وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

داستان کوتاه


جوان با کاغذ و چسب پهن از در خانه درآمد. خیلی آهسته در خانه‌اش را بست و به سمت ماشین جگری رنگش که جلوی پل پارک بود رفت. تلفنش زنگ خورد. تلفن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. با تقلای بسیار از چسب پهن نواری کَند تا کاغذ را به شیشه‌ی عقب ماشینش بچسباند.

الو الو... سلام آقا... بله بله پیگیرم... انشالله ظهر نشده با کل مبلغ خدمت می‌رسم... ماشینمو گذاشتم واسه فروش... چشم چشم... حتما می‌رسم خدمتتون... عرض کردم که... باشه حتما... خداحافظ...

کاغذ را با عجله چسباند و چسب را هم روی صندوق جا گذاشت. سوار ماشینش شد و حرکت کرد.

وارد خیابان که شد یادش آمد باید زنگی بزند. گوشی را از جیبش درآورد و شماره گرفت.

۲ دیدگاه ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۴۸
حاتم ابتسام

یادداشت


ذره‌ای به این اراجیف خاصیت ماه‌ها و سال‌ها اعتقاد ندارم! اینکه متولدین دی‌ماه، فلان اخلاق را دارند و فلان سال پلنگی، فلان ویژگی را دارد. خرافاتی که از فرهنگ مغولی به فرهنگ ایرانی رسوخ کرده و حسابی خودش را جا انداخته است. کمی هم از چینی و هندی به آن آمیخته‌اند و آشی خوشمزه و مضر را به خوردمان داده‌اند.

هر چه هست بعضی روزها، ماه‌ها و سال‌ها برای آدم خاص می‌شوند؛ نه فقط به خاطر این‌که خاصیتی ویژه دارند، بلکه چون در ظرف زمانی آن‌ها اتفاقات خاصی می‌افتد. به عبارتی ارزش مکان به صاحب مکان است! «شرف المکان بالمکین»

این وسط سالی که گذشت بدترین سال مغولی بود، که با یکی از بدترین -شاید بدترین- سال زندگی من یکی شد! سالی که در آن بحران‌های زیادی را تجربه کردم؛ و این تصادف کمی شک‌برانگیز بود. از طرفی سالی که می‌آید بهترین سال مغولی است و امیدوارم با این بحران‌هایی که همه آن‌ها را هم پشت سر نگذاشته‌ام، سال نود و سه برایم سال خوبی باشد!

از همین‌جاست که اعتقاد به این اراجیف شروع می‌شود. یعنی یک‌سری تصادف زمانی مشکوک که اعتقاداتی را در آدم به وجود می‌آورد و از یک اتفاق به یک اندیشه می‌رسیم. آن هم آدمی که می‌خواهد همه چیز را مقصر و دخیل بداند غیر از خودش. در این میان حتی زمین و زمان را جان‌دار و موثر می‌داند! گویی نه خودی وجود دارد و نه خدایی...

به عبارتی، شرایطی که توضیحی کلی دارد در برابر سالی که توصیفات کلی دارد چه خوب، چه بد- هم‌خوانی کلی پیدا می‌کند و ما به این کلیات، کلی اعتقادِ کلی پیدا می‌کنیم؛ و مصرانه بر این اعتقادات پافشاری می‌کنیم. اعتقاداتی که به مرور زمان فکر آدم را جبری می‌کند و جنبه‌ی اختیار بشری را زیر سوال می‌برد. در یک کلام با این رویه به یک فرد تأثیرگرفته از زمین و زمان تبدیل می‌شویم که فکر می‌کنیم همه چیز بر سرنوشتمان تأثیر دارند الا خودمان، اعمالمان و لطف خداوندمان!

