وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


دختربچه دست مادرش را رها کرد و با عجله به سمت ایستگاه دوید. قدش نمی‌رسید؛ جستی زد و روی تنها صندلیِ خالی ایستگاه نشست. پیرمرد با نگاهی کنجکاوانه سرتاپای کوچک دختر را نوردید. دختر نگاهش را به سمت مادرش برگرداند. مادرش رسید. همان‌طور سر پا خودش را نزدیک صندلی دخترش کرد و از پیرمرد پرسید. «خیلی وقته اتوبوس نیومده؟» پیرمرد دوباره به دختربچه نگاه کرد ولی حرفی نزند، فقط سرش را به آرامی به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

زن جوانی انگار چیزی یادش افتاده باشد از روی صندلی آخر ایستگاه بلند شد و کنار خیابان ایستاد. لحظه‌ای نشد که تاکسی برایش نگه داشت و زن سوار شد. دختر رو به مادرش کرد. «مامان... ما چرا با تاکسی نمی‌ریم؟» مادر نگاهش را از خیابان برداشت. «خب منتظر می‌شیم یه ماشین بزرگ‌تر بیاد، سوار شیم» ناگهان صدای بوقِ ممتد کامیونی، سر همه ایستگاهیان را به سمت خودش چرخاند. کامیونی پشت ماشین زنی، معطل شده بود و دست از روی بوق بر نمی‌داشت. پیرمرد سرش را مثل قبل با تأسف تکان داد و انگار که با خودش حرف بزند «فکر کرده حالا که بزرگ‌تره کل خیابون مال خودشه؛ لابد الان پیش خودش فکر می‌کنه "کوچک‌تری گفتن، بزرگ‌تری گفتن"»

دختربچه با دهان باز پیرمرد را نگاه می‌کرد. سرش را چرخاند از مادرش سوالی بپرسد که اتوبوس رسید. «پاشو دخترم، تاکسی گنده اومد!»

داخل اتوبوس، جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. دختربچه دست مادرش را کشید. مادر بی‌اختیار صدایش را بلند کرد. «چیه دخترم؟» چند نفر نگاه کردند. «مامان... هر کی گنده‌تر باشه بزرگ‌تره؟» چند نفری که شنیدند لبخند زدند. مادر هم تصنعی لبخند زد. جواب کوتاهی برای دخترش نداشت. معذب نگاهی به اطرافش کرد. «خودت بزرگ که شدی می‌فهمی...»



۳ دیدگاه ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


قبل از شروع کار، نشست روبه‌رویم و شروع کرد به نقل حرف‌هایی که به قول خودش در دلش مانده بود و تا به زبان نمی‌آورد، خیالش راحت نمی‌شد. حرف‌های زیادی نزد، فقط سعی کرد خیلی خلاصه و موجز تجربیاتی که فکر می‌کرد در کار جدید به دردم می‌خورد را بیان کند. هر چند انگار از بیان آن حرف‌ها مطمئن نبود و هر چند لحظه گویی که به فهمم شک داشته باشد، می‌پرسید: «منظورم را می‌فهمی که؟» و من که چیز پیچیده و غیرقابل‌فهمی در حرف‌هایش نمی‌دیدم هر بار با تأکید بیشتری می‌گفتم: «بله متوجه‌ام.» حرف‌هایش که تمام شد لحظه‌ای مکث کرد و با دقت در چشمانم خیره شد. نمی‌دانم از چشمانم چه خواند که ناگهان گفت: «نشد!» و بی هیچ حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت.

بیشتر از همه حرف‌هایش همین «نشد» در گوشم زنگ می‌زد. چه چیزی باید می‌شد که نشد!؟

مدتی گذشت و طبق معمول حسابی سرگرم و درگیر کار شدیم. همان روزها مسئله‌ای در کار پیش آمد که شروعش از من بود و فکر نمی‌کردم اهمیت زیادی داشته باشد؛ اما با گذشت زمان اوضاع به هم ریخته‌تر می‌شد. تا اینکه گند کار درآمد. بدون اینکه غرولند اضافه‌ای بکند گفت: «دیدی گفتم نشد!؟ لازم بود که این جوری بشه که شد.»

