وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یادداشت


در فیلم‌های خارجی به موجوداتی که از فضای دیگری به زمین ما آمده باشند «آدم فضایی» یا «بیگانه» می‌گویند؛ این بیگانگی، مشکلات زیادی را برای دو طرف ایجاد می‌کند. برای آن بیگانه‌ها کمتر، چرا که از قبل با ما آشنا بودندکه به زمین آمده‌اند و ما چون با ایشان ناآشناییم، ضربه‌پذیرتریم. در واقع بیگانگان اصلی در این فیلم‌ها، ما آدمیان هستیم.

همیشه همین بوده؛ وقتی وارد فضای جدیدی و ناآشنایی می‌شویم ضربه می‌خوریم و دچار فشار و ناراحتی می‌شویم. ضربه و فشار به علت نداشتن شناخت و آمادگی ورود به فضای بیگانه. این فشار بیشتر از هر چیز، بر روح وارد می‌شود؛ فشاری به خاطر «بیگانگی فضایی».

مثل فشار واردشده به یک بچه هیئتی که داخل یک پارتی مختلط شده و یا یک بچه سوسول که داخل یک هیئت عاشورایی شده است. فشاری ناآمادگی و بیگانگی فضایی. البته خیلی از فضاها را هر انسانی تجربه نمی‌کند و نیازی به آمادگی نسبت به آن هم ندارد و بهتر است که حتی تصورش را هم نکند. اما بعضی فضاها به ما وعده داده شده و ورود به آن حتمی است. هر چند متأسفانه، تلاشی برای شناخت آن فضا و آمادگی ورود به آن نمی‌کنیم.

مثل فضایی به نام قبر و فشاری به نام فشار قبر...

برای ورود به چنین فضای نه‌چندان بیگانه‌ای چقدر آماده‌ایم!؟


۷ دیدگاه ۲۸ آبان ۹۲ ، ۲۳:۰۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


خورشید وسط آسمان بود...

کبوتر نری در بالای گلدسته‌ی مسجدی نشسته بود و غمگین به اطراف نگاه می‌کرد. ناگهان صدای گوش‌خراشی او را از جا پراند. بلندگوی بوقی قدیمی که در بالای گلدسته نصب بود، خراب شده بود و نویز تولید می‌کرد. کبوتر با ناراحتی برگشت و به پشت سرش، جایی که لانه‌اش در زیر آفتاب و در لبه‌ی گلدسته قرار داشت نگاه کرد. بالی زد و به کنار لانه رفت. درون لانه جفتش در حالی که مریض بود و نفس‌های بی‌رمقی می‌کشید به او نگاه کرد. سایه کبوتر نر که روی جفتش افتاد، کبوتر ماده چشمانش را باز کرد. در چشمان دو کبوتر، غمی موج می‌زد. کبوتر ماده نای حرکت نداشت. کبوتر نر بال زد و رفت.

جوانی از پله‌های گلدسته بالا آمد. به گلدسته که رسید با پارچه‌ی سیاهی که همراه داشت دور تا دور گلدسته را سیاه‌پوش کرد. پارچه سیاه باعث شد دیگر آفتاب مستقیم روی لانه کبوترها نیفتد. جوان لانه کبوتران را دید. چشمانش برقی زد؛ انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. فورا رفت.

کبوتر نر که غذا به دهان از دور می‌آمد پارچه‌ی سیاه روی گلدسته برایش غریب آمد؛ وحشت کرد غذا را انداخت و با قدرت بیشتری بال زد تا به گلدسته رسید. از کنار پارچه، درزی پیدا کرد و وارد شد. نگاهی انداخت؛ جفتش آرام زیر سایه‌ی پارچه مشکی خوابیده بود. نفس راحتی کشید.

نزدیک غروب...

