گلدسته
داستان کوتاه کوتاه
خورشید وسط آسمان بود...
کبوتر نری در بالای گلدستهی مسجدی نشسته بود و غمگین به اطراف نگاه میکرد. ناگهان صدای گوشخراشی او را از جا پراند. بلندگوی بوقی قدیمی که در بالای گلدسته نصب بود، خراب شده بود و نویز تولید میکرد. کبوتر با ناراحتی برگشت و به پشت سرش، جایی که لانهاش در زیر آفتاب و در لبهی گلدسته قرار داشت نگاه کرد. بالی زد و به کنار لانه رفت. درون لانه جفتش در حالی که مریض بود و نفسهای بیرمقی میکشید به او نگاه کرد. سایه کبوتر نر که روی جفتش افتاد، کبوتر ماده چشمانش را باز کرد. در چشمان دو کبوتر، غمی موج میزد. کبوتر ماده نای حرکت نداشت. کبوتر نر بال زد و رفت.
جوانی از پلههای گلدسته بالا آمد. به گلدسته که رسید با پارچهی سیاهی که همراه داشت دور تا دور گلدسته را سیاهپوش کرد. پارچه سیاه باعث شد دیگر آفتاب مستقیم روی لانه کبوترها نیفتد. جوان لانه کبوتران را دید. چشمانش برقی زد؛ انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد. فورا رفت.
کبوتر نر که غذا به دهان از دور میآمد پارچهی سیاه روی گلدسته برایش غریب آمد؛ وحشت کرد غذا را انداخت و با قدرت بیشتری بال زد تا به گلدسته رسید. از کنار پارچه، درزی پیدا کرد و وارد شد. نگاهی انداخت؛ جفتش آرام زیر سایهی پارچه مشکی خوابیده بود. نفس راحتی کشید.
نزدیک غروب...
مرد جوان دوباره از گلدسته بالا آمد. چیزی را لای پارچه پیچیده بود. به سمت لانه کبوترها رفت. کبوتر نر که او را دید حالت تدافعی به خود گرفت؛ اما مرد با خوشحالی از دیدن کبوتر آرامآرام نزدیک شد. آهسته پارچه را کنار زد؛ زیر پارچه، لانهی زیبای دستسازی بود. چند میخ از جیبش درآورد و با چکشی، لانه را با دقت روی دیوار نصب کرد. کبوتر نر دیگر آرام شده بود. مرد جوان لانه قدیمی را که کبوتر ماده در آن بود، آرام برداشت و داخل لانه نو گذاشت. کبوتر نر خیلی خوشحال شد؛ پرید و رفت داخل لانه؛ چرخی زد و بالا و پایینش را وارسی کرد. داخل لانه ظرف آب و غذا بود. جوان از قمقمهای که همراهش بود کمی آب در ظرف آب و از جیبش کمی گندم در ظرف دیگر ریخت. مرد از خوشحالی کبوتران خیلی خوشحال شده بود. ناگهان صدای نویز بلندگو مرد را از جا پراند. کبوتر هم ترسید و از روی لانه پرید. جوان با ناراحتی به بلندگو نگاه کرد و با همان چکشی که داشت بلندگوی بوقی را از جا درآورد.
چند روز بعد...
صدایی، کبوتر نر را از لانه بیرون کشید. صدای طبل و زنجیر دستهای بود که با نوحهخوانی، وارد مسجد میشد. کبوتر نر بالی زد و لبهی گلدسته نشست و به ورود دسته خیره شد. زیر جایی که کبوتر نشسته بود، بلندگویی نو و خوشفرم قرار داشت. ناگهان کبوتر ماده بدون اینکه نر متوجه شود بال زد و کنارش نشست و به پایین خیره شد. کبوتر نر متوجه حضور او شد و با تعجب نگاهی به او انداخت. هیچ علامتی از بیحالی و مریضی در کبوتر ماده نبود؛ خوبِخوب شده بود.
نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان از روی گلدسته پریدند؛ چرخی در آسمان زدند و به سمت حیاط مسجد بال زدند.
جوان که در صف زنجیرزنان قرار داشت لحظهای به آسمان نگاه کرد. دو کبوتر را دید؛ کبوتر ماده را که دید لبخند رضایتی روی لبانش نشست.
پینوشت: این کار را پارسال همین موقعها به بهانه ساخت پویانمایی کوتاهی نوشته بودم؛ قسمت نشد بسازیم. روزی محرم امسال «وحدت تفاوت» شد.