انگار تکانی به تمام داشته‌های ذهنی‌ام خورده باشد. همه حرف‌هایی که روز اول زد در ذهنم مرور شد. گویی آن روز که آن حرف‌های فراموش‌شدنی را می‌زد، همین امروز را پیش‌بینی می‌کرد. حالا که مدتی گذشته می‌خواهم گیرش بیاورم و بگویم: «آن روز با حرف‌هایت تلاش کردی چیزی را بفهمم؛ چیزی که می‌توانم بگویم الان فهمیدم. آن روز، حرف‌ها را شنیدم و قبول هم کردم. مطمئن بودم که حقیقت را می‌گویی و گفته‌هایت ریشه در واقعیت تجربیاتت دارد. اما نمی‌دانم چرا نفهمیدم! حتی تازه فهمیدم که «فهمیدن» با «شنیدن» و «پذیرفتن» خیلی فرق دارند. به تجربه فهمیدم تجربیات را بیشتر از شنیدن و پذیرفتن، باید فهمید. مگرنه چه بسیار تجربیاتی که گفته و نوشته می‌شوند، شنیده و خوانده می‌شوند؛ ولی آبی از آب تکان نمی‌خورد و وضعیت همان است که بود و تجربیات دوباره تجربه می‌شوند؛ چون باید تجربه بشوند! اگر فهمیده شوند در یاد می‌مانند و به کار می‌روند.

من همه‌ی این‌ها را الان فهمیدم؛ نه آن موقع! من معنای «نشد» را الان فهمیدم... حالا شد!»


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (4)


۱ دیدگاه ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۳۰
حاتم ابتسام

یادداشت


واژگان سرمایه‌های یک نویسنده و سخن‌ور برای بیان مطالب هستند. هر واژه‌ای برای مفهومی وضع شده است و می‌توان مفاهیم زیادی را روی یک واژه بار کرد. این جدای از مفاهیمی است که هر کس برای واژگان در نزد خود دارد. برای مثال «شهید» واژه‌ای است که برای نوعی از خاصی از مرگ وضع شده است. شیعیان قرائت خاصی از آن دارند. اهالی جنگ و جبهه مفهوم ملموسی از آن دارند و عرفا مفهومی انتزاعی. در نهایت این واژه نزد دوستان و خانواده شهدا خیلی خاص‌تر معنا می‌شود و تا شبیه‌شان نباشیم به این گستره معنا و مفهوم  دست نخواهیم یافت. یا واژه «مادر» با تمام اشتراکاتش برای تمام مردم جهان، در نزد هر کس دارای ویژگی‌های خاص‌تری نسبت به دیگران است.

وظیفه نویسندگان و سخن‌وران، تفکر در گستره معنایی واژگان است؛ تا به عمق بیشتری از هر واژه فرو روند. این غواصی در عمق، به نویسنده و سخن‌ور در بهره‌برداری بیشتر از واژگان و در نهایت بیان یک مطلب پخته و دقیق کمک خواهد کرد. اصلاً یکی از تمرین‌های نویسندگی و سخن‌وری می‌تواند همین موضوع باشد؛ اینکه سعی کنیم به واژگان فکر کنیم و در معنا و مفهوم آن تأمل کنیم.

موضوع مفهوم سوای از موضوع ریخت و ظاهر واژگان است؛ که آن دنیای دیگری دارد. با تسلط به گستره معنایی واژگان به کاربردهای بهتری در ظاهر خواهیم رسید و می‌توانیم ریخت را تغییر و بهبود هم بدهیم. حتی ساخت و پرداخت واژگان جدید از دل همین دانش بیرون می‌آید. از طرفی صنعت ایهام در ادبیات، خود نوعی غور در گستره معنایی و ظاهری واژگان است.

یکی از نشانه‌های فقر فرهنگی و بی‌سوادی اجتماعی یک جامعه، همین موضوع «ضعفِ دانشِ معنایی واژگان» است. متأسفانه اجتماع ما پر از این نشانه‌‌هاست! «ضعف دانش» هم سوای موضوع «ضعف علم» است. هر چند که نباید نقش آموزش را نادیده بگیریم ولی دانش و آگاهی الزاماً مانند علم آموختنی نیستند؛ بلکه یادگرفتنی‌اند و هرکس خودش باید با تفکر، تعقل، تلاش و مطالعه به این مهم دست یابد. همان‌طور که می‌گویند: نویسندگی و سخن‌وری یادگرفتنی هستند، نه یاد دادنی...

چه بسیار درس‌خوانده و دانشگاه‌رفته‌هایی که دانش بیان مطالب، در قالب بهترین واژگان را ندارد. افرادی که به «دانشگاه‌رفته‌های بی‌سواد» هم معروفند. اگر مطلب علمی بنویسند، دو برابر نویسنده‌اش، باید دانش و علم داشته باشیم تا بفهیم چه گفته‌اند! واویلا که چنین عالمانی وظیفه آموزش چنین اجتماعی را داشته باشند.