مرد جوان دوباره از گلدسته بالا آمد. چیزی را لای پارچه پیچیده بود. به سمت لانه کبوترها رفت. کبوتر نر که او را دید حالت تدافعی به خود گرفت؛ اما مرد با خوشحالی از دیدن کبوتر آرام‌آرام نزدیک شد. آهسته پارچه را کنار زد؛ زیر پارچه، لانه‌ی زیبای دست‌سازی بود. چند میخ از جیبش درآورد و با چکشی، لانه را با دقت روی دیوار نصب کرد. کبوتر نر دیگر آرام شده بود. مرد جوان لانه قدیمی را که کبوتر ماده در آن بود، آرام برداشت و داخل لانه نو گذاشت. کبوتر نر خیلی خوشحال شد؛ پرید و رفت داخل لانه؛ چرخی زد و بالا و پایینش را وارسی کرد. داخل لانه ظرف آب و غذا بود. جوان از قمقمه‌ای که همراهش بود کمی آب در ظرف آب و از جیبش کمی گندم در ظرف دیگر ریخت. مرد از خوشحالی کبوتران خیلی خوشحال شده بود. ناگهان صدای نویز بلندگو مرد را از جا پراند. کبوتر هم ترسید و از روی لانه پرید. جوان با ناراحتی به بلندگو نگاه کرد و با همان چکشی که داشت بلندگوی بوقی را از جا درآورد.

چند روز بعد...

صدایی، کبوتر نر را از لانه بیرون کشید. صدای طبل و زنجیر دسته‌ای بود که با نوحه‌خوانی، وارد مسجد می‌شد. کبوتر نر بالی زد و لبه‌ی گلدسته نشست و به ورود دسته خیره شد. زیر جایی که کبوتر نشسته بود، بلندگویی نو و خوش‌فرم قرار داشت. ناگهان کبوتر ماده بدون اینکه نر متوجه شود بال زد و کنارش نشست و به پایین خیره شد. کبوتر نر متوجه حضور او شد و با تعجب نگاهی به او انداخت. هیچ علامتی از بی‌حالی و مریضی در کبوتر ماده نبود؛ خوبِ‌خوب شده بود.

نگاهی به یکدیگر انداختند و هم‌زمان از روی گلدسته پریدند؛ چرخی در آسمان زدند و به سمت حیاط مسجد بال زدند.

جوان که در صف زنجیرزنان قرار داشت لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد. دو کبوتر را دید؛ کبوتر ماده را که دید لبخند رضایتی روی لبانش نشست.



پی‌نوشت: این کار را پارسال همین موقع‌ها به بهانه ساخت پویانمایی کوتاهی نوشته بودم؛ قسمت نشد بسازیم. روزی محرم امسال «وحدت تفاوت» شد.

۵ دیدگاه ۱۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۴۶
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


پروژه‌ای را تحویل گرفتیم و کار شروع نشده، مشکلاتی برایمان درست شد و کارمان زمین ماند. مشکلاتی که حتی به شکرآب شدن رابطه من و دوست متخصصم انجامید. من هم تقصیری نداشتم. خیلی ناراحت شدم و دربه‌در به دنبال ریشه مشکل گشتم. بعد چند روز فهمیدم که مشکل از کجا بوده؛ چند عزیز، خیلی تمیز، چوب لای چرخمان کرده بودند. عوامل خراب‌کاری را شناسایی کردم و شروع به خراب‌کردن تک‌تکشان کردم. راه‌اندازی یک جنگ تمام عیار...

نفهمیدم از کجا، ولی پروژه را دوباره به ما برگرداندند. سریع آن را قبول کردم. برای اینکه غرورم را زیر پا نگذاشته باشم، سراغی از دوست متخصصم نگرفتم و مغرورانه جلو افتادم. می‌خواستم خودم را به خودم و سپس به او ثابت کنم. او هم جلو نیامد؛ من هم منتش را نکشیدم و یک‌تنه کار را گرفتم.