امیدوارم به لطف خداوند امسال بتوانم بعد از این همه بحران، تغییر مثتبی در خودم و زندگی‌ام بدهم. هر چند که می‌ترسم این اتفاق مثبت یک اعتقاد مضر را در پی داشته باشد. خداوندا خودت کمک کن... «اعوذ بالله من علم لاینفع»



مطلب مرتبط:

سال نو


۴ دیدگاه ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۵:۴۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بعد از چندین نوبت همکاری و انجام موفقیت‌آمیز چند کار، دلم به نتایج همکاری‌مان رضا نبود. این همه تلاش و در نهایت هیچ! حتی بعضی‌ از دوستان به کنایه و اشاره، مستقیم و غیرمستقیم می‌گفتند: «چقدر زحمت و چقدر نتیجه!؟؟» مطمئن شده بودم کسی قدر کیفیت کاری که ما دو نفر با هم انجام می‌دهیم را نمی‌داند؛ بلکه اصلا نمی‌فهمد کار کیفیت هم دارد. نمی‌دانم دلم شکسته بود یا نه، ولی می‌دانستم که ته دلم خالی شده است. این دستمزدی که ما می‌گرفتیم و این رضایت ساده‌ای که از کار برای مشتری حاصل می‌شد آن چیزی نبود که باید حاصل کار ما می‌شد.

در این میان از بی‌اعتنایی دوست متخصصم به این مسائل متعجب بودم. اینکه انگار نه انگار که نه مشتری و نه دوستان خودمان تحویلمان نمی‌گیرند. من که کم آورده بودم؛ ولی نمی‌فهمیدم او این همه انگیزه را از کجا می‌آورد. خستگی نداشت. نمی‌دانستم چه کسی او را تا این حد شارژ می‌کند و سیمش به کجا وصل است. توکل به خدا هم حدی داشت...

این احساسم داشت کم‌کم روی کیفیت کار تاثیر می‌گذاشت و دیگر آن مایه‌ی باید را نمی‌گذاشتم. زور الکی برای کیفیتی که موثر نبود نمی‌زدم. کسی قدرش را نمی‌دانست و خیری هم به خودمان نمی‌رسید. چقدر باید پیش خودم می‌گفتم «برای رضای خدا»!؟ نصف آن مایه‌، هم مشتری را راضی می‌کرد و هم خدا را خوش می‌آمد...

بین بیکاری دو پروژه گفتم: فلانی من دیگر با این همه تلاش نیستم! کار را سبک‌تر انجام دهیم؛ چه فایده وقتی کسی قدرش را نمی‌داند و ارزشی برای آن قائل نیست... برای خدا کار کردن هم توان می‌خواهد که من از دست دادم...

خندید و گفت: پسرجان به مرحله‌ای نرسیدی که نتیجه کارت را ببینی! تو هنوز پسرت به دنیا نیامده که برایت نوه بیاورد که نتیجه‌ات را ببینی!!!

حرف ثقیل بود. نفهمیدم و حرفی هم نزدم. هر طور بود کار جدید را شروع کردیم. چند پروژه با هم بسته بودیم و از اولین پروژه‌مان مدتی می‌گذشت. در اثنای کار مردی آمد که نمی‌شناختمیش. می‌گفت از دور حسابی می‌شناسدمان و آمده عرض اراداتی بکند و برود. گفت: فلان کارتان را دیده‌ام؛ خیلی کیف کرده‌ام و تحت تاثیر قرار گرفتم. می‌گفت که کار ما باعث شده نظرش راجع به این صنف عوض شود. اصلا به نوع کار ما امیدوار شده؛ و از این حرف‌ها...می‌گفت و ما باد می‌کردیم. هر چند دوست متخصصم خیلی برای تعریف‌کردن، به او میدان نداد و با تشکر راهی‌اش کرد.

آن مرد که رفت دوستم مرا گرفت و گفت: دیدی؟ باورت شد؟ این بود آن نتیجه‌ای که می‌خواستی! به نظرم این باد کردن برای تو زود بود، ولی بد هم نشد! حداقل دیگر سرد نمی‌شوی. یادت باشد اول خدا کیفیت ما را می‌بیند و بعد دیگران. در این دنیا چشم خیره زیاد است. همیشه تحت نظر هستی، مخصوصا وقتی اهل عملی. وقتی حواست را جمع کار کنی، حواس دیگران را به خودت پرت کرده‌ای!

از حرفش و مثالی که دیده بودم حسابی قانع و فکری شده بودم؛ که سوالی پرسید. اگر خودش نمی‌گفت من جوابی نداشتم! 

