده کرد.

       - تحویل بگیر! یه همچین دانش‌آموزایی داریم ما... ندید دارن واسه درد ماشینت سر و دست می‌شکنن

به خبرچین گفت: «بگو بیان پایین». بدو رفت و کمالی و پارسایی آمدند. نرسیده به مربی کلی فحش حواله خبرچین کردند و در همان راه شروع کردند:

      - آقا این بچه ننه زر زده هرچی گفته

      - آره آقا داشتیم شوخی می‌کردیم

مربی از وحدت کلمه دو نفر خوشش آمد! در آن هیر و ویر زیادی به مربی خوش می‌گذشت.

      - خب حالا که اینقد هم‌دلید بیاید درد ماشینو تشخیص بدید و رفعش کنید. جفتتون که از بچه‌های مکانیکید...

خشکشان زد. فکر می‌کردند مربی هم مثل ناظم است که اول می‌خندد و بعد زهر می‌کند.

      - آقا ما غلط کنیم بخوایم تشخیص بدیم

      - راست میگه اصلا این‌کاره نیسیتم! بی‌خیال

      - اجازه بدید به جای رفع درد، رفع زحمت کنیم

      - آره آقا ما درسمون‌ام زیاد خوب نی...

      - ....

مربی حسابی سر ذوق آمد بود.

      - خب بسه دیگه پرت و پلا نگید! 

رو به شاگرد: «جعبه آچارتو بیار بده بچه‌ها» شاگرد با تعجب اوستایش نگاه کرد. راننده با پوزخندی چشمانش را به تأیید بست. شاگرد جلدی پرید و جعبه را آورد و جلوی بچه‌ها باز کرد. بچه‌ها نگاهی به جعبه، نگاهی به راننده، نگاهی به موتور و آخر هم نگاهی به هم کردند. کمالی گفت:

      - آقا می‌شه یه چیز خصوصی بهتون بگیم؟

      - می‌خوای بگی ترسیدی!؟ نترس! بسم الله بگو... هر چی شد با من! آقای راننده اهل دله...

      - نه آقا! بحث این حرفا نیست؛ یه لحظه تشریف بیارید

مربی سرش را تکان داد و دو نفری از اتوبوس فاصله گرفتند.

      - آقا راستش این اتوبوس چیزیش نی! من و پارسا از همون اولش فهمیدیم الکی با گاز و کلاچ ریپ داده به موتور... الکی شرط بستیم و دعوا انداختیم قیمت بره بالا... من این راننده‌ها رو می‌شناسم... این یکی زیادی اهل دله... اعصابش از دست بچه‌ها خرده، نگه داشته بهونه کنه؛ مگرنه تموم راننده‌های جاده تعمیرکارن...

      - راست می‌گی!؟ خب که چی بشه

      - اذیتش کردیم می‌خواد اذیت کنه... اینقدر این جا وامیسه که بچه‌ها پرپر شن از گرما؛ آخرشم یه اتوبوس از رفیقاش خبر می‌کنه. شایدم بخواد نازشو بخریم و الکی ماشینو راه بندازه و تا آخر اردو منت‌شو بذاره...

مربی داشت از ذوق می‌مرد؛ از زیادی خوش‌گذشتن هم گذشته بود. از اینکه جواب اعتماد به بچه‌ها چنین کشفی شده بود، پرپر می‌زد. ولی نشان نداد.

      - خب حالا چی کار کنیم!؟

      - هیچی شما زنگ بزن یه اتوبوس دیگه؛ دارم براش...

مربی رفت که زنگ بزند. کمالی هم رفت و در گوش پارسایی چیزی گفت. پارسایی رفت سمت راننده و شروع کرد به صحبت. کمالی آچاری برداشت و رفت سمت موتور؛ کمی نگاه کرد. با قطعه‌ای ور رفت و شلش کرد؛ ناگهان دست از کار کشید. به سمت مربی که از تماس تلفنی فارغ شده بود فریاد زد: 

      - آقا اجازه... درد این ماشین تو سواد ما نیست. زنگ بزنید یه اتوبوس دیگه بیاد... این باید یه چند روزی بره گاراژ بخوابه...


۸ دیدگاه ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۶
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


هیچ‌وقت پیش‌دبستانی را تمام نکردم؛ به عبارتی مدرک پیش‌دبستانی ندارم. اصلاً بگذارید رک بگویم: من از پیش‌دبستانی اخراج شدم!!!

این ماجرای شخصی، شخصیتی بود و از آنجا شروع شد که من پسر شر و شوری نبودم اما به شدت مغرور بودم و لجوج. به همین سادگی به حرف کسی نمی‌رفتم. مخصوصاً زنِ همسایه جماعت!

