به خاطر اسدالله
کوتاه کوتاه
با دستان لرزانش کاسه شیر را گرفته بود و کوچهها را طی میکرد. قطرهای از کاسه چکید. روی کوچه انگار قبلا هم شیر چکیده بود؛ شاید هم خون. تمام غذای یک روزش همین یک کاسه بود. برای او کاسه بود مگرنه اگر دست، دست بود پیاله هم حساب نمیشد. به سر کوچه که رسید خیلیها را دید شبیه خودش؛ کاسه به دست و لرزان. دید که گریه میکنند و بر میگردند. کسی بهشان گفته بود: «دیگر شیر هم افاقه نمیکند، برگردید.»
شیر برای شیرخدا دیگر کار شیر را نمیکرد؛ خیلی دیر شده بود. تازهترین شیرهای کوفه هم برای شیرخدا فاسد بودند. کاش وقتی تازه بود، میآوردند. صدای شیرخدا گرفته بود از بس برای چاه درد دل کرده بود. شاید اگر آن وقت میآوردند کسی بهشان نمیگفت برگردید؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود...
پی نوشت: شیر اگر تازهدوش باشد و گرمایِ جانِ حیوان در جانش باشد هر صدای گرفتهای را باز میکند. شیر ضد سم هم هست. تازه باشد، سم و زهر را میبُرد. آب است روی آتش. سم بخوری بعدش شیر بنوشی انگار هیچ نشده. اما بهترین شیر هم چند روز که بماند فاسد میشود و میبُرد. از خودش میبُرد چه برسد به زهر و سم...
.
رفتند ، رسیدند ...
ماندیم ، بریدیم ...