- فکر می‌کنی چرا نقدهای مثبت و منفی به بعضی آدم‌ها کارگر نیست؟ مشخص است؛ از بس که در گذر زمان نتایج کارشان را به چشم خود دیده‌اند و قضاوت کرده‌اند دیگر حرف کسی برایشان اهمیتی ندارد؛ یعنی به مرحله‌ای رسیده‌اند که همه مراحل کارشان را دیده‌اند. مطمئن باش تو هم می‌رسی؛ روزی می‌رسد این تجربه‌ها دلت را آن‌قدر قرص می‌کند که دیگر با هیچ تبری نمی‌شکند.

با این حرف خیال من را هم راحت کرد. حداقل فهمیدم دلش از کجا قرص است که تبری رویش جواب نمی‌دهد...




متخصص تجربه


۴ دیدگاه ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۳
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


بچه‌تر که بودم هر وقت که با وسیله‌ای بچگانه و کنجکاوانه ور می‌رفتم! بزرگ‌ترهایی که آنجا بودند با جمله‌ی ثابتی ادامه روند اکتشافاتم را مختل می‌کردند. «بازی نکن باهاش بچه، اسباب‌بازی که نیس!» همیشه با شنیدن این جمله تأثیرگذار برایم جا می‌افتاد که دنیا جدی‌تر از این حرف‌هاست و اسباب و وسایل بزرگان، اسباب‌بازی کودکان نیست!

کمی که گذشت و قد کشیدیم و بزرگ‌تر شدیم، همزمان شدیم با به عرصه آمدن موبایل. کنجکاوی‌های بچگی بیش از پیش شد و خواستیم با موبایل که برای همه قشر سنی جدید و جالب بود بیشتر آشنا شویم. خدا می‌داند نیت دیگری هم نداشتیم. اما چه فایده که همه می‌گفتند: «دست نزنید! اسباب‌بازی که نیست؛ وسیله کار است!» غافل از اینکه به چشم خودمان می‌دیدیم بعضی اوقات همان بزرگان با همان گوشی بازی می‌کنند (مار بود یا کرم‌بازی، نمی‌دانم!)

بگذریم از اینکه در اینجا بود که اولین جرقه‌های مفهوم «کرم از خود درخت است» در ذهن ما خورد. اما خیلی قشنگ جا افتاد که گوشی هم می‌تواند اسباب‌بازی باشد! چرا که آن بزرگانی که گوشی را ساخته‌اند در آن بازی هم ریخته‌اند برای بزرگان! پس اسباب‌بازی هم هست...

بزرگتر که شدیم از این دست جملات زیاد به گوشمان خورد که «همه مال دنیا لهو و لعب است و همه عالم امکان وسیله است»؛ «مال دنیا بازیچه‌ی دست عده‌ای شده و دیگران را هم بازیچه‌ی خود کرده‌اند». یا «بعضی بزرگان را با اسباب‌بازی دنیا می‌سنجند و بعضی نیز خودشان را با اسباب‌بازی مشغول کرده‌اند» و الخ...

****

چند روزی می‌شد که با درآمد شخصی گوشی نو خریده بودم. از آن تکنولوژی‌دارهای نوین! خدا نگذرد از این گوشی‌های جدید. دنیایی هستند برای خودشان. همه چیز را کرده‌اند داخل یک گوشی اندازه کف دست! چیزی فراتر از یک وسیله ارتباطی. چیزی تا حد مونس و همدم همیشگی! واسطه دوستی هم هستند! البته چون کتاب‌خانه هم دارند...

به بهانه‌ی یادگیری چم و خم گوشی افتاده بودم به جانش. کل روزم را سرگرمش بودم بدون اینکه درصدی از گذر زمان را بفهمم. آدم این‌گونه مواقع و با اینگونه مشغولیت‌ها نمی‌داند چه شکلی می‌شود و چگونه دیده می‌شود. و بدتر اینکه دقیقا نمی‌داند چه شکلی می‌شود که وقتی پدر و یا مادری از باب سر و گوش آب دادن ناگهان مسیرشان به محل ما می‌خورد، چگونه ما را می‌بینند که فورا سوالشان این است «با چی بازی می‌کنی بچه!؟». نمی‌دانم چرا تصورم این بود با این گوشی‌های مدرن از شنیدن این حرف‌ها مبرّا هستم. شاید چون هم بزرگ شده بودم و هم گوشی خودخریده‌ام برایم اسباب‌بازی نبود.