شوق آگاهی

حال اینکه چرا اخراج شدم و چه ماجراهایی را قبل و بعد آن از سر گذراندم باشد برای بعد. اما هیچ‌گاه این اخراج، شوق رفتن به مدرسه را از من نگرفت. شوقی که باعث شد تمام روزهای تابستانِ منتهی به اول دبستان را برای رسیدن مهر لحظه‌شماری کنم. نمی‌دانم این شوق از کجا می‌آمد؛ شاید از دیدن برادر و خواهر محصلم. شاید هم از پدر معلمم؛ اما آن‌قدر بود که تا همین چند وقت پیش نفهمیده بودم پدرم برای ثبت‌نام من در دبستان، بدون داشتن مدرک پیش‌دبستانیِ چه بدبختی‌هایی کشیده... 

لذت یادگیری

واقعاً لذت‌بخش بود؛ اینکه می‌توانستم سر کلاس بنشینم و هم‌زمان که حرف‌های معلمان درباره خوبی سوادآموزی را می شنوم، سواد هم بیاموزم. این هم‌زمانی، در بعضی مواقع زندگی رخ می‌دهد و خیلی شیرین و لذت‌بخش است. اینکه در جایی باشی که از آن، تعریف شود.

لذت و غرور دانستن

اینکه می‌توانستم مشترک مجله‌ای باشم، روزنامه‌ها و بعضی کتاب‌های پدر را بخوانم، داستان راستان را دور کنم، خیلی خوشحالی داشت. از همان ابتدا هم دوست داشتم مثل پدرم تندخوان باشم کنارش می‌نشستم که مثلاً همراهش بخوانم و او هم ناگهان ورق می‌زد و من بین زمین و آسمان موج می‌خوردم...

کمی که از یاد گرفتن گذشت و احساس کردم مراحلی را گذارندم و بعضی چیزها دستم آمده حس دیگری سراغم آمد که به شیرینی احساسات قبلی‌ام نبود اما حال و هوای عجیبی داشت. وقتی با کسی که این مراحل را نگذرانده بود دم‌خور می‌شدم و احساس برتری و غرور می‌کردم؛ یا اینکه به خاطر گذران این مراحل امتیازی برایم قائل می‌شدند خیلی صفا و افتخار داشت. شرکت در بعضی مراسم‌ها و اجازه حضور در بعضی مکان‌ها خیلی غرورآور بود...

درد آگاهی

کمی که گذشت مثل بقیه کسانی که پای در مسیر دانش می‌گذارند فهمیدم که پا در چه دریایی بی انتهایی گذاشته‌ام؛ آن سرش ناپیدا... کمی روشن شدم که آنچه تا کنون آموخته‌ام در برابر آنچه نیاموخته‌ام پشیزی نیست! مثل بقیه می‌خواستم مثل بقیه نباشم. اینکه بیشتر بفهمم و بیشتر تلاش کنم و کاری کرده باشم! نمی‌دانستم این کار چیست.

آن احساسات شیرین گذشته رفت و جای خود را به یک درد داد. درد آگاهی! درد از اینکه چیزی نمی‌دانی و آنچه می‌دانی به درد نقطه چینت هم نمی‌خورد. دردی حاصل از فهمیدن یک شکاف؛ شکافی بین حقیقت و واقعیت. تفاوت چشم‌گیر بایدها و هست‌ها...

دیدم آموخته‌هایم با وقایع تناقض دارد. خطوط روی کاغذ در برابر واقعیت‌ها سیاهه‌ای بیش نیستند و من در برابر این درد و رنج کاری از دستم بر نمی‌آمد جز همین اندک را با دیگران شریک شدن و از ایشان کمک خواستن... با یاد گرفتن همین مختصرها فقط کوله‌بار مسئولیتم را سنگین کردم بدون اینکه چیزی از کاستی خود و اطرافم کم کنم.

دردناک‌ترین قسمت مسئله دانستن و احساس مسئولیت بود. دانستن اینکه در قبال دانسته‌ها نسبت به همه چیز مسئولی؛ خودت، اطرافیانت، اطرافت و...

از همان گام اول تحصیل یاد گرفتم نداشتن مدرک زیاد هم مهم نیست. شاید به خاطرش بدبختی‌هایی بکشیم، اما امتیاز خاصی برای شخص آدم ندارد. یک برگه که دردی را دوا نمی‌کند. یعنی اگر بخوانیم و مدرکی داشته باشیم و کاری نکنیم همان بهتر که اخراج شویم.