اما زمانی را تصور کنید که همه مردمان یک اجتماع به عمق بیشتری از واژگان برسند. واژگانی که در عین شخصی‌بودن پر از وجوه اشتراک بین افراد هستند. جامعه‌ای که مردمانش، بسیاری از مفاهیم را به صورت گروهی درست بفهمند و به یک درک کلی و مشترک از مفاهیم برسند. مثلا اکثریت جامعه دانش و درک درست و عمیقی از مفهوم واژگانی هم‌چون: عدالت، وحدت، دموکراسی و... داشته باشند. چنین جامعه‌ای از نظر فکری و ادبی به جایگاه رفیعی خواهد رسید.

در گذشته چه بسیار از مفاهیم که به صورت گروهی در ملت ما نهادینه شده‌اند و نتیجه‌های عجیبی داشته‌اند. مثلا موضوع «جنگ تحمیلی» که در اندیشه مردم ایران تا مفهوم سنگین «دفاع مقدس» ارتقا یافت. توضیح این مفاهیم برای نسل امروز بسیار دشوار است. همان‌طور که نسل‌های قبل از ما تعبیر و تفسیر دیگری از مفهوم «احترام به والدین» در ذهن دارند؛ و چه خوب می‌شد اگر کمی آن را می‌فهمیدیم.

می‌توان به جرأت گفت، واژگان، این سرمایه‌های گران‌بهای فکری و ادبیِ، با کمی تأمل و تفکر نه تنها باعث رشد اندیشه و بیان ما خواهند شد، بلکه بسترساز جامعه‌ای بهتر و یکدست‌تر خواهند بود.



با تشکر از «حسین مسافر»


مطالب مرتبط:

آگاهی اجتماعی

وظیفه تاریخی

ورزش، ادبیات، هویّت


۱ دیدگاه ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۱۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


عرق از سر و روی مرد می‌چکید. خوشه‌ها را زیر آفتاب می‌ریخت توی خمره‌ای که تا ته، توی خاک دفن بود. انگوری در تاکستان نمانده بود... ناگهان صدای شلیکی آمد. مرد ترسید و از جایش پرید. خرگوشی ‌دوان‌دوان وارد تاکستان شد. تا مرد را دید خیلی سریع راهش را کج کرد؛ ولی پایش سُر خورد و رفت توی یکی از تاک‌ها. زورش نمی‌رسید خودش را آزاد کند. مرد از شوک صدای شلیک درآمد و به سمت خرگوش رفت.

خرگوش با پای زخمی لای شاخه‌های تاک گیر کرده بود. مرد خیلی آرام با دو دست، خرگوش را که قلبش مثل گنجشک می‌زد از لای تاک بیرون کشید. خرگوش در دست مرد دست‌وپا می‌زد که صدای محکمی از آن سوی تاکستان مرد را در جایش خشک کرد.

      - آهای! ولش کن... شکار منه...

مرد برگشت و صاحب صدا را دید. شکارچی بلندقامتی با اسلحه‌ای در دست...

      - چه شکاری بابا! زبون‌بسته گیر کرده بود، درش آوردم.

      - مگه نمی‌بینی پاش زخمیه؟ صدای تیرو نشنیدی؟

      - شنیدم، ولی اگه تیرت خورده بود که الان تو دست من نبود...

شکارچی عصبانی شد. چند قدم جلو آمد و خواست سر مرد داد بزند که چند جای حفره‌ی تازه پر شده را روی زمین دید. سر یک خمره از حفره بیرون بود که سرش را با خاک نگرفته بودند. شکارچی پوزخندی زد.

     - به‌به! می‌بینم که بساط سور و سات به راهه... خرگوش ما رو هم می‌خوای تو شراب آبپز کنی؟

      - نه من این خرگوشو نمی‌خورم... گوشتش حرومه، نمی‌دونی مگه!؟

شکارچی بلند خندید.

     - ببین کی داره می‌گه! کی گفته حرومه؟ اگر هم باشه فقط یک طرفشه...

مرد از نوع خندیدن شکارچی و اندازه تفنگش ترسید.

     - من که شنیدم حرومه... اصلا مگه نمی‌دونی این‌ورا شکار ممنوعه؟

     - آره می‌دونم... اینم می‌دونم که ساخت شراب، همه جا ممنوعه... مگه نمی‌دونی نجسه؟

مرد جا خورد: «نه! شراب نجس نیست که! عرق نجسه... من واسه مصرف دارویی درست می‌کنم... کلی واسه کلیه مفیده...» شکارچی که حسابی خندیده بود، لحن جدی گرفت.

     - که این‌طور! شرابت واسه کلیه هم خوبه!؟

     - آره... اگه می‌خوای بدم ببری... آبه روی آتیش... اصلا وایسا الان میام...