از قضا آن روز مسیر پدر به محل ما خورد و مرا غرق در گوشی، ولوشده بر زمین دید! و صدا زد: «پسر با گوشی بازی می‌کنی یا بازیگوشی می‌کنی!؟»

چه سوال پر مغزی! به کل سوختم. از اینکه این سوال جواب نداشت بگذریم، آتش آنجاست که کسی نیست بگوید زمانی همین گوشی دست شما بزرگان وسیله کار بود و حالا به ما که رسید اسباب‌بازی شد!!؟؟ ای روزگار...

 



پی‌نوشت: معلمی می‌گفت: «کوچک که بودیم پدرسالاری بود، حالا که بزرگ شدیم فرزندسالاری است!» بندگان خدا واقعاً نسل سوخته‌اند...



مطلب کاملا مرتبط:

ساخت معکوس


۴ دیدگاه ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۱۰
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


اصل روابط بر این است که به افراد و اعمال حق بدهیم یا ندهیم؛ یا کاری را اشتباه بدانیم یا ندانیم. یعنی یک نگاه صفر و صدی! حتی بدون اینکه به بینش درستی از حق و اعمال برسیم.

حق‌دادن: اعلام موافقت و سزوار دانستن یک مسئله و یا فرد.

درک‌کردن: دریافت و رسیدن به یک بینش از اعمال و اندیشه‌های دیگران. اینکه بدانیم دیگران چه می‌کنند و چرا اینگونه می‌کنند. درباره هر کسی و هر عملی. از ابلیس تا شمر...

بعد از مرحله درک است که مرحله حق فرا می‌رسد؛ و هرچه درک بیشتر، حق دادن عادلانه‌تر...

اینجاست که می‌گویند باید همه را درک کرد، ولی نباید به هر کسی حق داد!



مرتبط:

اصالت

یک نماد و برداشت از آن

۷ دیدگاه ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۰۴:۳۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مرد منتظر چنین موقعیتی بود. حالا می‌توانست با خیال راحت، کاری را که دوست داشت انجام بدهد. قبلاً پیش خودش فکر کرده بود که وقتی زنش در خانه نباشد دست به کار شود. ولی به این فکر نکرده بود که این کار چه باشد. نزدیک شده ظهر بود و فکر کردن به اینکه چه کاری بکند ذهنش را مشغول کرده بود. غیر از این‌ها باید غذا هم می‌پخت.

هم پختن غذا، هم کاری برای خوشحالی؛ آن هم در چند ساعت. با ذهن مشغول روی راحتی جلوی تلویزیون ولو شده بود و تلویزیون نگاه می‌کرد. تبلیغ مایع ظرفشویی پخش شد. ناگهان یادش آمد که همسرش چند وقتی است که از خرابی شیر ظرفشویی می‌نالد. حرصش گرفت از اینکه این مسئله دیر به ذهنش رسید. از اینکه اگر مشغول غذا می‌شد درد شیر را هم می‌فهمید. مثل فشنگ از جایش پرید و دست به کار شد.

در طول مدت کار دلش قنج می‌رفت که بالاخره بعد از مدت‌ها کاری برای همسرش می‌کند که او را خوشحال کند. غذا هم می‌پزد. پیش خودش تصور می‌کرد که از این به بعد چقدر کار همسرش راحت می‌شود. کمی روی کلمه راحتی مکث کرد. چه چیزی برای زنم راحت می‌شود!؟ اینکه راحت‌تر ظرف بشورد و کارِ خانه بکند!؟ دست از کار کشید و همان‌طور به عقب تکیه داد که صدای تقه‌ای آمد. دید که صدای در لباسشویی است. یادش افتاد چرا این لباس‌شویی را خریده. روزی که این را خرید زنش دیگر راحت شد؛ و او از اینکه زنش را راحت کرده خوشحال شده بود. باز هم راحتی...

مرد کمی به معنای راحتی فکر کرد. کدام راحتی!؟ راحتی کار در خانه! انگار در یک لحظه معنای راحتی در ذهن مرد تغییر کرد! به هر طرف که نگاه کرد اثری از ابزارآلات کار می‌دید؛ نه وسایل راحتی. ابزارهایی که کار را راحت می‌کردند، نه اینکه راحتی داشته باشند! مرد پیش خودش گفت پس باید کاری کنم که زنم از دست کار خانه راحت شود.

