یادداشت داستانی
روی بعضیها عکس شُش سالم و شُش خراب را کشیده که عاقبتِ دودگرفتن است. روی بعضی، عکس کتانیِ چینی ارزانی است که مُشتی سیگار را له کرده. روی بعضی دیگر هم مرد مغمومی را از پشت تصویر کرده که پشیمان به نظر میرسد ولی پایش به سیگار زنجیر شده. هیچکدامشان شبیه اینهایی که از من سیگار میخرند نیستند. مردانی و بعضی وقت زنانی که خیلی بیحس نخی و پاکتی، سیگار میگیرند و بعضی با همین فندک که بارها عوض شده سیگار میگیرانند.
از دستم در رفته که این چندمین فندکی است که به کار گرفتهام. یکیدوتای اول را که نخ نداشت دودر کردند؛ اگر یادشان رفته بود، برمیگرداندند. سه چهارتایی هم یا از وسط شکست یا از شستی؛ یا شعلهپوششان وا رفت. یکی دو تا هم که گاز تمامکردند و دیگر نشد پُرشان کنم. بعضی از چخماقیها بعد از خرابی چخماق یدکی هم قبول نکردند. بعضی که اصلاً معلوم نشد چه سرطانی گرفتهاند که شعله نمیگیرند! چقدر وقت گذاشتم تا بفهمم دردشان چیست ولی نشد.
قیافهاش ساده است؛ اما دنیای پر جزئیاتی است. بعضی وقتها که فندک خاموشی را راه میاندازم حسِ بلندکردن فضاپیما زیرپوستم میدَود. تا الان در این دخمه بزرگترین لذتم نگاهِ زیرچشمی به صورتِ ذوقزدهی آنهایی است که فندک محبوبشان را برپا میکنم.
این یکی فندکها قرصتر است. به دوستانم پیشنهاد میکنم همین را ببرند. زمخت و بدقواره است؛ ولی مثل سگ جان دارد. چندتا سیگاریِ خراب دیدم که از همین داشتند. مطمئن شدم که فندکِ کهنهکارهاست. طوری با نخ زنجیرش کردهام که دزد هفتخط قافله هم نمیتواند دودرش کند. مگر اینکه با نخ ببرد!
از اول نیت داشتم به زیر ۱۸ سال نفروشم؛ میگفتم نداریم! بعضی تخص بودند و پاپی میشدند «پس این همه چیدی چیه!؟» و من بُراق میشدم که «فروشی نیست.» معمولا این یکی جواب میداد و سرش را میکشید و میرفت. مشخص بود میرفت از جای دیگری بگیرد. بعضی هم مثلاً زرنگ بودند و خودشان را به موشمردگی میزدند که «برای بابام میخوام» و منم میگفتم «برو بگو خودش بیاد بخره.»
دیگر حوصلهام نمیگیرد. بدوناینکه خیره بشوم که بفهمم به ۱۸ رسیده یا نه سیگار را میدهم که برود رد کارش و بیشتر عذابم ندهد. با اینکه تشخیص سنم واویلا بود نشسته بودم و حساب کرده بودم یک زیر ۱۸ سال، چه شکلی باید باشد. سنّ کم بعضی که واضح بود ولی بعضی غلطانداز بودند. یکبار پسری که به خیالم بیش از ۲۰ سال داشت آمد و سیگاری گرفت؛ وقتِ خرید شرم کودکانهای به صورتش بود. رد که شد نگاهش کردم و دیدم کولهی مدرسهاش را از دوستش که دبیرستانی میزد گرفت؛ یکنخ را به او داد و ذوقزده به کوچهای دویدند.
آمارش از دستم در رفته قبلا روزی صد و سی-چهل پاکت میفروختم. الان درگیرش نیستم. فکرش عذابم میدهد اما پولش بد نیست. اول تلخ نبود؛ ولی الان شیرین نیست.
روز اول که پای دکه ایستادم نمیدانستم روزنامهها سفرهای برای سیگارفروختن هستند. روزنامه بهانه است که بایستند و نگاهی بگیرند و بپرسد: «فیلترپلاسِ نخی داری؟» باورم نمیشد کاسبی اصلیام سیگار باشد؛ آن هم نه پاکتی، بلکه نخی!
روی روزنامهای تیتر زده بود: «سیگار کدام سرمایه را دود میکند؟» دیگر حوصلهام نمیآمد روزنامهها را ورق بزنم. پیش خودم گفتم سیگار کارشدود کردن است حالا هر چیزی که باشد!
این عکسهای روی پاکتها حال سیگاریها است ای کاش حال سیگارفروشها هم بود. فکر کنم همان مرد مغموم و پشیمانی که پایش به سیگار زنجیر شده من باشم. کسی که با سرمایهاش پای نخ به نخ سیگاری که نمیکشد دود میشود.
مرتبط: