متخصص تجربه (7)
یادداشت داستانی
بعد از چندین نوبت همکاری و انجام موفقیتآمیز چند کار، دلم به نتایج همکاریمان رضا نبود. این همه تلاش و در نهایت هیچ! حتی بعضی از دوستان به کنایه و اشاره، مستقیم و غیرمستقیم میگفتند: «چقدر زحمت و چقدر نتیجه!؟؟» مطمئن شده بودم کسی قدر کیفیت کاری که ما دو نفر با هم انجام میدهیم را نمیداند؛ بلکه اصلا نمیفهمد کار کیفیت هم دارد. نمیدانم دلم شکسته بود یا نه، ولی میدانستم که ته دلم خالی شده است. این دستمزدی که ما میگرفتیم و این رضایت سادهای که از کار برای مشتری حاصل میشد آن چیزی نبود که باید حاصل کار ما میشد.
در این میان از بیاعتنایی دوست متخصصم به این مسائل متعجب بودم. اینکه انگار نه انگار که نه مشتری و نه دوستان خودمان تحویلمان نمیگیرند. من که کم آورده بودم؛ ولی نمیفهمیدم او این همه انگیزه را از کجا میآورد. خستگی نداشت. نمیدانستم چه کسی او را تا این حد شارژ میکند و سیمش به کجا وصل است. توکل به خدا هم حدی داشت...
این احساسم داشت کمکم روی کیفیت کار تاثیر میگذاشت و دیگر آن مایهی باید را نمیگذاشتم. زور الکی برای کیفیتی که موثر نبود نمیزدم. کسی قدرش را نمیدانست و خیری هم به خودمان نمیرسید. چقدر باید پیش خودم میگفتم «برای رضای خدا»!؟ نصف آن مایه، هم مشتری را راضی میکرد و هم خدا را خوش میآمد...
بین بیکاری دو پروژه گفتم: فلانی من دیگر با این همه تلاش نیستم! کار را سبکتر انجام دهیم؛ چه فایده وقتی کسی قدرش را نمیداند و ارزشی برای آن قائل نیست... برای خدا کار کردن هم توان میخواهد که من از دست دادم...
خندید و گفت: پسرجان به مرحلهای نرسیدی که نتیجه کارت را ببینی! تو هنوز پسرت به دنیا نیامده که برایت نوه بیاورد که نتیجهات را ببینی!!!
حرف ثقیل بود. نفهمیدم و حرفی هم نزدم. هر طور بود کار جدید را شروع کردیم. چند پروژه با هم بسته بودیم و از اولین پروژهمان مدتی میگذشت. در اثنای کار مردی آمد که نمیشناختمیش. میگفت از دور حسابی میشناسدمان و آمده عرض اراداتی بکند و برود. گفت: فلان کارتان را دیدهام؛ خیلی کیف کردهام و تحت تاثیر قرار گرفتم. میگفت که کار ما باعث شده نظرش راجع به این صنف عوض شود. اصلا به نوع کار ما امیدوار شده؛ و از این حرفها...میگفت و ما باد میکردیم. هر چند دوست متخصصم خیلی برای تعریفکردن، به او میدان نداد و با تشکر راهیاش کرد.
آن مرد که رفت دوستم مرا گرفت و گفت: دیدی؟ باورت شد؟ این بود آن نتیجهای که میخواستی! به نظرم این باد کردن برای تو زود بود، ولی بد هم نشد! حداقل دیگر سرد نمیشوی. یادت باشد اول خدا کیفیت ما را میبیند و بعد دیگران. در این دنیا چشم خیره زیاد است. همیشه تحت نظر هستی، مخصوصا وقتی اهل عملی. وقتی حواست را جمع کار کنی، حواس دیگران را به خودت پرت کردهای!
از حرفش و مثالی که دیده بودم حسابی قانع و فکری شده بودم؛ که سوالی پرسید. اگر خودش نمیگفت من جوابی نداشتم!
- فکر میکنی چرا نقدهای مثبت و منفی به بعضی آدمها کارگر نیست؟ مشخص است؛ از بس که در گذر زمان نتایج کارشان را به چشم خود دیدهاند و قضاوت کردهاند دیگر حرف کسی برایشان اهمیتی ندارد؛ یعنی به مرحلهای رسیدهاند که همه مراحل کارشان را دیدهاند. مطمئن باش تو هم میرسی؛ روزی میرسد این تجربهها دلت را آنقدر قرص میکند که دیگر با هیچ تبری نمیشکند.
با این حرف خیال من را هم راحت کرد. حداقل فهمیدم دلش از کجا قرص است که تبری رویش جواب نمیدهد...