دستپخت
داستان کوتاه کوتاه
شکارچی پیر کنار چادر صحرایی از تجربیاتش برای شکارچی جوان میگفت که شکارچی سوم با ظرف غذا از سمت آتشی که درست کرده بودند آمد. شکارچی جوان، غذا را که دید صدایش درآمد:
- این چیه درست کردی!؟
آشپز پوزخندی زد:
- دوست نداری نخور!
- یعنی چی دوست نداری نخور!؟
- خودم درست کردم خودم هم میخورم!! دوست داری خودت درست کن، خودت هم بخور...
***
آفتاب داشت میرفت و آنها از ظهر در کمین، به انتظار شکاری بودند. پیرمرد آهویی دید. بلند فریاد زد:
- آهو، آهو...
آهو که صدای پیرمرد را شنید فوراً پا به فرار گذاشت. دو شکارچی دیگر حتی نتوانستند اسلحهشان را به سمت آهو بگیرند. مرد آشپز حسابی عصبانی شد و از کوره در رفت:
- چرا اینجوری کردی!؟
پیرمرد با خونسردی شانههایش را بالا انداخت و گفت:
- خودم پیداش کردم، خودم هم فراریش دادم...
.
«اقتباسی از یک داستان عامیانه»