هرچند نه توان انجام کار را داشتم و نه دل و دماغش را؛ کار از روی لج‌بازی با خودم، پذیرفتم. فقط می‌خواستم پروژه را ببندم و هر طور که شده کار را برسانم. کار اصلی‌ام روی پروژه‌ی انتقام و زهرچشم گرفتن از آن عزیزانی بود که برای زمین‌گیر کردنم چوب‌بازی کرده بودند. چشمانم را بسته بودم و می‌خواستم زمینشان بزنم.

کمی که گذشت و آن عزیزان، متوجه شمشیر از رو بسته‌ی من شدند، شروع به دفاع کردند و حمله. پیش خودم فکر نکرده بودم، من که قبلاً نقطه ضعف واضحی نداشتم، آنگونه زمین خوردم یا بهتر بگویم آنگونه زمین زده شدم؛ حال که چشمانم را از شدت کینه بسته‌ام و پروژه محوله را هم جدی نگرفته‌ام، زیر پایم خیلی لغزنده‌تر است و با این نقاط ضعف هر آن، امکان خاک‌شدنم وجود دارد. ترسیده بودم و نمی‌دانستم کار را بچسبم، حالا که با دم شیر بازی کرده‌ام، بازی را ادامه دهم و یا در لاک دفاعی بخزم. بد مخمصه‌ای بود.

ناگهان سر و کله‌اش پیدا شد. نمی‌دانم تا آن موقع کجا بود. مرا به کناری کشید و گفت: «چه با خودت می‌کنی!؟ کار را دوباره برایت گرفتم که خودت را جمع و جور کنی نه اینکه زورت را جمع کنی و جر کنی!» چیزی نداشتم بگویم. وقتی گفت من دوباره کار را برایت گرفتم، بیشتر ترسیدم. ترس از اینکه با خراب‌شدن پروژه نه فقط آبروی من پیش او که آبروی او هم پیش کارفرما می‌رفت. گفتم: «نمی‌دانم چه کنم! خیلی نامردند! ندیدی چطور زمین‌مان زدند؟ گفت: «آن‌ها زدند... تو چرا خودت را بیشتر زمین‌گیر می‌کنی!؟ اگر می‌خواهی بجنگی، حداقل سعی کن سالم زندگی کنی! نه اینکه زندگی‌ات را برای جنگ بگذاری. جنگ برای زندگی است نه زندگی برای جنگ. جنگ برای کار است؛ نه کار برای جنگ. اینگونه خودت را زمین میزنی»

سنگین بود و نمی‌دانستم چه بگویم. خیلی ساده راه‌حل را گفت؛ ولی کار و زندگی سالم، بین این همه گرگ درنده‌ی منتظر جنگ، خیلی سخت بود. خواستم بپرسم که خودش گفت.

«سالم زندگی کنی حتی اگر به ظاهر تو را زمین بزنند، خودشان را زمین زنده‌اند. فقط باید صبر کنی تا زمین خوردنشان را ببینی؛ آن هم چه زمین خوردنی! صبورانه و سالم زندگی کن...»


با تشکر از «علی باقری اصل»


متخصص تجربهها (1،2،3،4،5)


۱ دیدگاه ۰۸ آبان ۹۲ ، ۰۱:۱۹
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شام تازه تمام شده بود و زن مهمان همراه زن میزبان ظرف‌ها را می‌شستند. زن میزبان نگاهی به بشقاب آرکوپال زیر دستش کرد. «طرحش خیلی قشنگه، تازه خریدی؟» مشخص بود میزیان ذوق کرده. «آره. دیسش رو هم خریدم؛ تو طبقه بالای کابینته، دستم نمی‌رسه مگر نه نشونت می‌دادم»

مرد میزبان وارد آشپزخانه شد. «آره دیگه! ما می‌ریم عرق می‌ریزیم خانوم باهاش ظرف چینی می‌خره»

زن حرصش گرفت. با لحنی سرد گفت. «چینی نیست عزیزم! آرکوپاله! چیه مثل قاشق نشسته می‌پری وسط حرف‌های ما!؟»