 

پی‌نوشت: مدرکی هم دال بر اخراجم از پیش‌دبستانی ندارم!



مطلب مرتبط:

ساخت معکوس

۹ دیدگاه ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت


وقتی اثری را می‌بینیم خودآگاه و ناخودآگاه در ذهنمان نسبت به آن موضع و نظری پیدا می‌کنیم؛ خوب یا بد، با شدت یا ضعف. این نظر حتی اگر بر زبان هم جاری نشود باز نمود پیدا می‌کند: از در هم کشیده‌شدن چهره تا بالا رفتن ابروها و درشت‌شدن چشم‌ها... این موضع و نظر چه از زبان بدن چه از زبان سخن و چه از رفتارها، قابل مشاهده است. اما مسئله آن‌جاست که خیلی وقت‌ها این نظرات، اصالت و صداقت ندارد. یعنی نظر اصلی ما نیست؛ دروغ و فریب است؛ که دلایل مختلفی دارد. شاید برای کلاس گذاشتن، شاید برای اینکه نظر شخصی ما خیلی مهم است و اگر لو برود موجش تمام عالم را بر می‌دارد! شاید چون نمی‌خواهیم با نظراتمان شخصیتمان لو برود و هزاران شاید دیگر...

خلاصه خیلی‌ها نظراتشان را نمی‌گویند و به ما چه!؟ این نوشته برای زمانی است که وقتی نظر می‌دهیم از خودمان باشد و صادقانه بیان کنیم.

اصالت و صداقت در نظر دادن به این معنا نیست که هر به چه به ذهنمان می‌رسد بر زبانمان جاری کنیم و آن را لایق اثر بدانیم. به آن معناست که نظر خودمان را بدهیم و در حد خودمان هم نظر بدهیم؛ نه بیشتر نه کمتر...

اینجا پای تقسیم‌بندی مخاطب عام و منتقد به میان می‌آید. وقتی یک مخاطب عام اثری را می‌بیند، هنگام نظر دادن محدودیت‌هایی دارد. حتماً دیده‌اید کسی که سررشته‌ای در موضوعی ندارد، فقط به خاطر اینکه اثری دلش را نکشیده و مطابق سلیقه‌اش نبوده آن را ضعیف و بد می‌نامد. حتی منتقد متخصص هم حق ندارد ابتدا به ساکن و بی‌دلیل اثری را بد و ضعیف خطاب کند. وظیفه منتقد این است که برای نظراتش دلایل تخصصی بیاورد و اگر نیاورد منتقد نیست؛ یک مخاطب عام بد است! او باید حین نقدش دلایل قوت و ضعف اثر را تبیین کند. چرا که این نظر او ملاک خیلی از مخاطبین عام و حتی صاحب اثر قرار خواهد گرفت و او نسبت به نظرش مسئول است. از طرفی منتقدی که بخواهد اثری را بد نقد کند روش دیگری دارد. بدترین نقد یک منتقد، نقد نکردن است! نوعی نادیده گرفتن. تنبیهی که کودکان خیلی از آن می‌ترسند.

از طرفی یک مخاطب عام حق ندارد اثری را بد و ضعیف بنامد چرا که نمی‌داند چرا آن اثر ضعیف و بد است! شاید از طریق ناخودآگاهش اثر را درک کرده باشد و بفهمد ولی نمی‌تواند در خود‌آگاهش آن را بررسی کند؛ چرا که تخصصش را ندارد و نمی‌تواند دلیل تخصصی و منطقی برای حرفش بیاورد. اگر هم بیاورد در بیشتر مواقع اشتباه است و احساسی. نباید اثر تخصصی را بدون تخصص قضاوت کرد. او محدود است به خودش و دانش خودش؛ یعنی نظرش متعلق به محدوده شخصیت اوست نه دیگران. این‌گونه مواقع می‌تواند بگوید: «اثر را دوست نداشتم» یا «من از آن خوشم نیامد». چرا که هستند مخاطبینی که از آن اثر خوششان آمده؛ با دلایل احساسی خودشان...

می‌توان گفت تفاوت عمده یک منتقد متخصص با یک مخاطب عام در همین است:

 منتقد متخصص نمی‌گوید: خوشم نیامد بلکه دلایل تخصصی و خودآگاهانه می‌آورد. او نسبت به دانش و نظراتش مسئولیت دارد.  

مخاطب عام نیز نمی‌تواند بگوید اثر ضعیف است چون اگر دلیلی هم بیاورد ناخودآگاه و احساسی است. او نظری در حد دانش خودش دارد.