خرگوش را به شکارچی داد و به سمت دیگری از تاکستان رفت. شکارچی اول می‌خواست به زور هم که شده شکارش را بگیرد و برود پی کارش. ولی بدش نمی‌آمد این شراب را هم برای درد کلیه‌اش امتحان کند. مرد با یک دبه کهنه‌ی لب‌به‌لب پر شده برگشت. دبه را به شکارچی داد و با لبخند اشاره‌ای به تاکستانش کرد و گفت: «شما هم شتر دیدی ندیدی...»

مرد شکارچی پوزخندی زد و با یک حرکت دست، چاقویش را از غلافِ کمری بیرون کشید و با یک حرکت دیگر خرگوش نیمه‌جان‌شده را از وسط شقه کرد. شقه‌ای را زمین انداخت و شقه‌ی دیگر را به مرد داد: «بیا این طرفش حلال‌تره... منم  این‌ورا خرگوش که هیچ، شتر هم ندیدم...»



داستانی دیگر:

دست‌پخت


۵ دیدگاه ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۸
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


می‌گویند جدی‌ترین حرف‌ها در قالب طنز و شوخی بیان می‌شود؛ که تلخی‌اش را بگیرد. بعضی وقت‌ها هم خود به بدی کاری که می‌کنیم واقفیم ولی باز توجیه می‌کنیم؛ و اگر کسی به ما خرده‌ای گرفت به خنده می‌گوییم: بی‌خیال بابا! 

با این که باور به اشتباه‌مان داریم خودمان را گول می‌زنیم؛ نوعی خودگول‌زنندگیِ آنی! و شاید هم چیزی بر خرده‌ی طرف اضافه کنیم که دستش را برای پیشروی‌های آتی ببندیم! که صد البته خودمان را بیچاره کردیم!

شنیده‌ام سرِ در یک از کمپانی‌های هالیوودی نوشته‌اند: «خداوند هنرمندان را می‌بخشد!»

***

اما بعضی وقت‌ها خرده‌هایمان را  به در می‌گیریم که دیوار بگیرد؛ یعنی با کلی طنز خودمان را خراب می‌کنیم که دیگری درست شود؛ و این هم از روش‌های نقد است و ارشاد... 

چند روز پیش دیدم رندی روی شیشه عقب پرایدش نوشته بود: «پرایدی‌ها به بهشت می‌روند!»



 

پی‌نوشت: البته واعظان و عالمان برای ارشاد ما، بدون شوخی به خودشان خرده می‌گیرند... 


۶ دیدگاه ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۸
حاتم ابتسام

نقد عکس



قابی محدود شده از نگاه بالا به حوض یا چیزی شبیه آن؛ به جمعیتی سرگردان از ماهی‌های کوچک قرمز و سیاه. با گردش‌های گیج‌کننده و سردرگم. پر از مسیرهای تکراری و بی‌نتیجه. بسترشان را هم حسابی کثیف کرده‌اند؛ از بس زیادند و موقتی! جمعیتی که ناخواسته برای تزئین کنار هم جمع شده‌اند.

حضور پرتحرک و شلوغ ماهی‌ها، پررنگ‌ترین عنصر این عکس است. ماهی‌هایی که بعضی‌شان به خاطر حرکت سریع و پیچاپیچشان مات و کم‌ر‌نگ‌اند. در این اجتماع سر بسته و بی‌هدف، هر چه قدر بیشر فعال باشی کمتر ثبت می‌شوی و کمتر می‌مانی. آنکه آرام است و ساکن، حضورش پررنگ‌تر و شفاف‌تر ثبت شده است.

نوع حرکت و فعالیت این ماهی‌ها هم جالب است. از درون که خدا می‌داند، ولی از بالا که به نظرمان می‌رسد، بعضی موازیِ هم حرکت می‌کنند و بعضی مخالف. حتی به نظر می‌رسد که قرار است به هم برخورد کنند. هر چند همه این‌ها از دید ماست. ماهی‌های دو رنگی که هر کدام با سرعت‌های مختلف در فضایی محدود با جدیّت راه خودشان را می‌روند؛ بدون اینکه به یکدیگر برخورد کنند و کاری به هم داشته باشند.

بعضی ماهی‌ها سیاه‌اند و بعضی قرمز. تک و توک، بینشان «دورنگ» هم هست. نمی‌دانم سیاهان، قرمزها را خاص و غریبه می‌دانند؛ یا قرمزها، سیاهان را. ولی می‌شود حدس زد که سر این «دورنگ‌ها» در این اجتماع دو رنگ، بحث‌هایی هست! اینکه خودی‌اند یا غیر خودی... اصالتاً سیاه‌اند یا قرمز...