خیلی فکر کرد و چیزی به ذهنش نیامد. گرسنگی دیگر فشار آورد. حوصله پخت غذا نداشت. تلفن را برداشت و سفارش غذا داد. نیم‌ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد. مرد مطمئن بود که غذاست. چون زنش کلید داشت. ولی زن داخل شد. با غذا در دست...

سفارش غذا داده بودی کلک!؟ پیک رستوران زنگ خونه رو زد. منم غذا رو گرفتم ازش. وای که چقدر راحت‌طلبی...




داستان های دیگر:

یادگاری

ظرف نشسته


۲ دیدگاه ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۲
حاتم ابتسام

یادداشت


مدت‌ها بود به مسئله «آرمان» فکر می‌کردم و درگیر آن بودم؛ این یادداشت که تلاشی برای مدیریت این افکار بود، همزمان با این مسئله شروع شد و تا اینجا حاصل این درگیری است.

*****

آرزو و امید مانند گرسنگی جسم، نیاز روحی انسان هستند. هر انسانی آرزو و امیدی دارد؛ هر چقدر امید مفید و پرورش دهنده است، آرزو قابل اتکا و مفید نیست. امید با داشتن هدف، آرمان و بینش صحیح و واقع بینانه درباره آینده به وجود می‌آید. بینشی که محصول نگاه به حال و گذشته است. آرمان در نظر گرفتن واقعیت‌هاست. فرق امید و آرزو در واقعیت آن‌هاست. درباره تفاوت آرزو و امید سخن بسیار گفته‌اند. اما آنچه اینجا هست درباره امید متعالی و تعالی‌دهنده یا همان آرمان است.

آرمان آرزویی متعالی و امیدبخش است. در حالی که هر آرزویی امیدوارکننده نیست و چه بسا بعضی افسرده‌کننده هم باشد. جامعه متشکل از انسان‌هاست و همان‌گونه که روح انسان تشنه و تعالی طلب است، جامعه نیز بر اساس‌های نیازهای خود به آرمان احتیاج دارد. آرمانی که موتور محرک جامعه به سوی رشد باشد. با این تفاوت که آرمان در سطح اجتماع، فراز نشیب‌های بزرگ‌تر، پررنگ‌تر و پیچیده‌تری نسبت به آرمان، در سطح یک فرد دارد.

مانند انسان، جامعه‌ای موفق‌تر و پویاتر است که هدفمندتر عمل کند و به عبارتی آرمان‌گرا و متعهد به آرمان باشد؛ و البته این فایده آرمانی هنگامی است که در جامعه توزیع شده باشد و درباره‌ی آن، بین افراد جامعه اشتراک و اتحاد وجود داشته باشد. چنددستگی آرمان‌ها سوای بحث فایده تضارب آرا، جامعه را چندپاره و کند می‌کند. در سطوح بالای فکری یک جامعه آرمان باید یکدست باشد. الزام‌آوری آرمان و تعهد به آن نیز شرط سرعت و موفقیت یک جامعه در مسیر تعالی است.

از سوی دیگر وجود آرمان باعث تکاپوی بیشتر انسان‌های آرمان‌گرا می‌شود و این خود مقدمه‌ای برای ساخته شدن آرمان و آرمان‌گرایی دیگر افراد می‌شود؛ و تا قومی بر اساس یک نیاز صحیح به آرمان نرسد خدا نیز به او نمی‌دهد.

«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر ما بانفسهم» آیه 11 سوره رعد

یعنی خودآگاهی اجتماعی باعث ایجاد و گسترش آرمان در سطح جامعه می‌شود؛ و در پی ایجاد یک آرمان و جامعه‌ی صاحب آرمان، اجتماع به سمت آرمان‌شهر می‌رود.

همیشه‌ی تاریخ ادیبان، روشنفکران، دانشمندان و مسئولان یک جامعه، آرمان‌گراتر از مردمان جامعه‌شان بوده و هستند؛ چرا که ضرورت وجود آرمانِ برخواسته از تعالی‌طلبی، برای ایشان روشن و واضح است. آنها می‌دانند که یک جامعه مانند بدن نیاز به اکسیژن دارد و این اکسیژن برای جامعه، آرمان، آرمان‌طلبی و آرمان‌گرایی است. و شهری که به سوی آرمان پیش نرود دیگر شهر نخواهد بود.

خیلی از افراد جامعه اگر در فضای آرمان‌هایشان نفس نکشند می‌میرند. خیلی از هجرت‌ها و فرارهای نخبگان به علت ترس از نرسیدن به آرمان‌هاست. فرد به شهر دیگری می‌رود تا شاید آنجا آرمان و آرمان‌شهرش را بیابد و یا بسازد.

بعضی آدم‌ها برای دیگران آرمان تعریف می‌کنند و آرمان‌های دیگران را عوض می‌کنند و به اصطلاح آدم‌های آرمان‌سازی هستند؛ اما در این میان قدرتمند آدم‌هایی هستند که آرمان‌هایشان را به بهترین شکل انتقال می‌دهند. آرمان‌های ناب توسط طبقه خاص جامعه طراحی می‌شوند اما این مردم هستند که آن را عملیاتی می‌کنند.

اگر آرمانی توسط جامعه فهمیده و پذیرفته شد راه هموار می‌شود و و حتی مردمان آن جامعه تا پای جان نیز بر آن خواهند ماند.  اگر مردم نباشند آرمان‌ها در ذهن صاحبان آن و یا در بهترین حالت در لابه‌لای کتاب‌ها خاک می‌خورند و می‌پوسند. وقتی همان خواص آرمان‌ها را نه تنها انتقال نمی‌دهند بلکه فراموش هم می‌کنند دیگر چه امیدی به مردمان جامعه است. مردمان دیرباوری که آرمان را با مصداق هم باور نمی‌کردند، حالا که حرف آرمان نیست عمل به آرمان هم نیست. ایجاد باور درباره یک آرمان -در مرحله انتقال- و قبولاندن و تببین آن برای دیگران کار دشواری است. هر چند آرمان‌ها تا حد زیادی در باور پذیر بودن خود دخیل‌اند.

عادت بشر این است که تا به چشم نبیند باور نمی‌کند. آرمان هم دیدنی نیست، فهمیدنی است. مردمان یک پیامبر معجزه می‌خواستند تا شاید آرمان‌های پیامبر را باور کنند. و چه بسا که معجزه دیدند و باز به آرمان‌ها پای‌بند نشدند. و این از ویژگی‌های بشر است. آرمان را تا سطح آرزو پایین می‌آورد و بعد هم از بین می‌برد.

از ویژگی‌های بشر امروز دیرباوری از یک سو و نیازمندی شدید از سوی دیگر است. دیرباوری در برابر آنچه می‌شنود و حتی می‌بیند و نیاز شدید به آرمان‌ها و شرایطی که او را یک گام به آرمان‌شهر و زندگی اجتماعی بهتر نزدیک‌تر کند.

مرحله مهم انتقال آرمان به عهده روشنگران اجتماعی است. کسانی که آرمان را خوب می‌فهمند و خوب انتقال می‌دهند. مثلا تحصیل‌کردگان و اصحاب رسانه...

هر آدمی آرمان ندارد و هر آرمانی هم درست نیست. این یک معضل اجتماعی است که راه حل‌هایی هم برای آن وجود دارد. یکی از این راه حل‌ها مهم و دشوار انتقال آرمان‌های صحیح است. یعنی درباره آرمان و آرمان‌گرایی در جامعه مراحلی وجود دارد: مرحله تولد، رشد و پرورش آرمان؛ انتقال آرمان و اعتلای آرمان

گاهی می‌شود آرمانی ناب ساخته می‌شود و شعار آن داده می‌شود، اما به مرحله عمل نمی‌رسد؛ یا خود آرمان و شعارش ایراد دارد، یا درست منتقل نشده و یا بعد از انتقال، توسط مردم درک و پیگیری نشده است. که به این معناست ساز و کار اجتماعی آرمان‌گرایی در جامعه به خوبی شکل نگرفته است. نه در مرحله تولید، نه در انتقال و نه در اعتلا!

برای مثال در یک اجتماع با نوع حکومت آرام و بروکراتیک، طبقه حاکم به آرمان‌گرایی اعتقادی ندارند و تنها در مواردی که به آن نیازمند هستند، با تزریق آرمان‌های پوشالی و ضعیف به افراد، در جامعه موجی ایجاد می‌کنند. و در نهایت مجبور می‌شوند برای ادامه بقای جامعه روز به روز قانون‌مدار تر شوند! این اشتباه بزرگی است؛ جامعه‌ای که با مدیریت آرام حرکت کند از جامعه‌بودن خارج و مرداب می‌شود. در حالی که حاکمیتی که از آرمان‌گرایی حمایت کند، جامعه‌ای آزاد و در مسیر پیشرفت است.

خیلی از آرمان‌ها نیز ظرفیت و تاریخ انقضا دارد. و به قول دوستی، «آرمان دست‌یافتنی نیست!» چرا که اگر کمی به آن نزدیک شوی به نظرت کوچک می‌شود و از بین می‌رود و آرمان بزرگتری جای آن را می‌گیرد و این ماجرا تا ابد ادامه خواهد داشت. از طرفی روی یک آرمان مفاهیم زیادی را می‌توان بار کرد و آن را گسترش داد. یعنی همان «گسترش آرمانی!» و یکی از ویژگی‌های آرمان‌ همین گستردگی آن است. مثلا در سطح فردی، یک آرمان از میل به خواندن و نوشتن شروع می‌شود و آرام‌آرام آرمان‌های بزرگ‌تری در مسیر تحصیل به وجود می‌آید و در نهایت آرمانی بزرگ طراحی می‌شود که روی همان آرمان می‌توان مفاهیم زیادی بار کرد. مثلا در انتهای تحصیل آرمان خدمت به جامعه مطرح می‌شود و این خود یک عنوان گسترده است.

هر آرمانی هم با یک شعار شروع می‌شوند. پس در حد شعار هم که شده آرمان‌گرا باشیم...




مطالب مرتبط:

حزب در ایران

آگاهی اجتماعی

۵ دیدگاه ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۰:۰۳
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


زن دست پسربچه‌اش را گرفته بود و به سمت پله برقی می‌رفت تا عرض خیابان از روی پل عابر بروند. پسربچه تا پله‌برقی را دید ذوق‌کنان، دست مادرش را رها کرد و به سمت پله‌هایی که از بالا به پایین می‌آمد دوید. مادرش خواست بلند صدایش بزند که با دیدن چند نفری که از پله‌ها پایین می‌آمدند صدایش را خورد. پسربچه با هیجان و انرژی زیاد چند پله اول را دوید و از مادرش که با پله‌های موافق بالا می‌رفت جلو زد.

پسربچه وسط پله‌ها که رسید دو جوان درشت‌هیکل را دید که کیپ هم، گپ می‌زدند و راه صعود دشوارش را بسته بودند. تا به آنها رسید ایستاد؛ به فاصله‌ی میان پاهایشان نگاه کرد، ولی فاصله اندازه‌‌ای نبود که از آن رد بشود. همین توقف کوتاه او را از مادرش عقب انداخت. ناگهان توی دلش خالی شد؛ انگار که همه چیز تمام شده باشد و مادرش از دستش برود! در کسری از ثانیه زیر گریه زد و صدای «مامان مامان»ش حواس همه را گرفت!

زن که صدای پسرش را شنید، خواست پله‌های رو به بالا را پایین بیاید و به فریاد پسرش برسد ولی پیرمردی دست به عصا پشت سرش ایستاده بود. زن مستأصل شده بود و فقط می‌خواست جلوی فریاد زدن پسرش را بگیرد. ولی با پایین رفتن پسر و بالا رفتن مادر، صدای پسربچه تیزتر و فریادش رساتر می‌شد. دیگر همه فهمیدند که این مادر و پسر با هم هستند.

یکی از همان جوان‌های درشت پسربچه را گرفت، بلند کرد و گذاشت رو پله‌های سمت مادرش. بین پیرمرد و مادر. پسربچه ساکت شد. همه خیالشان راحت شد و از جوان تشکر کردند. پسربچه کمی به اطرافش نگاه کرد و دوباره جیغ و داد راه انداخت! پیرمرد آرام برگشت و گفت «پسرم مامانت اینجاس، جلوی من، سرو صدا نکن، رسیدیم دیگه!» پسربچه نگاهی به پیرمرد و عصایش کرد و گفت «نخیرم! نمی‌خواستم با پله‌های تنبل بیام بالا!!!»