مطالب مرتبط:

درباره نقد

درباره مخاطب

۸ دیدگاه ۲۰ تیر ۹۲ ، ۱۹:۰۰
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


الفاظ را به کار می‌بریم تا از آوردن خود شی بی‌نیاز باشیم. می‌گوییم «خورشید» تا مجبور نباشیم وقتی حرف از آن «جسم بزرگ داغ و نورانی» شد، آن را در دست بگیریم و نشان بدهیم!

بعضی وقت‌ها این لفظ با آنچه به جایش به کار می‌رود یکی می‌شود؛ که گویی خود همان شی است. مثل فحش که شنیدنش هم تلخ است بدون نیاز به حضورش!

گاهی هم لفظی ارزش خود را از دست می‌دهد -شاید از ابتدا نداشته- و مجبور می‌شویم آن را در دست داشته باشیم و عین آن را نشان بدهیم؛ مثل حفاظ و پرچین دور خانه و زمین‌ها... به جای لفظِ «لطفاً وارد نشوید».

این روزها مردم تا عینیت را نبینند، ذهنیت را نمی‌پذیرند:

مثل گفتن و نپذیرفتن «دوستت دارم...»

.

حال برای فهماندن الفاظی که جسم و عین ندارند، چه کنیم!؟


۱۷ دیدگاه ۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۷:۰۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


یک‌ساعت تا پرواز وقت داشتم. در همان سالن انتظار پرونده را از کیفم درآوردم. در این مدت لایش را هم باز نکرده بودم. کاش کسی مرا توجیه می‌کرد که آن‌جا چه خبر است. پرونده را باز کردم و ورق زدم. بیشتر، عکس‌هایش توجهم را جلب کرد. ناگهان صدای شلِ مرد جوانی حواسم را گرفت:

- می‌شود شغل‌تان را حدس بزنم؟

متعجب از این درخواست، سرم را به طرف صدا چرخاندم. برای اطمینان از مخاطبِ این سؤال‌بودن. جوانی 25 ساله یا بیشتر به من خیره مانده بود. با دقت نگاهی به سر تا پایش انداختم؛ احمق به نظر نمی‌رسید! گفتم:

- بله؟

- اجازه می‌دهید شغل‌تان را حدس بزنم؟

- چرا!؟

- خب در این مدتی که تا پرواز مانده بیشتر با هم آشنا می‌شیم. در این سفر می‌تونیم همدیگرو کمک کنیم. حدس می‌زنم بدونم شما کی هستید...

من هم کنجکاو شده بودم بدانم او کیست. از طرفی می‌خواستم هرچه سریع‌تر این گفت‌وگوی ناخواسته را تمام کنم و به کارم برسم. بدون مطالعه پرونده کارم پیش نمی‌رفت. با سکوت من اشاره‌ای به بلیطم که از جیبِ کیف بیرون مانده بود کرد و گفت:

- شما هم می‌رید کیش. می‌تونیم از این مدت خیلی مفیدتر استفاده کنیم و به همدیگه، کمک کنیم

منظورش را نفهمیدم و دوست نداشتم با قطع صحبت باعث رنجش او بشوم.

- خب، شغل من چیه؟

انگار ساعت‌ها منتظر این سؤال بود؛ با هیجان خندید و گفت:

با توجه به عکس‌های داخل پرونده‌تون، شما نماینده یه شرکت هستید؛ که قراره برای ارزیابیه مشارکت تو یه پروژه خیرخواهانه به کیش برید. پروژه‌ای که با درآمدِ جشن‌های جزیره کیش ساخته می‌شه و در نهایت این نظر شماست که باعث بسته‌شدن این قرارداد می‌شه...

خشکم زد. درستِ درست بود. هرچند خودم هم این‌قدر از جزئیات مطلع نبودم. با تعجب به سمتش برگشتم:

- ببخشید من شما رو می‌شناسم. شما از کجا اینا رو می‌دونید!؟

-  من خبرنگارم؛ دارم یه گزارش از ساخت چند مجموعه خیریه تهیه می‌کنم؛ مجموعه‌هایی که با همین پولا ساخته می‌شن و یه جور سرپوش واسه بریز و بپاشای ثروتمندا هستن. یه راه حل واسه از بین‌رفتن عذاب وجدان احتمالیه کسایی که دارن تو اون‌جاها تفریح می‌کنن و نمی‌خوان فقط به بهانه تفریح به کیش برن؛ که مثلاً تو اوج لذت و تفریح، به فکر بدبخت بیچاره‌ها هم هستیم. ولی عملاً همه‌ش تبلیغات برای جذب سرمایه بیشتره. یه جور کلاه‌برداریه خیرخواهانه! اصلاً معلوم نیست این پولا کجا خرج شه...

متوجه تعجبم شد و با خنده گفت:

- البته من این حرف‌ها رو، تو گزارشم نمی‌یارم!

پرونده را که هنوز بین دستانم باز بود، بستم. با این گزارش دیگر نیازی به مطالعه‌ پرونده نبود. نگاهی به اطراف انداختم و از خبرنگار پرسیدم:

- می‌دونی بلیطا رو کدوم قسمت کنسل می‌کنن؟

با تعجب نگاهم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمتی اشاره کرد. برخاستم که بروم پرسید:

- می‌خواید بلیط رو کنسل کنید!؟

- آره! شما هم گزارشتون رو با همین حرفا بنویس...

و از او دور شدم. خداحافظی نکردم، ولی شنیدم که گفت:

- بخشکی شانس... یه بار بهانه پیدا کرده بودیم بریم کیشا!!!



۷ دیدگاه ۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۳
حاتم ابتسام

یادداشت


فهیمه رحیمی درگذشت!

از خواندن این خبر غمگین شدم.

خودِ رحیمی را نمی‌شناسم و از رمان‌هایش هم خوشم نمی‌آید. اما هر چه باشد، نسلی رمان‌هایش را خوانده‌اند و خیلی‌شان لذت برده‌اند...

او جایی گفته بود:

«من خودم را نویسنده نمی‌دانم؛ من مادری هستم که دوست دارم نسل جوانم کتاب بخواند

دغدغه خیلی مقدسی است! اینکه نسل جوان، کتاب بخوانند...

معتقدم مسئله‌ی مهم‌تر از انرژی هسته‌ای و گفتمان سازش و مقاومت، همین کتاب‌خوان‌شدن نسل جوان است. نسلی که اگر کتاب بخوانند دانش را از آن سوی ثریا هم می‌یابند؛ چه برسد به روسیه و امریکا...

به جرئت می‌توانم بگویم خیلی‌ها رمان‌خوانی و یا بهتر بگویم کتاب‌خوانی را با آثار رحیمی شروع کردند. کسانی که شاید اکنون برای خود ادعایی داشته باشند و نویسندگان مانند رحیمی را عامه‌پسند بدانند. کسانی مثل من! خیلی از نویسندگان نسل جدید مدعی امروز، اگر با خوانش آثار او شروع نکرده باشند حتما یکی دو اثر از او دیده‌اند.

اما یکی نیست بگوید: خب عامه که یک روزه خاص نمی‌شود و همان عامه هم خوراک می‌خواهد. عامه هم مخاطب است و باید گفت حتی در پیشرفته ترین جوامع، این عوام هستند که بیشترین درصد جامعه مخاطبین را تشکیل می‌دهند. شاید بعضی بگویند: «باید به عامه خوراک خوب داد تا خاص شود»؛ اما در این قحطی، کو آشپز!؟

رمان‌هایش نرم و خوش‌خوان بودند و این خوش‌خوانی رمان‌هایش واقعاً خاص بود. شاید رمان‌هایش آن‌قدر قوی و تأثیرگذار نباشند و نتوان آن‌ها را آثار فاخری نامید، اما خیلی‌ها با خواندن یک رمان از او، مفتخرند که یک رمان خوانده‌اند. ای کاش بدانیم و یادمان بماند که تمام‌کردن خوانش اولین رمان در زندگی، چه اعتماد به نفسی به انسان می‌دهد؛ چیزی شبیه حالی که کودکان بعد از درست انجام‌دادن اولین کارهایشان دارند. حسی که برای کتاب‌خوان‌شدن باید به خوبی از سر گذراند.

به هر روی، نویسنده‌ای که با چاپ 23 رمان که خیلی از آن‌ها به تجدید چاپ‌های بالا رسیدند، نشان داد که مخاطب خاص خودش را دارد. تجدید چاپ اتفاقی است که خیلی از رمان‌های مثلاً خاص، آن را تجربه نمی‌کنند و در همان چاپ اول در قفسه کتاب‌فروشی‌ها خاک می‌خورند که شاید خمیر شوند. و این خمیر‌شدن می‌افتد به گردن مخاطبین؛ و می‌گویند: خیلی عام هستند و از این دست حرف‌ها... اما یکی نیست بگوید: شما خمیرمایه کارتان را درست کن، مخاطب از آن سوی ثریا به سراغت خواهد آمد.