تفاوت رنگ یک حیوان نسبت به هم‌شکلانش در طبیعت یک استثناست. هر چند که بعضی از حیوانات به خاطر فعالیت‌های انسانی متفاوت شده‌اند. اما باز هر چند وقت یک‌بار، این‌گونه زاده می‌شوند؛ شاید برای وفق با محیط. مثل دنیای ما انسان‌ها، در دنیای حیوانات هم این تفاوت، زیبا و خاص است. یک زیبایی که خیلی وقت‌ها بر اساس ضعف است. مثل کسی که با چشمان آبی یا سبز در عرف زیباست؛ غافل از اینکه این رنگ برای چشم، نشان از ضعف عملکرد ارگانیسم بدن و نوعی کمبود رنگ‌دانه در مردمک چشم است. خیلی وقت‌ها عیب‌ها زیبا می‌شوند. و چنین جمع ناخواسته‌ای از ماهی‌ها، فقط برای زیبایی است.

***

صمد بهرنگی زمستان 46 داستانی نوشته با عنوان «ماهی سیاه کوچولو»؛ که در آن یک ماهی سیاه کوچولو می‌خواهد نه بر خلاف جریان آب، که بر خلاف جریان حاکم بر محیط زندگی‌اش شنا کند و به دریای ناشناخته‌هایش گام بگذارد و آن را بهتر بشناسد. یک ماهی که در نهایت فداکارانه، درد آگاهی‌اش را به ماهی‌های دیگر سرایت می‌دهد. 

داستان بهرنگی در یک جویبار متصل به دریا شروع می‌شود و حرکت ماهی سیاه کوچولو منتهی به «دریا» است. برخلاف اجتماع این ماهی‌ها که در مکانی بسته، فقط گردش می‌کنند. آن‌جا بستر، رودخانه بود و اینجا حوضی ساکن، راکد و کم‌عمق، که حرکت در آن هر چقدر هم سریع، سردرگم و مبهم است. حرکت ماهی بهرنگی با حرکت این‌ها -که خیلی هایشان قرار است به تور بیفتند تا فقط از زیبایی‌شان بهره برده شود- خیلی متفاوت است.

***

گاهی وقت‌ها هر قدر هم که استثنایی و زیبا باشیم، بسترمان که خوب نباشد، سردرگم و گم‌راهیم و روسیاه...


۱۰ دیدگاه ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۵۶
حاتم ابتسام

یادداشت


یک منتقد واقعی و هوشمند نقدهایش را فقط با ابزار زبان مطرح نمی‌کند. او روش‌های دیگری هم برای بیان نقد دارد. بعضی‌هایش عملی هستند، بعضی شفاهی و بعضی هم مکتوب. بهترین حالت نقد، اجرای عالی همان اثر مورد نقد و بدترین حالت نقد، نقد نکردن است. حتماً ماجرای رفتار حسنین علیهم‌السلام در برابر آن پیرمردی که اشتباه وضو گرفت را شنیده‌اید. این رفتار حضرات نوعی نقد و آموزش رفتار صحیح بود. اما مسئله اینجاست که ایشان معصوم بودند و عالم به تمام معنا و هر کسی توان این گونه نقدها را ندارد. نقد بدون نفد هم ماجرای سنت الهی است که قومی را به حال خود وا می‌گذارد تا....

منتقد همین که بتواند اثری را شرح دهد و قوت و ضعف آن را تبیین کند، وظیفه اصلی خویش را انجام داده است. اما همین تبیین، لوازم و شرایطی دارد. منتقد باید در شرایط مختلف نقد خود را به قالب‌های متفاوتی ببرد.

نقد مکتوب بهترین و رایج‌ترین قالب و نوع بیان نقد است. یعنی همان روش کاغذ و قلم؛ که خود به سه دسته کلی تقسیم می‌شود.

نوع اول، آن گونه‌ای است که در نوشته‌ای اثری را بدون هیچ توضیح اضافه‌ای فقط می‌کوبیم و ایراداتش را فهرست می‌کنیم؛ که این نقد ضعف‌هاست و بسیار هم رایج است. متاسفانه تصور بسیاری از مخاطبین، صاحبین آثار و منتقدین از نقد، همین‌گونه است؛ نقد به معنای ایرادگیری!

در نوع دوم اثر را تشریح می‌کنیم و حسابی درباره‌اش حرف می‌زنیم و اظهار فضل می‌کنیم! و در بهترین حالت اثر را مورد بازبینی موشکافانه و دقیق قرار می‌دهیم. حتی نیت‌خوانی هم می‌کنیم؛ که این نوع نقد در دنیا جاافتاده‌تر است. به این نوع نوشته‌ها ریویو «review» می‌گویند. همان بازبینی خودمان. اتفاقی که در نقد عکس می‌افتد. نقد عکسی که ترجمه «photo review» است.