مرد که انگار یادش رفته باشد برای چه به آشپزخانه آمده، پوزخندی زد. «همچین میگه حرف‌های ما، انگار دارن درباره چه موضوع مهم و محرمانه‌ای صحبت می‌کنند»

     - بهتر از شماست که درباره چیزایی حرف می‌زنین که نه بلدین، نه ازش سر درمیارین. بابات فوتبالیست بوده یا مامانت سیاستمدار!؟

زن مهمان ریز خندید. به طرز واضحی به مرد برخورد. به خاطر مهمان چیزی نگفت. انگار یادش افتاد چه می‌خواست. در یخچال را باز کرد و شیشه آب را برداشت و لاجرعه سر کشید. زن بدون اینکه برگردد زیر لب گفت. « نمی‌دونم خدا لیوانو برای چی خلق کرده...»

زن مهمان آخرین ظرف آرکوپال را آب کشید و توی آب‌چکان گذاشت؛ که زن میزبان چیزی یادش افتاد. رو به مرد کرد که در یخچال را محکم ‌می‌بست و با صدای نازدار و خواهشمندانه‌ای گفت. «عزیرم قدت بلنده، می‌شه از در بالای کابینت دیس آرکوپالو بیاری بیرون می‌خوام زری ببینه...»

مرد شل شد. به زن مهمان نگاهی انداخت و خیلی تصنعی به هم لبخند زدند. در کابینت را باز کرد و و دیس را برداشت و به دست زری داد. «بفرمایید اینم آرکوپال چینی!» هر سه خندیدند. مرد برگشت که برود. چیز دیگری یادش افتاد. «راستی میوه و تخمه رو زود بیار، فوتبال داره شروع می‌شه». 

زن نگاهی به زری که نگاهش به دیس بود کرد. «خوشت اومد! بده میوه‌ها رو بچینم توش...»



۳ دیدگاه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۴۷
حاتم ابتسام

یادداشت


بیماری‌های اخلاقی مانند بیماری‌های جسمی ناشی از یک رفتار ناسالم و پرخطر هستند. یعنی بی‌توجهی به پیشگیری و انجام بعضی کارهای بیماری‌زا!

«دیده‌شدن» و «میل به تحسین‌شدن» نیاز هر انسانی است. همان‌طور که «دیدن» توانایی هر انسانی است. خیلی از کارهای روزمره‌ی ما تلاشی برای دیده‌شدن، تأیید و تحسین‌شدن است؛ و این «دیده‌شدن» و «درچشم‌بودن» یک رفتار پرخطر و لغزان است. اینکه با تلاش بسیار، شرایطی را برای دیده‌شدن مهیا کنی؛ برای کسانی که همیشه ذهنیت درستی از ایشان نداری و دقیقا نمی‌دانی آنان که در چشمشان هستی و تو را می‌بینند، چه افرادی هستند و چگونه فکر می‌کنند. و در نهایت این عدم شناخت و به تبع آن پاسخ نادرست به نیاز به دیده‌شدن، زمینه‌ساز یک بیماری می‌شود. بیماری خطرناک، مسری و بدعلاجی به نام «مرضِ دید». یک بیماری که «در معرض دیدبودن» از عوامل ابتلای به آن است.

این بیماری بر دو نوع است: مرض دید نوع اول «مرض دیده‌شدن» است و نوع دوم «مرض دیدن» است. این دو نوعِ مسری، به شدت از همدیگر تأثیر می‌گیرند و بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند. قبولاندن این بیماری به مبتلایان آن نیز، از دشواری‌های این مرض است. جالب اینکه، نوع اولی‌ها می‌گویند، مرضشان را از نوع دومی‌ها گرفته‌اند ونوع دومی‌ها می‌گویند از نوع اولی‌ها!