مخاطبی که خیلی دوست دارد خاص بشود؛ ولی کو آشپز!؟

بگذریم. به هر حال رفت و به سنت مرده‌پرستی، به یادش هستیم. خدایش بیامرزد...


۳ دیدگاه ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۱
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


هر پدیده‌ای در این دنیا برای خودش اصالتی دارد. بعضی وقت‌ها این اصالت تبدیل به یک ویژگی مؤثر و مفید می‌شود. یعنی هر پدیده‌ی اصیل، ویژگی‌های مفیدی دارد. این ویژگی‌های اصیل بعد از مدتی توسط صاحبان قدرت شناسایی می‌شود و برای اهداف مختلف به عنوان ابزار مورد استفاده و سوء استفاده قرار می‌گیرد.

اما هرگاه پدیده‌ای به عنوان ابزار مورد استفاده قرار گرفته، اصالت خودش را از دست داده است. برای مثال استفاده‌ی ابزارگونه‌ای که از «دین»، توسط حاکمان می‌شود و یا از «زن» توسط سرمایه‌داران...

که هم دین را از اصالت انداخته و هم زن را...



مطلبی دیگر:

یک نماد و برداشت از آن


۵ دیدگاه ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


حضور و غیاب کلاس که تمام شد، کیفش را با جدیّت از روی زمین برداشت و گذاشت روی میز. از بالای عینکش نگاهی به داخل کیف کرد و پوشه‌هایش را جابه‌جا کرد. ولی معلوم بود آن چیزی را که می‌خواهد پیدا نمی‌کند. تمام پوشه‌ها را درآورد و روی میز گذاشت و بینشان را گشت. متوجه تعجب و پچ‌پچ بچه‌ها که شد توضیح داد:

- یه چیزی می‌خواستم امروز بهتون نشون بدم؛ ولی نمی‌دونم چرا نیست!

سوالات بچه‌ها که منتظر چنین حرفی بودند شروع شد:

- آقا اجازه، چی بود مگه؟

- آقا تو راه نیفتاده؟

- سرکاریه آقا!؟

- ...

روی میز کوبید و بچه‌ها را ساکت کرد:

- سر و صدا نکنید! می‌خواستم یه سری نمودار بهتون نشون بدم...

گوش بچه‌ها تیز شد.

- نمودار درباره نمرات کلاس و رشد کلاسی‌تون

کنجکاویِ بچه‌ها ارضا نشد. انگار منتظر چیزهای خاص و عجیبی بودند که نمودار جزوشان نبود! یکی از بچه‌ها از ته کلاس گفت:

- همین!!؟؟

- آره! یعنی چی همین!؟ می‌خواستی چی باشه!؟

به اینکه چه باشد فکر نکرده بود، جوابی هم نداد. معلم ادامه داد:

- فکر می‌کردم تو ترم دومی که با هم هستیم و صمیمیتی که داریم باعث شده توجه به درس بیشتر بشه و نمراتتون بهتر باشه؛ ولی مقایسه نمودارا با ترم و سال قبل چیز دیگه‌ای می‌گه. مشاورتون نمودارو بهم داد...

که یکی از بچه‌ها حرفش را قطع کرد:

- آقا اجازه، آقای ارشادی شوت می‌زنه!

همه خندیدند...

- آره آقا چرت و پرت زیاد می‌گه...

- آقا بی‌کاره می‌شینه تو دفترش نقاشی می‌کشه...

- ...

- ساکت! یعنی چی!؟ خجالت بکشید. به جای درس خوندن‌تونه!؟ با 20 درصد پس‌رفت، ضعیف‌ترین عملکرد رو توی کلاسا داشتید. اینو از چشم من می‌بینن. به آقای ارشادی گفتم به کسی نگه، مگرنه آبروی من و شما پیش بقیه معلما و کلاسا می‌رفت. حرف خونه رو که نمی‌شه بیرون زد. اینجوری هم نمی‌شه، باید با یه شیوه دیگه کلاسو اداره کنم...

دیگر کسی چیزی نمی‌گفت. کسی فکرش را نمی‌کرد بعد از دو ترم خوش‌رفتاری چنین حرفی بزند. صدای تق‌تقِ درب کلاس، سکوت را شکست. خود معلم درب را باز کرد. ناظم بود:

- سلام؛ ببخشید مزاحم کارِتون شدم. فکر کنم این نمودارا برای کلاس شماست. توی آبدارخونه جا مونده بود...


 

داستانی دیگر:

غیبت

۱۶ دیدگاه ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۱
حاتم ابتسام

یادداشت


حزب و حزب‌گرایی به عنوان یک پدیده‌ی اجتماعی، امتحانش را در غرب پس داده است. امتحان پس‌داده از آن جهت که در غرب به وسیله تشکیل احزاب و حزب‌گرایی، خیلی از آرمان و خواسته‌های توده‌های مردم عملی شد. وجود یک حزب ضمانت اجرایی قدرتمندی برای اجرایی‌شدن آرمان‌هاست؛ چرا که حزب برآیند خواست مردم است.

این پدیده اجتماعی بعد از دوران مشروطه وارد فرهنگ سیاسی و اجتماعی کشور ما شد. غرب با توجه به قدرت حزب، سعی کرد بعد از مشروطه احزابی را در ایران ایجاد کند تا از آن برای خواسته‌های استعماری خود بهره ببرد. در ابتدا رنگ شعارهای این احزاب، دینی و مذهبی بود. اما بعد از مدتی برای مردم ایران مشخص شد، دست این احزاب از آستین شرق و غرب بیرون زده است. بازی این احزاب تا مدتی بعد از انقلاب اسلامی ادامه داشت. ولی با گذشت زمان و در بستر تحولات اجتماعی و سیاسی ایران رخ واقعی خود را نشان دادند؛ اینکه چه هستند و چه می‌خواهند. این شد که مردم خاطره خوشی از حزب و حزب‌بازی ندارند و حزب به معنای غربی آن هیچ‌گاه در ایران شکل نگرفت.

حزب چیست؟

شخص یا اشخاصی که در بطن جامعه‌ای زندگی می‌کنند از شرایط ناراضی‌اند و معتقدند مشکلات و کاستی‌هایی در جامعه وجود دارد. حال از هر مصدری: مردم، حکومت یا از خارج. همان اشخاص سعی در یافتن علت مشکل‌ها و کمبودها می‌کنند. علت را که یافتند، راه حلی هم ارائه می‌دهند که الزاماً بهترین راه حل نیست؛ اما مطمئناً راه حلی است که خودشان توان عملی کردن آن را دارند؛ که اگر نداشتند هیچ‌گاه آن را ارائه نمی‌دادند!

این افراد دور هم جمع می‌شود و افکار و نظراتشان را یک‌کاسه می‌کنند و سپس برای اینکه بتوانند بهتر کار کنند اقدام به جذب نیرو و سازماندهی آن می‌کنند؛ با شعار! افرادی هم‌شکل و هم‌فکر و هم‌آرمان که با آن‌ها در یک جامعه زندگی می‌کنند. سعی بر این است تا متخصص‌ترین افراد با توجه به راه‌حل‌ها انتخاب شود؛ یعنی کسی که بلد باشد چگونه این راه حل را عملی کند. اما خیلی وقت‌ها وفاداری، مهم‌ترین محک انتخاب اعضاست.

مسئله اینجاست که هیچ حزبی راه حل‌ها و روش کار خود را به حزب رقیب نمی‌گویند؛ که اگر هم بگوید قائل به این است که این خودشان هستند که می‌توانند به نحو احسن این راه حل را عملی کنند. این افراد جمع می‌شود و حزب به پشتوانه این نیروها و قدرت برآمده از هم‌صدایی ایشان شروع به فعالیت می‌کند. در بهترین حالت قدرت را دست می‌گیرد و کارهایی انجام می‌دهند. در بهترین حالت همان کارهایی که شعارش را داده بودند.

باز در بهترین حالت بعد از مدتی مشکلات مد نظر آن حزب برطرف می‌شود. حال به خاطر روش حزب و یا دلایل دیگر. آن زمان است که حزب نه حرفی برای گفتن دارد و نه کاری برای انجام دادن و اینگونه حزب، بی‌کار و منحل می‌شود. و مشکلات جدید، احزاب جدید را می‌سازند.

اشتغال به امری مانع اشتغال به امور دیگر می‌شود و امر مغفول‌مانده تبدیل به ضعف می‌شود. برای مثال حزبی شعار اقتصادی می‌دهد و دیگری شعار فرهنگی؛ و هر کس مسئله خود را مهم‌ترین مسئله جامعه می‌داند. حزب فرهنگی بر سر کار می‌آید. مشغول حل بحران‌های فرهنگی می‌شود و اشتغال به این مسئله، تمرکزش را از دیگر مسائل باز می‌دارد و این دور ادامه دارد که هر حزبی حل مشکلی را به دست می‌گیرد و مشکلی دیگر مغفول می‌ماند...