در نوع سوم نویسنده‌ی نقد طی مقاله‌ای اطلاعاتی گسترده یا موجز درباره اثر می‌دهد؛ که این اطلاعات به فهم بهتر اثر توسط مخاطب بسیار کمک می‌کند و نوعی یاری است به صاحب اثر. اغلب، اینگونه نقدها را افراد دانشگاهی و علمی می‌نویسند. مثلا قالب اثر را توضیح می‌دهند و تببین می‌کنند؛ ابعاد اثر را از نظر تاریخی ریشه‌یابی می‌کنند و یا موارد مشابه آن اثر را معرفی می‌کند و در نهایت با توجه به این معیارها، عیار اصالت اثر را می‌سنجند. حضور این نوع نقد در برابر دو نوع دیگر کمرنگ‌تر است؛ چرا که نویسنده آن باید دانش و درک بالایی نسبت به اثر مورد نقد داشته باشد.

همان طور که آمد، گاهی منتقدین عمل نقد خود را با شبیه‌سازی اثر مورد نقد انجام می‌دهند. یعنی عین اثری را تولید می‌کنند تا صاحب اثر را به ایرادات خود واقف کنند. البته این‌گونه منتقدان بسیار کم هستند؛ چرا که از هر نظر هزینه‌بردار است. از طرفی می‌توان به صورت کلی این‌گونه گفت؛ هر کسی که اثر خوبی تولید می‌کند خواه یا ناخواه تمام آثار ضعیف را مورد نقد قرار داده است.

نقد خیلی وقت‌ها جنبه اعتراض عملی و حتی تخریبی به خود می‌گیرد. مثلا بعضی «وندالیسم» -که نوعی تخریب اموال عمومی و هنری است- را انتقاد اجتماعی می‌دانند. که البته در این نوع نقد بحث فراوان است. مثلاً اینکه اگر آدم‌های درستی بودند خراب‌کاری نمی‌کردند و یا منتقد نباید کاری بکند که به خودش هم نقد وارد باشد!

هنر منتقد در این است که شیوه مناسب و موثری را برای نقدش پیدا کند. از همین‌جاست که می‌توان یک منتقد را در جایگاه یک هنرمند قرار داد. منتقدی که هنرمندانه نقدش را مطرح می‌کند، همان هنرمندی است که اثرش را نقادانه پی می‌ریزد. معروف است که هنرمندترین افراد در دوره‌های خفقان سیاسی و اجتماعی سر بر آورده‌اند. اوج هنر اروپا در دوران سیاه قرون وسطا شکل گرفت. این یعنی قالب نقد آن قدر پیچیده شد که تا سر حد یک هنر اصیل و ماندگار پیش رفت.

قالب نقد به شدت با فضای طرح آن و نوع مسئله مورد نقد مرتبط است و منتقد هوشمند با هدف اعتلای آثار و افکار، هنرمندانه بهترین روش را برای نقدش انتخاب می‌کند.


مطالب مرتبط:

درباره نقد

مخاطب عام، منتقد خاص

کلی گویی در نقد


۶ دیدگاه ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۳۴
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه




هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می‌بارید. مرد در بالکن خانه‌اش نشسته بود و روزنامه می‌خواند. صدای زنش از درون خانه آمد.

      -  الان دیگه هیچ چی از شاتوتا نمی‌مونه! همون ظهر می‌چیدی می‌تونستیم یه کم هم برای مامانم ببریم... 

مرد نگاهی به درخت‌های شاتوت جوان حیاط کرد و بی‌اعتنا صفحه حوادث روزنامه را پی گرفت. آن‌قدر باران شدید بود که حتی برگ هم از درخت کنده می‌شد. برگ‌ها کف حیاط را پوشانده بودند و موزاییکی معلوم نبود.

ناگهان صدای شترقی از ته حیاط آمد. دو بار پشت سر هم. صدایی که شرشر باران گنگش کرده بود. مرد از جایش پرید. روزنامه را پایین آورد و به حیاط خیره شد. بی‌هیچ حرکتی صبر کرد تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. خبری نشد. صدا را زنش هم شنید. مرد روزنامه را روی میز جلویش پرت کرد و بلند شد. تمام ورق‌های روزنامه روی سطح بالکن پخش شد. از پله بالکن پایین رفت، شدت باران آزارش داد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. برگه‌های روزنامه را از زمین جمع کرد و یکی کرد. روی سرش گرفت و دوباره از پله‌ها پایین رفت.