به نوع دومی‌ها می‌گویی چرا «مرضِ‌دیدن» داری؟ می‌گوید: «چیز دیدنی و قشنگیه، منم نگاه می‌کنم! نمی‌تونم چشم‌بسته راه برم که! چشمه دیگه، جذب می‌شه. وقتی تو معرض دیده، دیده می‌شه دیگه.»

به نوع اولی‌ها می‌گویی چرا «مرض دیده‌شدن» داری می‌گوید: «خب تقصیر ما چیه که اونا ندید بدید هستن. نگاه نکنن. ما که مجبورشون نکردیم ما رو دید بزنند. نمی‌شه که باشی و در معرض دید نباشی...»

با توجه به اینکه «به‌چشم‌آمدن» و «چشم‌چرانی» از مراحل ابتدایی و ساده‌ی این بیماری، «چشم‌وهم‌چشمی» و «توهم در چشم‌بودن» از مراحل میانی و «مدگرایی افسارگسیخته» از مراحل پیشرفته‌تر و حاد آن است، اما باز آدم، بعضی وقت‌ها می‌ماند پاسخ بدیهی‌ترین مشکلات «نادیدنی» را چگونه بیان کند. مرضی که خیلی خطرناک‌تر و مسری‌تر از این حرف‌هاست و اگر دو نوع آن، تعامل و همکاری دوستانه و یا شاید خصمانه‌شان را ادامه دهند خدا می‌داند چه بلایی بر سر جامعه خواهد آمد. جامعه‌ای که به دیدن چیزهای مهم‌تری نیازمند است، خیلی ساده به مرضی دچار می‌شود که هزار بدتر از «کوری» است. یک اجتماع پر از افرادی که آن‌قدر چشمشان پر شده که با «کوران» فرقی ندارند!

«دیدن» که یک توانایی ساده، مفید و قابل ارتقا در انسان است، تبدیل به یک نقطه ضعف می‌شود. «دیدنی‌ها» و «دیدن‌ها» تغییر می‌کند و «دید» واقعی از دست می‌رود؛ و دیگر چیزی درست دیده نمی‌شود...

و همیشه پیشگیری بهتر از درمان است...


 

با تشکر از «سعید میرزایی»



مطالب دیگر:

نگاه اول

آگاهی اجتماعی


۲ دیدگاه ۳۰ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۴
حاتم ابتسام

یادداشت


وقتی فردی آگاه و حساس، چیزی می‌بیند که نسبت به آن نقد دارد دچار یک «فشار روحی» می‌شود! این فشار روحی و روانی بسته به کیفیت موضوع بالا و پایین می‌شود. مثبت یا منفی‌بودن نقد هم بر این فشار موثر است. گویی منتقد با نگفتن نقدش خفه خواهد شد. و مسئله از همین‌جا شروع می‌شود...

 بیان نقد کیفیت و محدوده زمانی خاصی دارد؛ این محدوده زمانی گذراست و خیلی نیز تغییرپذیر نیست. حال اگر زمان، مکان و شخص مورد نقد در کنار هم نباشد، یا نقد بیان نمی‌شود و یا بد بیان می‌شود. مثلا وقتی مخاطبِ نقد گوش شنوایی نداشته باشد، یا در دسترس نباشد، یا توان نقد رو در روی او را نداشته باشیم و یا ابزار و بستری برای بیان نقدمان وجود نداشته باشد و زمان بگذرد، نقد در مسیر نادرستی می‌افتد.

مثل همسری که از رفتار شوهرش ناراضی باشد و به دلایلی نتواند بگوید؛ رویش را ندارد، شوهرش گوش شنیدن ندارد یا موقعیت زمانی مهیا نیست و ... زن هم می‌رود برای تخیله فشار، نقد مثبت و منفی‌اش را نزد هر کسی می‌گوید الا شوهرش. که این مصداق «غیبت» است. کسی که قرار بود که با شنیدن نقد، بدی‌اش را اصلاح و خوبی‌اش را بداند و آن را تثبیت و تقویت کند، از این «موهبت» محروم خواهد شد.