حزب در صورتی می‌تواند پاسخ‌گوی نیازها باشد که حکومت قدرتمند و مستقلی وجود داشته باشد. یعنی اینگونه نباشد که حزبی بیاید تکانی بدهد و برود. بلکه حکومت باید برآیندی از احزاب و افکار مختلف باشد که زیر پرچمی واحد فعالیت می‌کنند. احزاب وظیفه هم‌پوشانی، نظارت و تکمیل کار حکومت را دارند. حکومت باید کار خودش را بکند و احزاب در صورت قدرت گرفتن همان خلاءها و ضعف‌ها را ترمیم کنند نه اینکه بیایند و تمرکز حکومت را معطوف برنامه‌ای بکنند که در نتیجه‌اش کشور دچار عقب‌ماندگی در حوزه‌های دیگر بشود؛ و داد احزاب دیگر در بیاید!

یکی از دلایلی که حزب در غرب امتحانش را پس داد، وجود یک حکومت مقتدر مرکزی بود که این احزاب مثل پروانه به دورش می چرخیدند. ولی گویا در ایران، احزاب نور شمع حکومت را نمی‌بینند و باور ندارند و ادعای مشعلی دارند. ای کاش احزاب پروانه‌ای باشند که حاضر باشند حتی به عشق شمع بسوزند. و نگذارند که این شمع آب شود.

هر چند هزاران مشعل می‌تواند از شمع، آتش بگیرد و روشن شود بدون اینکه‌ای ذره‌ای از شعله‌ی شمع کم شود!


۵ دیدگاه ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۴
حاتم ابتسام

یادداشت


آوردن مصادیق در نقد، یکی از وظایف منتقد است؛ و البته دادن راه حل از وظایف او نیست. اینکه در ادبیات اجتماعی اینگونه جا افتاده که منتقد باید علاوه بر نشان‌دادن ضعف‌ها راه حل‌ها را هم نشان بدهد حرف درستی نیست. شاید پیشنهادی داشته باشد ولی چون در جایگاه عمل قرار ندارد نمی‌تواند نظر عملی بدهد. این وظایف نامزدان تصدی هر سمتی است که عیب را بگویند و راه‌کار رفعش را نیز مطرح کنند تا شاید انتخاب شوند!

هرچند بعضی‌وقت‌ها نشان‌دادن نقاط ضعف و مشکل خود نوعی راه حل محسوب می‌شود. چون خیلی از صاحبان آثار نمی‌دانند ایراد کارشان کجاست و طبعاً نمی‌توانند آن را حل کنند؛ که به محض اطلاع آن را رفع می‌کنند.

هنگامی منتقد از مفاهیم صحبت می‌کند که موضوع خاصی را نقد نمی‌کند و فقط درباره موضوعات کلی حرف می‌زند. غیر از این وقتی درباره پدیده خاصی صحبت می‌کند باید مصداقی بگوید؛ اینکه دقیقاً به کجای کار نقد دارم و چرا؛ کجای کار خوب نشده و مناسب کل کار نیست و...

هنر منتقد این است که بعد از دیدن کلیت اثر، به جزئیات آن بپردازد و بعد از آن با دقت در جزئیات روی آن‌ها تمرکز کند و درباره آن‌ها حرف بزند. اگر قرار باشد منتقد وارد جزئیات مهم کار نشود و فقط درباره کلیات صحبت بکند که کار خاصی نکرده. کاری کرده که خیلی‌ها می‌کنند و خود را نیز منتقد نمی‌دانند.

مثلا می‌گوید: 

- «اثر شما از نظر ساختاری دچار التهاب مفهومی است و صمیمت و احساسات مولف را در آن پیدا نیست!»

یا خیلی لطف کند بگوید:

- «اثر را دوست ندارم چون ما به ازای عاطفی ندارد!»

حال این که دقیقا این "التهاب مفهومی ساختار" چگونه است و "صمیمیت احساس مولف" چه شکلی است هم بماند!

این جملات نقد نیستند بلکه یک بیانیه کلی و نظری احساسی درباره آثار هستند. بین نقد خوب و نظر احساسی فاصله‌هاست.

به راحتی می‌شود چند جمله و مفهوم کاربردی در نقد را از روی کتابی حفظ کرد و بر اساس آن تمام پدیده‌های انسانی را به نقد کشید! بدون اینکه کمکی به مخاطبان و صاحب اثر شود.

نقد کلی‌گویی نیست و راز موفقیت یک منتقد، دقت در جزئیات و کشف رابطه آن با کل اثر است.



پی نوشت: با تشکر از علی باقری اصل


مطالب مرتبط:

درباره نقد

۵ دیدگاه ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۰۴:۱۳
حاتم ابتسام