روی برگ‌های خیس سُر بود. نزدیک بود زمین بخورد. برگه‌های روزنامه هم داشت وا می‌رفت. سُری زیر پایش و خیسی بالای سرش ترسش را بیشتر می‌کرد. یک دست به دیوار و یک دست به چتر کاغذی، با احتیاط تمام به سمتِ تاریکِ حیاط رفت. هر بار یادش می‌رفت لامپ حیاط را عوض کند. به ته حیاط که رسید چیزی دید. چند لحظه ایستاد تا چشمش تاریکی را بفهمد. یک قسمت زمین قرمز شده بود و آن کنار هم چیزی سفید به نظرش آمد. تخیلش شروع به جولان کرد: «کسی از دیوار پریده و زمین خورده و مغزش مثل هندوانه ترکیده! این خونش... آن هم صورتش...»  که ناگهان زنش چراغ قوه به دست از بالکن صدایش کرد.

      -  زیر بارون چی‌کار می‌کنی!؟ صدای چی بود؟

مرد هول شد و تا خواست برگردد، پایش لیز خورد و با کمر زمین خورد. دادش رفت هوا... زن نگران شد و با عجله به سمتش رفت. تا برسد، مرد از حال رفت.

مرد ظهر شاتوت‌ها را چیده بود و داخل سطل سفیدی ریخته بود و به امید زنش آویزان کرده بود به شاخه درخت. باران سطل را سنگین کرده بود و شاخه شکست... 

زن نور را که انداخت سطل و شاتوت‌های ولو شده‌ی له‌شده را دید.

-  آخی بمیرم! حالا من گفتم واسه مامانم؛ ولی نه با این وضعیت...



۱۳ دیدگاه ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۴
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


با دستان لرزانش کاسه شیر را گرفته بود و کوچه‌ها را طی می‌کرد. قطره‌ای از کاسه چکید. روی کوچه انگار قبلا هم شیر چکیده بود؛ شاید هم خون. تمام غذای یک روزش همین یک کاسه بود. برای او کاسه بود مگرنه اگر دست، دست بود پیاله هم حساب نمی‌شد. به سر کوچه که رسید خیلی‌ها را دید شبیه خودش؛ کاسه به دست و لرزان. دید که گریه می‌کنند و بر می‌گردند. کسی بهشان گفته بود: «دیگر شیر هم افاقه نمی‌کند، برگردید.»

شیر برای شیرخدا دیگر کار شیر را نمی‌کرد؛ خیلی دیر شده بود. تازه‌ترین شیرهای کوفه هم برای شیرخدا فاسد بودند. کاش وقتی تازه بود، می‌آوردند. صدای شیرخدا گرفته بود از بس برای چاه درد دل کرده بود. شاید اگر آن وقت می‌آوردند کسی بهشان نمی‌گفت برگردید؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود...


 

پی نوشت: شیر اگر تازه‌دوش باشد و گرمایِ جانِ حیوان در جانش باشد هر صدای گرفته‌ای را باز می‌کند. شیر ضد سم هم هست. تازه باشد، سم و زهر را می‌بُرد. آب است روی آتش. سم بخوری بعدش شیر بنوشی انگار هیچ نشده. اما بهترین شیر هم چند روز که بماند فاسد می‌شود و می‌بُرد. از خودش می‌بُرد چه برسد به زهر و سم...


۵ دیدگاه ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۱۶
حاتم ابتسام

یادداشت


حتما شما هم با فرهنگستان ادب فارسی و ساز و کار آن آشنایید. نهادی که با هدف حفظ و گسترش زبان و ادبیات فارسی کارهایی از جمله وضع کلمات جدید را در دستور کار داد؛ با نیم‌نگاهی به رسم‌الخط فارسی. حتما واژگانی که از این مصدر خارج شده‌اند به گوشتان خورده واژگانی که گاه شنیدنش برای گوش هم سنگین است چه برسد بیانش به زبان...

آن چیزی که یک واژه جدید و یا رسم‌الخطی جدید را وارد زبان و ادبیات فارسی می‌کند فقط وضع واژه جدید توسط فرهیختگان نیست بلکه استفاده زیبا به جا و مستمر از آن است؛ حال توسط هر شخصی.

مانند کاری که جلال کرد. که برای اولین‌بار با جرئت در پایان جملات ناقص -که جای نقطهویرگول و ویرگول است- نقطه گذاشت و جملاتش را با موصولاتی مانند: «که»، «بنابراین» و... شروع کرد. مداومت او بر این کار -که خیلی آن را اشتباه می‌دانستند و می‌دانند- باعث جاافتادنش بین دیگر نویسندگان شد. یا استفاده از کلمه «الخ» به جای «الیآخر» در پایان جملات؛ که این هم مد شد. پدیده‌ای وقتی مد می‌شود که تکرار شود. مد یعنی چیزی که تکرارشده‌ترین باشد. 