 گاهی پیش می‌آید که فرد با رفتارهای زننده‌ای که هنگام شنیدن نقد از خودش بروز می‌دهد، و یا بی‌خیالی نسبت به انتقادات وارده و یا اتفاقاتی از این دست، دهان دیگران را می‌بندد و باعث می‌شود فشاری که بر دیگران وارد می‌شود در جای دیگری بروز کند؛ هرجا غیر از بسترِ «نقد مسالمت‌آمیز». همان‌طور که گفته شد کمترین این بروز، غیبت است؛ در این حالت خودش هم در غیبت شریک می‌شود.

گاهی نیز پیش می‌آید که فرد درست‌کاری به دلایلی، مانند داشتن اعتماد به نفس یا نداشتن آن،  مانع می‌شود که دیگران به او نقد مثبتی بدهند و از او تعریف کنند. او نیز نسبت به خوبی کار خود و رضایت دیگران بی‌اطلاع می‌ماند. هر چند فشار خوبی‌های او نزد دیگران «منتشر» می‌شود، ولی درون خودش منتشر نمی‌شود!

این فشار وارد آمده به انسان‌های حساس و آگاه باید درست و به‌هنگام «تخیله» شود؛ مهیا کردن شرایط این تخلیه‌ی صحیح بر عهده اشخاص زیادی است. یکی خود منتقد که آگاهانه، به‌هنگام و به‌جا نقد کند. دیگری افراد کل جامعه که فضای نقد را به گونه‌ای مهیا کنند که منتقدین نزد دیگری نروند. یعنی باید بسترهای مناسب نقد وجود داشته باشد؛ مثل مطبوعات. از همه مهم‌تر، افراد جامعه هستند که برای نقد، حداقل «گوش شنوایی» داشته باشند و به آن بیندیشند. حتی شنیدن نقد هم مفید است. نقدی که خیلی وقت‌ها «درددل» است و همان لحظه‌ی بیان‌شدن برطرف می‌شود؛ به عبارتی دلِ گوینده با همان «گفتن» خنک می‌شود. پس بگذاریم منتقدین عزیز فشارشان را تخیله کنند تا دلشان خنک شود. نه اینکه دلشان بسوزد و نتوانند کاری بکنند؛ که در نهایت می‌شود، «دل‌درد»، «رودل» و بقیه ماجراها...


مطالب مرتبط:

ادب پذیرش نقد

خوف و رجا در نقد


۳ دیدگاه ۲۰ مهر ۹۲ ، ۲۳:۰۱
حاتم ابتسام


رویش زیباست و امیدوارکننده؛ حتی اگر در حفره‌ای حقیر باشد.


رویش


رویش




پی‌نوشت:

1. عکس‌ها را خودم گرفتم!

2. خوشحال می‌شوم نقدتان به عکس‌ها را بخوانم...


۸ دیدگاه ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


داخل اتاق که شد نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش روی وسایل اتاق بود. گفته بود «راضی نیستم چیزی از من در اتاقت داشته باشی که یادم بیفتی و بدبختی من دوباره شروع شود» قسمت آخر جمله بیشتر ناراحتش کرد. همیشه برای زن کاری می‌کرد که رضایتش جلب شود. این بار هم که قرار بود ارتباطشان برای همیشه قطع شود نمی‌خواست دلخوری و نارضایتی از سمت او باشد. هرچند که خودش خیلی دلخور بود. 

قاب عکس مشترکشان اولین‌چیزی بود که خودش را نشان داد. بعد حوله دستی را دید؛ برداشت و بو کرد. توقع داشت با بوی حوله به خاطرات برود ولی بو آن قدر بد بود که نتوانست جایی برود. قاب عکس را برداشت و لای حوله پیچید و روی میز گذاشت. نمی‌دانست به خاطر حرف زن بود یا خود وسایل، که با دیدن هر وسیله‌ای، خاطره‌ای به ذهنش می‌رسید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد این وسایل این‌قدر بار داشته باشند که ذهنش خسته شود.