داستان‌های دیگر:

بزرگ‌وار


۲ دیدگاه ۰۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۰۷
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


مذاکره در حقیقت فرایند پیچیده‌ای نیست و نباید هم باشد! یک گفتگوی دوطرفه با توقع منفعت هر دو طرف. کمی سخت به نظر می‌رسد؛ اما شدنی است. مذاکره‌ای که طولانی‌شدن آن به ضرر دو طرف تمام می‌شود. مثلا ازدواج نتیجه‌ی یک مذاکره سودمند است. بحث بر سر مهریه تا زمان عروسی هم مواد این مذاکره‌اند...

*****

اما در واقعیت ماجرا کمی فرق کرده است. مذاکره واقعا چیز پیچیده‌ای‌ست. یک گفتگوی دو طرفه که یک طرف آن فریب و طرف دیگر تمایل است.

یک طرف تمایل به داشتن چیزی که بعید و دشوار است. یک طرف رفتار فریب‌کارانه و امیدوارکننده برای تمام‌نشدن مذاکره و طولانی‌شدنش...

منفعت در این مذاکرات پیچیده‌تر از همه چیز است. منفعتی که اگر درست معنی شود هیچ‌کس فریب تمایلاتش را نمی‌خورد!

*****

پیچیدگیِ معنا چیز بدی است...



مطلب مرتبط:

دیالکتیک انقلابی


۵ دیدگاه ۲۳ آذر ۹۲ ، ۱۰:۴۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پسربچه کنار خیابان ایستاده بود و با اضطراب به وسط خیابان خیره مانده بود.

«پسرم دست‌تو بده، ردت کنم.» صدای مرد بلندقامتی بود که پشت سر پسر ایستاده بود و دستش را به سمت پسر دراز کرد. مرد به خیال اینکه پسر نشنیده حرفش را تکرار کرد. ««پسرم دستتو بده من، از خیابون ردت کنم...»

پسربچه برگشت و به چهره‌ی مرد نگاه کرد. مرد ترس را در چهره پسربچه خواند. «مگه نمیخوای از خیابون رد شی!؟»  

«نه آقا!» صدای پسربچه می‌لرزید. با دست به کف خیابان اشاره کرد. مرد هرچه تیز نگاه کرد، متوجه چیزی نشد. «یه گربه اونجا رفت زیر ماشین!»

مرد جا خورد. «چی شد!؟»

«یه گربه داشت می‌‌رفت اون‌ور که یه دفه رفت زیر لاستیک یه ماشین؛ ماشین هم وانستاد، چند تا ماشین دیگه هم رد شدن؛ دیگه گربه معلوم نیست.»

مرد از اینکه پسربچه چنین صحنه‌ای را دیده حالش بد شد. بی اختیار صدایش را برای پسربچه بلند کرد. «خب تو چرا اینجا وایسادی!؟ برو خونتون...»

پسربچه که انگار چشمانش به جای له‌شدگی گربه خشک شده بود، خیلی خشک گفت «اون گربه می‌خواست بره خونشون!»

مرد نمی‌دانست چه بگوید؛ از طرفی دلیلی برای ایستادن کنار پسربچه نداشت! «پسرم خونتون کجاست؟ مامانت می‌دونه اینجایی؟»

«خونمون نزدیکه... خونه این گربه هم نزدیک خونمونه...» پسربچه مکثی کرد. «یعنی اگه منو هم زیر کنن، این شکلی می‌شم؟» مرد نمی‌دانست دلش برای گربه بسوزد یا حال پسربچه... هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آمد. آرام خم شد و با صدای پدرانه‌ای در گوش پسر خواند. «پسرم بعضی وقتا هیچ‌کاری از دست ما برنمیاد... حالا برو خونه تا مامانت نگرانت نشده...»




داستانی دیگر:

بزرگ‌وار

۵ دیدگاه ۱۸ آذر ۹۲ ، ۰۳:۵۱
حاتم ابتسام