همچنین کاری که رضا امیرخانی در جدانویسی واژگان به اعلا رساند و تأثیرش را همین حالا بر خیلی‌ها گذاشته و باعث ایجاد موجی در فاصله‌گذاری شده است؛ نگارش بعضی واژگان با نیم‌فاصله که علاوه بر یک نوآوری فرمی و ظاهری، باعث دقت بیشتر خواننده به ریشه‌های یک واژه می‌شود. مانند «ره‌بر» به جای «رهبر» و «غم‌گین» به جای «غمگین». این کار علاوه بر ورز دادن واژه، عمق معنایی واژگان زبان فارسی را به رخ می‌کشد. زبانی که در آن مبنای واژه‌سازی «ترکیب» است. ترکیبی که از آن می‌توان از واژه‌ای تا یک میلیون واژه‌ی مرکبِ جدید ساخت. اتفاقی که در زبان عربی برای هر واژه کمتر از هزار است. چرا که مبنای واژه‌سازی در عربی «اشتقاق» است. 

هیچ زبان پیشرفته و پویایی یک‌شبه قدرتمند نشده است. بلکه استفاده مداوم و هوشمندانه توسط ادیبان و دانشمندان یک زبان باعث زیبایی مفهومی و حتی موسیقایی آن زبان می‌شود. تا چیزی ورز داده نشود ورزیده نخواهد شد. به عبارتی آنچه که قدرتمندی می‌آورد، ورزیدگی است و آنچه ورزیده می‌کند، ورزش است و ورزش، همان به کارگیری صحیح قدرت‌های درونی است.

نه اینکه واژه‌ای در لحظه توسط فرهیختگانی وضع شود و رها شود؛ بدون بهره‌برداری هوشمندانه...

*****

فارسی‌زبانانی را می‌شناسم که برای بیان احساساتشان به زبان انگلیسی یا عربی راحت‌ترند تا فارسی! کسانی که سال‌هاست کلاس‌های زبان خارجی را می‌گذارنند و شاید یک ترم هم زبان و ادبیات فارسی نخوانده باشند. یعنی زبان فارسی نمی‌دانند که بخواهند احساساتشان را در قالب آن بریزند. مضحک است که چون زبان فارسی زبان مادری ماست، نیازی به آموختن آن نداریم. در دانشگاه و در مقطع کارشناسی «سه» واحد درسی برای زبان و ادبیات فارسی گنجانده شده، در حالی که این تعداد واحد برای زبان انگلیسی «هشت» است!

هر چند به شخصه معتقدم بهترین و هوشمندانه‌ترین کتاب‌های دوران دبیرستان از نظر تدوین و تألیف، کتاب‌های گروه ادبیات فارسی هستند. اما این کافی نیست.

برای هر ملتی زبان، یک سرمایه و مظهر هویت اوست؛ همان طور که زبان فارسی و دین اسلام دو رکن اصلی هویت ما ایرانی‌ها هستند. موظفیم که این سرمایه هویت‌بخش را به خوبی بشناسیم و به کار بگیریم و در حد خودمان، برای اعتلای بیشتر آن بکوشیم.

*****

نویسندگی و سخن‌وری ورزش‌اند. یک وررزش ادبیاتی. تا شخصی قلم به دست نگیرد و ننویسند، نویسنده نخواهد شد و تا کسی زبان باز نکند سخن‌ور نخواهد شد. مانند ورزش‌کاری که تا رنگ تشک نبیند ورزیده نمی‌شود! اصلا سخن‌وری، ور رفتن با زبان است؛ البته ور زدن با ور رفتن فرق دارد!

در حین نویسندگی به غیر از «ابداع و اختراع» به «کشف»های جدیدی در قابلیت‌ها و جذابیت‌های زبان می‌رسیم. از بازی‌های زبانی و کلامی، تا موسیقی درونی و بیرونی واژگان. از تأثیر کوتاه و بلند نوشتن جملات در احساس خواننده، تا جایگاه پاراگراف‌بندی در فهم موضوعات دشوار و دامنه‌دار. این کشف‌ها و اختراع‌ها در سخن‌وری هم رخ می‌دهد.

این مهارت‌های کشف‌شده و نشده با شناخت درست و به کارگیری هوشمندانه زبان منجر به هویت‌مندشدن زبان و در نهایت هویت‌مندشدن شخص ما خواهد شد.

یعنی برای داشتن «هویت» باید «ورزیده» شویم. 

پس زبان‌مان را دریابیم...




پی نوشت: با تشکر از محمود پورسلطانی



مطالب مرتبط: 

از نسل جلال

در شهر کوران یک چشم پادشاست


۸ دیدگاه ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۰۰
حاتم ابتسام