دیگر چیزی را نگاه نکرد و برنداشت. روی مبل کنار اتاق نشست. همانی که وقتی زن می‌آمد روی آن می‌نشست. دوباره با مبل، داشت به خاطرات می‌رفت. عصبی شد و از روی مبل بلند شد. دوری در اتاق زد، مثل روزهایی که تازه عاشق شده بود و در عرض یک ساعت هزار بار طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. آن زمان راه می‌رفت برای اینکه فکر کند به اینکه چگونه دلش را به دست آورد، چگونه رضایتش را جلب کند و... ولی این بار فکر می‌کرد چرا با این همه فکر و کار، اینقدر بد تمام شد. پیش خودش فکر می‌کرد «من هیچ‌وقت ناراحتش نکردم، هیچ وقت نرنجاندمش پس چرا. ازچه چیزی ناراضی بود».

دوباره به اطراف اتاق نگاهی کرد. می‌خواست با نگاهی به کل اتاق و یادگاری‌ها، کل اتفاقاتی را که برایش افتاده را به یاد بیاورد. چیزی به ذهنش رسید. اول تعجب کرد. بعد آزاردهنده شد. اما چند لحظه که گذشت برایش جالب شد. هیچ چیزی از زن در این اتاق نبود. هیچ یادگاری که از طرف زن باشد. هر چه بود مال خودش بود، همراه یاد او. فهمید که چرا از او خواسته بود وسایل را بردارد؛ هر چه در اتاق زن بود برای او بود؛ حتی اگر به یاد او هم نبود.

پوزخندی زد. قاب عکس را از لای حوله درآورد و عکسش را بیرون کشید و توی سطل آشغال انداخت. حوله را گذاشت سر جایش و با خیال راحت روی مبل ولو شد. فکر کرد دیگر لزومی ندارد چیزی را بردارد؛ جز فکرش را. آن کس که اذیت می‌شد کس دیگری است. کسی که اتاقش را با وسایل من پر کرده؛ حتی بدون یاد من...



داستانی دیگر:

میز و صندلی خالی


۴ دیدگاه ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۱
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


من نور را دوست دارم.

چون بی‌رنگ است.

آب را دوست دارم.

چون بی‌طعم است.

ولی وقتی نور، آب می‌نوشد، می‌شود رنگین کمان...

..

پر از رنگ...

پر از طعم...

من رنگین کمان را دوست دارم؛ چون از اتحاد بی‌رنگی و بی‌طعمی آمده؛ ولی خوش‌طعم و خوش‌رنگ است...

من این اتحاد خوش را دوست دارم.



۷ دیدگاه ۰۶ مهر ۹۲ ، ۰۱:۵۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


شهرکمان تازه‌ساخت بود و به غیر از ساختمانِ ما، همه در حال بالا رفتن. ساختمان کنار دستی ما، وقفی بود. در وقف‌نامه‌اش آمده بود یک ساختمان هشت‌واحدی بسازند برای آن دسته از افرادی که قرار است فردا روزی در این شهرک معلم مدارس باشند، یا حداقل در همین شهرک کار فرهنگی بکنند. خدا خیرش بدهد واقف را، که از قبل به رفت و آمد فرهنگیان فکر کرده بود و تمهیدی اندیشه بود و ثوابی هم دشت می‌کرد.

به نظر، کار فرهنگی شرط گل و گشادی می‌آمد؛ اما در  همان وقف‌نامه کلی شرط دیگر آمده بود؛ مثلا در مورد نما و ظاهر ساختمان و طراحی داخلی، کسانی نظر بدهند که قرار است آن‌جا ساکن باشند.

مجری وقف‌نامه که دیده بود ساخت‌وساز شهرک شروع شده، بدون پیداکردن آن هشت فرهنگی دست به کار شده بود و ساختمان را خیلی سفت و محکم برپا کرده بود و وقت نازک‌کاری و ظاهرسازی کسی را نیافته بود که بیاورد و نظر بگیرد. کلی فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود، جمعی را بیاورد و برای ظاهرسازی هم که شده از آن‌ها نظر بگیرد. مثلا خواسته واقف عملی شود. وقتی ماجرا را برای بازماندگان واقف که خارج‌نشین بودند گفته بود آن‌ها هم پذیرفته بودند. البته مثل اینکه اجباری هم در این بند وقف‌نامه نبود. اما مجری نظرش این بود: یک جلسه ساختمان از طرف همسایه‌های حال، برای همسایه‌های آینده.

خلاصه آقای مجری دیوار کوتاه‌تری هم از ساختمان سی‌ودو واحدی ما پیدا نکرد. آمد و از فرهنگی‌ترین ساکنان ساختمان خواست که بیایند و در جلسه باشند و نظر بدهند تا صورت جلسه‌اش را برای بازماندگان واقف ببرد. در نهایت هم به گفته‌ی خودش از خجالت‌مان دربیاید...

بعضی از جمله من فکر می‌کردیم شاید واقعا اتفاقی افتاد و جزو مشمولین قانون وقف شدیم و با توجه به حضورمان در جلسه اولویت‌دار شویم. این بود که مشتاقانه پذیرفتیم؛ اینکه برویم به جای آدم‌هایی که نمی‌دانستیم کیستند و چیستند نظر بدهیم. مجری وقف هم هر که در ساختمان فرهنگی می‌نمود را گلچین کرد: کارمند روابط عمومی شرکت صابون‌سازی، حروف‌چین روزنامه، منشی دکتر، انباردار، مربی مهدکودک و...

آقای محمودی لیسانس روانشناسی گرفته‌ی ساختمان پیشنهاد داد، برای برقرای ارتباط بیشتر با افکار اهالی آینده ساختمان و هم‌ذات‌پنداری با فضای زندگی ایشان، بهتر است که جلسه در همان ساختمان برگزار شود و شد. در خاک و خل.

جلسه با ریاست آقای مجریِ وقف شروع شد. از همه خواست حوائج و خواسته‌های اهالی آینده را در نظر داشته باشند و با ذهنیت ایشان نظر بدهند! چیدمان افراد و تمهیدات هم‌ذات‌پنداری، گرفت و جلسه حسابی گرم شد. فورا سر اصل مطلب رفتیم. اول، بحث بر سر این بود که نما، کامپوزیت باشد یا سنگ؟ موافقین و مخالفین برابر و نظرات طرح‌شده قدرت اقناع حداکثری را نداشت. هر کس چیزی می‌گفت و کس دیگر به راحتی رد می‌کرد. بحث بالا گرفت؛ بعضی‌ها رگ‌گردنی شده بودند و سرسختانه روی حرفشان ایستاده بودند. کار داشت به توهین هم می‌رسید که «ای بابا تو اصلا نگاه فرهنگی نداری!» همهمه شد و دعوا جدی شد. صدا به صدا نمی‌رسید؛ که ناگهان آقای مجری «ساکت» گویان، با مشت محکم روی میز کوبید. همه برگشتند. نگاهی به جمعیت کرد و گفت:

-        آقایون و خانوما! قرار نیست هیچ‌کدوم از شما تو این خونه‌ها زندگی کنه... آروم باشید...

اینقدر این آب ریخته شده روی سر افراد جلسه سرد بود که فکر کنم بقیه هم مثل من از همان‌جا مطمئن شدند که از این خانه جایی برای‌شان گرم نمی‌شود. چون در ادامه، نه جلسه، جلسه شد و نه نظرات، نظر...



پی‌نوشت: این متن را برای جایی نوشته بودم. از آنجا خبری نشد، اینجا آوردم!

۴ دیدگاه ۰۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۲۰
حاتم ابتسام